کتاب داستان کودکانه
آقا برفی
Roger Hargreaves
ترجمه: زهرا تودد
به نام خدای مهربان
در ابتدای زمستان، دو روز بیشتر به عید کریسمس باقی نمانده بود که برف تندی شروع به باریدن کرد تمام بعدازظهر و در طول شب، هزاران هزار، میلیونها میلیون، بلکه میلیاردها میلیارد دانهی بلوری برف، بیصدا بر زمین نشست.
همهجا سفید شده بود. برف زیادی روی خانهها و درختان، جادهها و مزارع و باغها را با پوشش ضخیم، پوشانده بود که تنها هنگام روز میتوان بهخوبی دید.
بالاخره صبح شد و خورشید نمایان گشت، بچهها برای اینکه خود را از سرما محافظت کنند، مانتو، کلاه، شالگردن و دستکشهایشان را پوشیده بودند و تا بناگوششان را گرم نگاه داشته بودند.
بیشتر بچهها با دیدن اینهمه برف، از خانه بیرون آمده، خوشحالی و تفریح میکردند. تعجبآور نبود! چراکه آنها هرگز آنقدر برف ندیده بودند. عدهای از بچهها در سرازیری و تپهها و بلندیها روی سورتمههایی (۱) که داشتند نشسته و پایین میآمدند. عدهای دیگر که سورتمهی روی برف نداشتند گلوله برفی به هم پرتاب میکردند. چندتای دیگر هم آدمبرفی درست میکردند. بین آنها پسربچهی کوچکی یک آدمبرفی درست کرد
که از خودش بزرگتر بود، آن روز را بهاینترتیب گذراندند.
1- سورتمه، گاری یا چرخ کوچکی است که روی برف سر میخورد و کسی را که روی آن نشسته با خود میبرد.
کمکم هوا تاریک شد و شب عید فرارسید، همه به خانههایشان رفتند و برای اینکه بتوانند خیلی زود بیدار شوند و هدیههایی که بابانوئل برایشان آورده بود ببینند، زود خوابیدند.
نیمهشب بابانوئل از راه رسید. آن شب بابانوئل خیلی ناراحت و کسل بود. برای اینکه آنقدر برف باریده بود که گوزنهای قطبی نمیتوانستند بهراحتی سورتمهی پر از هدیهی بابانوئل را بکشند. بابانوئل توی برف مانده بود. با خودش گفت: «اینطرف برف! آنطرف برف! همهجا برف! حالا من چه بکنم؟»
او با ناراحتی روی کیسهی بزرگ پر از اسباببازیها نشست و فکر کرد که برای پخش هدیهها تا بچهها خوابند چکار کند؟ آهی کشید و با خود گفت: «اوه! اینجا، آنجا، همهجا برف!»
تصادفاً بابانوئل جلوی آن آدمبرفی ایستاده بود که یکی از بچهها درست کرده و از خودش بزرگتر بود. در آنجا بابانوئل توی برف مانده بود. این آدمبرفی به او فکر تازهای داد. یک فکر خوب، خیلی خوب! بهراستی یک فکر عالی!
این چه فکری بود؟
یکباره بابانوئل از آدمبرفی سؤال کرد: شما میخواهید از سر لطف به من کمک کنید؟
ناگهان صدایی شنید، آدمبرفی به حرف آمد و گفت: سلام، میخواهید به شما کمک کنم؟ برای شما چکار میتوانم بکنم؟ اینطور که معلوم است شما توی برف ماندهاید، به نظر من شما نمیتوانید این وضع را ادامه دهید.
آدمبرفی پشت سر هم این جمله را تکرار میکرد و خیلی پرحرفی کرد. بابانوئل غشغش میخندید و گفت: «عالیه! عالیه! حالا که اینطوره با من بیایید.»
بابانوئل از آن به بعد آدمبرفی را «آقا برفی» صدا میکرد.
بابانوئل سوار سورتمهاش شد و آقا برفی خیلی محکم آن را هل داد. بهاینترتیب بابانوئل به مقصد رسید. آقا برفی در تقسیم هدایا به دختربچهها و پسربچهها خیلی کمک کرد و مواظب بود برای دادن هدیه اشتباه نشود. هدیهی دختربچهها را آقا برفی و هدیهی پسربچهها را بابانوئل میداد.
آقا برفی اسباببازیها را در کیف میگذاشت و بابانوئل کیفها را در بخاری دیواری منازل میانداخت.
بابانوئل یک خرس مخملی برای سوزی،
یک قطار کوچک برای پُل،
یک قلک خوکی شکل برای ژولیَن،
یک فیل کائوچویی صورتی برای سوفی آورده بود تا بتواند در حمام با آن بازی کند.
یکباره آدمبرفی و بابانوئل متوجه شدند که هدیهها تمام شده و همه را پخش کردهاند. بابانوئل به آقا برفی گفت: «من از شما برای تمام آنچه انجام دادهاید، و از لطف شما که به من کمک کردید تا اسباببازیها را به بچهها بدهم متشکرم.»
بابانوئل و آقا برفی دست یکدیگر را فشردند. بابانوئل گفت: «راستی من باید شما را از نو درست میکردم، ببخشید بازهم متشکرم خداحافظ!»
آدمبرفی در جواب گفت: «من باکمال علاقه به شما کمک کردم و برای من خیلی خوشحالکننده بود.»
از آن شب به بعد بابانوئل هر بار میخواست برای بچهها هدیه ببرد از آدمبرفی کمک میگرفت. شما هم وقتی میخواهید آدمبرفی درست کنید، سعی کنید آن را خیلی محکم درست کنید. برای اینکه دیدید که آدمبرفی هم میتواند به هرکسی که احتیاج داشته باشد کمک کند.
مثلاً، میدانید به چه کسی؟
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)