داستان آموزنده «کلید سحرآمیز» درباره اهمیت کار و تلاش و پشتکار 1

داستان آموزنده «کلید سحرآمیز» درباره اهمیت کار و تلاش و پشتکار

داستان آموزنده کلید سحرآمیز در مورد کار و تلاش و پشتکار -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

کلید سحرآمیز

نویسنده: بهمن بیدار
نقاشی: علی مظاهری
چاپ ششم: تابستان 1366
تایپ، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

بسم الله الرحمن الرحیم

سال‌ها پیش در شهری، پسر جوانی زندگی می‌کرد که خیلی تنبل بود و تن به هیچ کاری نمی‌داد. هر چه پدر و مادر، او را نصیحت می‌کردند که دنبال کار برود به گوش او نمی‌رفت.

داستان آموزنده کلید سحرآمیز در مورد کار و تلاش و پشتکار -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

تا پدر و مادرش زنده بودند، غذای او را می‌دادند، اما وقتی‌که آن‌ها از دنیا رفتند، جوان دیگرکسی را نداشت که خرج او را بدهد. پدر و مادر هم ثروتی برای او باقی نگذاشته بودند.

جوان شنیده بود کلید سحرآمیزی وجود دارد که هر دری را باز می‌کند. او مدت‌ها در این فکر بود که اگر کلید سحرآمیز را به دست آورد و با آن درِ خانه‌های مردم را بازکرده و دزدی کند، ثروتمند می‌شود.

داستان آموزنده کلید سحرآمیز در مورد کار و تلاش و پشتکار -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

یک روز که جوان در بازار شهر گردش می‌کرد، صدای پیرمردی را شنید که می‌گفت: آی کلید، کلید دارم. هر نوع کلیدی که بخواهید دارم.

جوان پیش خود فکر کرد که بهتر است نزد پیرمرد برود. شاید او از کلید سحرآمیز چیزی شنیده باشد.

داستان آموزنده کلید سحرآمیز در مورد کار و تلاش و پشتکار -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

جوان پیش او رفت و گفت: شنیدم که می‌گفتی هر نوع کلیدی داری؟

پیرمرد گفت: بله هر نوع که بخواهی.

جوان گفت: آیا تو کلید سحرآمیز هم داری؟

داستان آموزنده کلید سحرآمیز در مورد کار و تلاش و پشتکار -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

پیرمرد، از زیر ابروهای پرپشت و سفيدش با تعجب نگاهی به جوان ساده‌دل انداخت و بعد با لبخندی معنی‌دار گفت: کلید سحرآمیز؟! بله دارم!

جوان پرسید: راست است که می‌گویند این کلید هر دری را باز می‌کند؟

پیرمرد جواب داد: هر دری را باز می‌کند، من به تو دروغ نمی‌گویم.

جوان اندیشید که ممکن است پیرمرد دروغ بگوید، فکری کرد و گفت: اگر راست می گویی بیا برویم قفل در خانه ما را بازکن.

پیرمرد گفت: برویم.

جوان و پیرمرد هر دو به راه افتادند، از بازار به خیابان رفتند و ازآنجا به کوچه باریکی پیچیدند و جلو دری ایستادند.

داستان آموزنده کلید سحرآمیز در مورد کار و تلاش و پشتکار -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

جوان گفت: این خانه ماست، اگر راست می‌گویی، آن را بازکن!

پیرمرد از دسته کلیدش، کلیدی را بیرون آورد که شبیه کلیدهای دیگر بود و به جوان داد و گفت: بیا خودت بازکن!

جوان کلید را در قفل گذاشت و چرخاند. در باز شد!

جوان که از تعجب چشمانش گشاد شده بود، گفت: عجب، انگار باز کرد!

پیرمرد لبخندی زد و چیزی نگفت. جوان خوشحال شد و با خودش گفت: «چه از این بهتر؟ من این کلید را می‌خرم و می‌روم دزدی، در هر خانه‌ای را که بخواهم باز می‌کنم»؛ اما فکر کرد که ممکن است، این کلید گران باشد و او که آدم بی‌پولی است، نتواند آن را بخرد.

داستان آموزنده کلید سحرآمیز در مورد کار و تلاش و پشتکار -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

پرسید: حتماً خیلی گران است؟؟

پیرمرد جواب داد: نه خیلی گران نیست، یک‌درهم.

جوان گفت: این که خیلی ارزان است، یک‌درهم قیمت یک کلید معمولی است!

– گفتم که گران نیست.

جوان ساکت شد و به فکر فرورفت.

پیرمرد گفت: خوب می‌خواهی جوان؟

جوان اندیشید: «چطور می‌شود، کلیدی که این همه ارزش دارد، این قدر ارزان باشد؟»

برای اطمینان گفت: هر دری را بخواهم باز می‌کند، مطمئنی؟

پیرمرد خنده‌ای کرد، دستی به ریش سفید و انبوهش کشید و گفت: بلی جوان، هر دری را باز می‌کند، اما شرط کوچکی هم دارد!

داستان آموزنده کلید سحرآمیز در مورد کار و تلاش و پشتکار -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

جوان که انتظار چنین حرفی را نداشت با ناراحتی پرسید: چه شرطی؟

– بله این کلید سحرآمیز هر دری را باز می‌کند، اما شرط آن این است که دارنده آن آدم پاک و درستی باشد. جوان گفت: این طور که تو می‌گویی، یعنی من درِ خانه دیگری را نمی‌توانم بازکنم؟

پیرمرد که از ابتدا منظور جوان را فهمیده بود، با لبخندی گفت: اگر بدون اجازه یا به‌قصد دزدی باشد نه؟

جوان وارفت و قدمی پس نهاد و اندیشید:

– «پس این که به درد نمی‌خورد، این کلید فقط در خانه خودم را باز می‌کند، آنجا هم که چیزی ندارد.»

پیرمرد ادامه داد: پسرم، هیچ کلید سحرآمیزی نیست که در خانه مردم را به روی تو باز کند تا هر چه بخواهی برداری.

پیر، این را گفت و برگشت، راهش را کشید و رفت.

جوان در اندیشه فرورفت: «تمام امید من به همین کلید سحرآمیز بود.»

او که خیلی غمگین و ناامید شده بود بی اختیار به دنبال پیرمرد دوید و گفت: پس من چکار کنم؟

پیرمرد نگاه زیرکانه‌ای به جوان انداخت و گفت: آنچه را که تو به دنبالش هستی، نزد خودت است.

داستان آموزنده کلید سحرآمیز در مورد کار و تلاش و پشتکار -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

جوان با تعجب گفت: نزد خودم؟!

پیرمرد گفت: آری، مشگل‌گشای تو بازوها و فکرت هستند، چرا آن‌ها را به کار نمی‌اندازی؟ چرا از استعدادی که خدا در وجودت نهاده استفاده نمی‌کنی؟

جوان یکه‌ای خورد و به فکر فرورفت. بعد به بازوهایش نگاه کرد، گویی نیروی تازه‌ای در آن‌ها می‌دید که قبلاً احساس نکرده بود.

داستان آموزنده کلید سحرآمیز در مورد کار و تلاش و پشتکار -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

پیرمرد ادامه داد: به آن مرد نگاه کن که چگونه پُتک بر سندان می‌کوبد، آیا تو از او نیرومندتر نیستی؟

پیرمرد و جوان سر گذر و جلو دکان آهنگری ایستاده بودند.

داستان آموزنده کلید سحرآمیز در مورد کار و تلاش و پشتکار -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

جوان به مرد آهنگر چشم دوخت که آهن، زیر ضربات پتکش، چون موم شده بود و چهره مردانه‌اش در پرتو آتش کوره برافروخته بود.

جوان برای چند لحظه محو تماشای آهنگر شده بود که صدای پیرمرد او را به خود آورد:

– آری فرزند، بازوانت و مغزت مشگل‌گشای تو هستند و دیگر به دنبال هیچ کلید معجزه گری نگرد!

پیرمرد این را گفت، برگشت و رفت و جوان را که به فکر فرورفته بود تنها گذاشت.

داستان آموزنده کلید سحرآمیز در مورد کار و تلاش و پشتکار -ارشیو قصه و داستان ایپابفا

جوان با خود اندیشید: «انگار پیرمرد راست می‌گوید، باید آستین‌ها را بالا بزنم، با امید به خدا کار را شروع کنم.»

پایان

کتاب داستان «کلید سحرآمیز» توسط آرشیو قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1366، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *