داستان کودکانه و آموزنده
چه کسی زنگوله را به گردن گربه میبندد؟
افسانههای ازوپ
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
در خانهای قدیمی که دیوارهایش نمناک بود، عنکبوتها با خیال راحت تار تنیده بودند و زندگی میکردند. در این خانۀ قدیمی، گردوغبار همهجا را پوشانیده بود و هیچ نشانهای از دوستی و محبت و صفا و یکرنگی نبود. در گوشهای از این خانه چند موش زندگی میکردند و هرروز یکی از آنها طعمۀ گر به میشد.
موشها هرروز دورهم جمع میشدند و میگفتند:
– باید فکری بکنیم. وگرنه همۀ ما طعمه گر به میشویم!
موشها آن روز تصمیم گرفتند از بزرگترهایشان کمک بگیرند و از آنها بخواهند راه فرار از چنگ گربۀ بیانصاف را -که هرروز در گوشهای کمین میکند- به آنها یاد بدهند.
چند ساعت بعد موشهای پیر و باتجربه به دعوت موشهای جوان در خانۀ قدیمی جمع شدند و به مشورت پرداختند.
یک موش جوان گفت:
– ما هر چه مراقبت میکنیم نمیفهمیم گر به چه موقع از کمینگاه خارج میشود و خودش را به ما میرساند. شما باید از تجربیات خودتان برای رفع این مشکلِ ما کمک بگیرید.
یکی از موشهای باتجربه گفت:
– پس اولین کارِ ما باید این باشد که راهی برای باخبر شدن از حضور گربه پیدا کنیم، چون زورمان که به او نمیرسد. چارۀ کار این است که همهجا نگهبان بگذاریم و مراقب باشیم.
موش جوانی گفت:
– این کار را کردهایم، ولی نتیجه خوبی نداشته است. در این خانه همهچیز کهنه و کثیف است و گر به آنچنان خودش را پنهان میکند که قابلتشخیص نیست.
بالاخره موش دانایی که از همۀ موشها پیرتر بود گفت:
– من میدانم چکار باید کرد، یکی از ما باید زنگولهای به گردن گربه ببندد تا وقتی نزدیک میشود، متوجه بشویم و فرار کنیم!
تمام موشها با این فکر موافقت کردند. ولی چه کسی باید این کار را انجام دهد. دراینبین چند موش جوان به موش پیر خندیدند و گفتند:
– شما بیخود باعث میشوید که ما بیشتر از گربه بترسیم! زنگوله باعث میشود که همیشه از صدای زنگ در تکان باشیم!
موش پیر گفت:
– ترس باعث میشود با احتیاط بیشتری رفتار کنیم و گرفتار گربه نشویم.
موش دیگری گفت:
– من میتوانم یک زنگوله پیدا کنم، اما جرئت نزدیک شدن به گربه را ندارم.
موش پیر گفت:
– من چون پیر شدهام و قدرت دیدن ندارم، نمیتوانم به گربه نزدیک شوم و زنگ را به گردن او بیندازم!
و به دنبال او تعداد دیگری از موشها نیز همین حرف را زدند.
بچه موشها هم گفتند:
– ما خیلی کوچک هستیم و نمیتوانیم این کار را انجام دهیم.
بالاخره هیچکدام از موشها حاضر به فداکاری نشدند. درنتیجه زنگوله هرگز به گردن گربه آویزان نشد و گر به هم که چند تا موش تنبل و ترسو پیدا کرده بود هرروز یکی از آنها را میگرفت و میخورد.
بچههای خوب به خاطر داشته باشیم که گفتنِ خیلی از حرفها آسان است. ولی انجام دادن آن بسیار مشکل است.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)