کتاب داستان آموزنده کودکانه
آقای ترسو
روانشناسی ترس در کودکان
مترجم: آوا الهی پناه
به نام خدا
بیچاره آقای ترسو از همهچیز و همهکس میترسید. هر صدای کوچکی که میشنید، از ترس مثل بید به خودش میلرزید.
پس نباید تعجب کنید اگر به شما بگویم که آقای ترسو در وسط یک جنگل زندگی میکرد. این جنگل آنقدر دور بود که کمتر کسی پایش به آنجا میرسید.
بعضی از مردم به آقای ترسو «آقای ژلهای» میگفتند؛ چون با کوچکترین صدایی درست مثل یک تکه ژله میلرزید.
این داستان از صبح یک روز قشنگ شروع میشود.
در آن ساعت، آقای ترسو هنوز خواب بود. یک صبح زیبای پاییزی بود و برگهای درختان، زرد و نارنجی شده بودند. آفتاب تازه درآمده بود و نسیم ملایمی میوزید.
در همین زمان یک برگ از شاخۀ درختی کنده شد و به زمین افتاد و همینطور که به زمین میافتاد، گوشهاش خورد به لبۀ پنجرۀ آقای ترسو.
آقای ترسو وحشتزده از خواب پرید: «این صدای وحشتناک چی بود؟! وای خدای من! زلزله شده! الآن خانه روی سرم خراب میشود! وای، بدبخت شدم! بیچاره شدم! دنیا به آخر رسید» و بعد درحالیکه نزدیک بود از ترس سکته کند، زیر ملافهها پنهان شد.
یک ساعت گذشت. ولی نه خانه روی سر آقای ترسو خراب شد، نه زلزله آمد و نه دنیا به آخر رسید. آقای ترسو یواشکی سرش را از زیر ملافهها آورد بیرون، نفس راحتی کشید و گفت: «خدا را شکر! به خیر گذشت.» بعد، از جایش بلند شد و رفت که صبحانه بخورد.
آقای ترسو دوست داشت برای صبحانه نان سوخاری و شیر بخورد؛ بنابراین چند تا نان سوخاری گذاشت توی یک بشقاب و روی آنها کمی شیر ریخت. بعد رفت تا از کمد کمی شکر بیاورد. نان سوخاری وقتیکه داشت توی شیر خیس میخورد، تَرق تُروق صدا میکرد. آقای ترسو با شنیدن این صدا، شیرجه رفت زیر میز آشپزخانه و گفت: «وای! خدا رحم کند! صدای تیراندازی میآید؛ حتماً جنگ شده!»
البته بچهها، من و شما میدانیم که جنگی در کار نبود. البته آقای ترسو هم بالاخره از زیر میز بیرون آمد و صبحانهاش را خورد.
بعد از صبحانه، آقای ترسو تصمیم گرفت که برود بیرون و کمی قدم بزند.
آقای ترسو داشت در جنگل اطراف خانهاش قدم میزد که ناگهان یک کرم کوچولو سرش را از زیر خاک بیرون آورد و شاد و خندان به آقای ترسو گفت: «سلام!»
آقای ترسو کم مانده بود از ترس بمیرد!
داد زد: «چی؟ کی آنجاست؟» و یکدفعه چشمش افتاد به کرم کوچولو و فریاد زد: «اوه، خدای بزرگ! مار! یک مار آدمخوار! الآن مرا زندهزنده میخورد!» و پرید بالای نزدیکترین درخت.
کرم کوچولو با خودش گفت: «اینهمه دادوفریاد برای چی بود؟!» و برگشت به لانهاش.
بعد از یک ساعت، آقای ترسو تازه جرئت آن را پیدا کرد که از درخت پایین بیاید و به راهش ادامه بدهد.
بالاخره جنگل تمام شد و آقای ترسو به یک مزرعه رسید. آقای ترسو با ترسولرز دور و برش را نگاه کرد. این طرفِ مزرعه کسی را ندید. آن طرفِ مزرعه هم هیچکس را ندید. به نظر میرسید کسی آنطرفها نیست.
اما بچهها، لابهلای علفهای بلندِ وسط مزرعه، یک دورهگرد خسته خوابیده بود و از آفتاب ملایم پاییزی لذت میبرد.
آقای ترسو که او را ندیده بود، یواشیواش و بااحتیاط از بین علفها میگذشت که ناگهان دورهگرد شروع کرد به خُروپُف!
آقای ترسو جیغ کشید: «وای خدای بزرگ! این صدای چی بود؟ شیر بود یا پلنگ؟ فکر کنم شیر بود. یک شیر بزرگ با دندانهای وحشتناک و تیز، الآن مرا تکهتکه میکند! خدا میداند چند تکه؟ دو تکه، سه تکه، شاید هم بیشتر!» بعد، از ترس غش کرد و افتاد زمین.
دورهگرد خسته با صدای جیغوداد آقای ترسو از خواب بیدار شد، خمیازهای کشید، بدنش را کشوقوسی داد و بلند شد و نشست. آنوقت چشمش افتاد به آقای ترسو که روی زمین افتاده بود. بهطرف او رفت و گفت: «ای طفلکی!»
بعد آقای ترسو را خیلی آرام روی کف دستش بلند کرد. آخه او مرد مهربانی بود.
کمی بعد، آقای ترسو به هوش آمد و درحالیکه چشمهایش را میمالید، سر جایش نشست.
ناگهان صورت بزرگ دورهگرد را جلو خودش دید. دوباره جیغش به هوا بلند شد: «وای یک غول! یک غول بی شاخ و دم! الآن مرا بهجای صبحانهاش میخورد! کمک! یکی به دادم برسد!»
دورهگرد با صدای آرام و مهربانی گفت: «آی، آی، آی، آی… تو یک آدم کوچولوی عصبی هستی، مگر نه؟ اسمت چیست؟»
آقای ترسو که زبانش از ترس بند آمده بود، گفت:
– «آ… آ…آقای ﺗ_ﺗ_ﺗ_ﺗ_ترسو.»
دورهگرد گفت: «من هم قبلاً مثل تو عصبی بودم، اما یاد گرفتم که نباشم. دوست داری راز خودم را به تو بگویم؟!»
آقای ترسو درحالیکه داشت مثل بید میلرزید، گفت: «ﺑ_ﺑ_ﺑ_ﺑ_بله لطفاً.»
دورهگرد گفت: «خیلی ساده است. کافی است هر بار که از چیزی میترسی، قبل از آنکه هر کاری بکنی، یک نفس عمیق بکشی و از یک تا ده بشماری. آنوقت متوجه میشوی آن چیزی که ازش ترسیدهای، آنقدرها هم ترسناک نیست.»
بعد دورهگرد مهربان آقای ترسو را بهآرامی زمین گذاشت و دوباره گفت: «یادت نرود که تا ده بشماری!» و راهش را کشید و رفت.
آقای ترسو فکر کرد که بعد از آن روز پرماجرا، بهتر است هر چه زودتر به خانۀ خودش برگردد.
بنابراین از همان راهی که آمده بود برگشت. از مزرعه گذشت و رسید به جنگل.
وقتیکه داشت از داخل جنگل میگذشت، پایش را گذاشت روی شاخۀ خشکی که روی زمین افتاده بود.
تَرَق! شاخۀ خشک شکست.
آقای ترسو از ترس دو برابر قد خودش به هوا پرید و شروع کرد به جیغ زدن: «این صدای چی بود؟ صدای افتادن درخت! آره! الآن میافتد روی سرم و مرا له میکند. شاید هم یک تمساح پشت این بیشه پنهان شده و دارد دندانهایش را به هم میزند! شاید هم…» ولی ناگهان ساکت شد.
نفس عمیقی کشید و «یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده!» و فهمید که صدا، صدای شکستن یک شاخۀ خشک بوده. با خودش گفت: «بَه! من را باش! از چی ترسیدم!»
چیزی نمانده بود که آقای ترسو به خانهاش برسد که ناگهان یک برگ از بالای یک درخت بهآرامی افتاد روی سرش.
آقای ترسو جیغ زد: «آی دزد! آدمدزدها مرا دزدیدند! کمک! کمک…» ولی ناگهان ساکت شد و نفس عمیقی کشید.
«یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده!»
و وقتیکه خوب نگاه کرد، دید چیزی که روی سرش افتاده یک برگ است، یک برگ ناقابل!
آقای ترسو درحالیکه خوشحال و شگفتزده شده بود، با صدای بلند گفت: «بله… واقعاً مؤثر است!»
بله بچهها، راستی راستی خیلی مؤثر بود. بعد از آن روز، آقای ترسو آدم کاملاً متفاوتی شد. از قیافهاش هم معلوم است. نه بچهها؟
آقای ترسو دیگر نه جیغ میکشد، نه دادوفریاد میکند، نه دستوپایش میلرزد و نه بیهوش میشود و دیگر هیچوقت زیر ملافهها پنهان نمیشود.
خب، راستش…
… بین خودمان باشد، آقای ترسو هنوز هم بعضی وقتها زیر ملافهها پنهان میشود. البته نه بهاندازۀ آنوقتها!
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)
خیلی خیلی زیبا بوذ و بسیار اموزنده لطفا اگر پیچ اینستا یا سایتی هست لطفا بهم اطلاع بدین عالی بود پسرم ترس و نگرانیش کمتر شد
سلام. رسانه اصلی فعالیت ما همین سایت ایپابفا هست. شما می تونید اپلیکیشن اندرویدی سایت رو از طریق صفحه دانلود در سایت یا جستجوی عبارت epubfa در کافه بازار دانلود و نصب کنید و با ما باشید.