داستان آموزنده
— چانگ فو و دزدان —
داستانی از سرزمین مالایا
برگرفته از جلد 60 مجموعه کتاب های طلایی
(شجاعان کوچک)
آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
مترجم: ا. روشنبین
چاپ اول: 1346
چاپ دوم: 1350
ویراسته با: افزونهی ویراستیار
چانگ فو یک پسر چینی، در «مالایا» زندگی میکرد. چون پدرش در آنجا به کار سرگرم بود. پدر «چانگ فو» در خانهی یک مالک انگلیسی به نام «رابرتز» آشپزی میکرد. آقای «رابرتز» خانهای بیرون از شهر داشت؛ اما «فو» زندگی در شهر را دوست داشت و «جان»، پسر هشتسالهی آقای «رابرتز»، بهترین دوست او بود. آنها هرروز با یکدیگر بازی میکردند.
در «مالایا» گروهی تبهکار به سر میبردند که کارشان دزدی بود. این دزدها در جنگلها پنهان میشدند و با تفنگ و شمشیر بیرون میآمدند و مردم را میکشتند و خانههایشان را میسوزاندند.
یک روز چند نفر پلیس به دیدن آقای «رابرتز» رفتند و با او صحبت کردند. وقتیکه آنها رفتند، آقای «رابرتز»، «جان» و «فو» را صدا کرد و گفت: «امروز از باغ بیرون نروید. عدهای دزد در جنگلِ نزدیکِ اینجا پنهان شدهاند. افراد پلیس به جستوجوی آنها رفتهاند؛ اما راهزنها ممکن است به اینجا بیایند، برای همین باید نزدیک خانه بمانید.»
«جان» و «فو» تمام روز را در باغ بازی کردند. یکبار آنها صدای فریادی در جنگل شنیدند و صدای شلیک گلولهای به گوششان خورد. ولی کسی را ندیدند.
نزدیکیهای شب، مادر «جان» او را صدا کرد تا برود و حمام کند و «فو» هم در باغ چشمبهراه ماند تا کار پدرش تمام شود. هوا دیگر تاریک شده بود. «فو» از یک درخت بالا رفت و همان بالا نشست. دید که آقای «رابرتز» از سر کارش به خانه برگشت و با شتاب درها را بست. «فو» هنوز هم آرام و ساکت روی درخت به انتظار پدرش نشسته بود.
دیگر هوا داشت تاریک میشد و چراغ اتاقها به بیرون نور میپاشید. ماه در آسمان میدرخشید و باغ را روشن کرده بود؛ اما «فو» دید که ناگهان ساختمان در خاموشی فرورفت و چراغهای خانه خاموش شد و فریادهای دلخراشی به گوش رسید. پدرش بود که فریاد میزد: «کمک کنید! کمک کنید! دزدها اینجا هستند!» آقای «رابرتز» فریاد زد: «تمام پنجرهها را ببندید. همهتان بیایید بالا، توی اتاقخواب!»
«فو» خواست از درخت پایین بیاید؛ اما چشمش به مردی افتاد که زیر درخت ایستاده بود. مرد ناشناس تفنگی در دست داشت و به خانه نگاه میکرد. «فو» به جاده نگاه کرد، چند مرد دیگر هم ایستاده بودند و همگی تفنگ داشتند. «فو» پیش خودش گفت: «اینها دزدند! من چهکار میتوانم بکنم؟ پس پلیس کجاست؟»
«فو» ساکت بالای درخت نشست. چون نمیخواست دزدها او را ببینند. تمام دزدها به باغ رفتند. بعضی از آنها به خانه نزدیکتر شدند؛ اما هنوز هم آن مرد، زیر درختی که «فو» بالایش بود ایستاده بود. در همین وقت صدای گلولهای از طرف خانه شنیده شد، دزدی که زیر درخت ایستاده بود بر زمین غلتید. آقای «رابرتز» تیری به پای او زده بود. سایر دزدها که از خشم زیاد فریاد میکشیدند، رفتند و او را بردند. حالا دیگر کسی زیر درخت نبود.
«فو» فکر کرد: «حالا باید از درخت پایین بروم و پلیس را خبر کنم.» او خیلی میترسید. میدانست که اگر دزدها او را ببینند زیر رگبار گلولهی آنها سوراخسوراخ خواهد شد. با خودش گفت: «اما من باید بروم و بیدرنگ کمک بیاورم. آقای «رابرتز» فقط یک تفنگ دارد، چطور میتواند جلوی اینهمه دزد را بگیرد؟ اگر همینجا بنشینم و نگاه کنم بیتردید «جان» و آقای «رابرتز» کشته میشوند.»
«فو» بهآرامی از درخت پایین آمد. خوشبختانه دزدها تمام حواسشان متوجه خانه بود و او را ندیدند. او با شتاب از باغ بهسوی جاده دوید. به سبب تاریکی هوا نمیتوانست خیلی تند بدود. افراد پلیس کجا بودند؟ به بالای جادهی جنگل رسید. ناگهان صدایی شنید و کنار جاده پنهان شد. شش نفر از دزدها به پایین جاده میرفتند؛ اما او را ندیدند. او میتوانست بشنود آنها چه میگویند. آنها میگفتند: «خیلی شانس آوردیم که توانستیم فرار کنیم. پلیس سه نفر از همدستهایمان را دستگیر کرد.» «فو» از شنیدن این حرف خوشحال شد؛ و فکر کرد: «مأمورین پلیس باید همین نزدیکیها باشند.»
باآنکه خیلی خسته بود، اما دوید؛ به زندگی عزیزانی فکر کرد که او آنقدر آنها را دوست داشت، به پدرش، به «جان» و به آقای «رابرتز.»
در حال دویدن بود که صدایی او را از حرکت باز داشت؛ اما این بار صدا آشنا بود، آنها «پلیسها» بودند. «فو» از دیدن آنها خوشحال شد و از مخفی گاهش بیرون دوید و ماجرای خانهی «رابرتز» را برایشان تعریف کرد و گفت: «همهی دزدها آنجا هستند. آقای رابرتز نمیتواند بهتنهایی جلو آنها را بگیرد و نگذارد داخل خانه شوند. چون فقط یک تفنگ دارد.»
مأمورین پلیس گفتند: «تو پسر دلیری هستی. ما اینجا دو اتومبیل داریم و همین حالا آقای رابرتز را نجات میدهیم.»
آنها سوار اتومبیلهایشان شدند و به راه افتادند، «فو» را هم با خودشان بردند و خیلی بهموقع به خانهی «رابرتز» رسیدند؛ دزدها داشتند از پنجره بالا میرفتند؛ اما وقتیکه صدای ماشینهای پلیس را شنیدند، همگی پا به فرار گذاشتند. چند نفر از مأمورین دنبالشان کردند.
آقای «رابرتز» از پلهها پایین آمد و در را به روی پلیس باز کرد و با لحنی پر از سپاس گفت: «خیلی بهموقع رسیدید: چه طور فهمیدید که دزدها اینجا هستند؟» یکی از مأمورین دستش را به دور شانهی فو انداخت و گفت: «این پسرِ دلیرِ کوچک به ما خبر داد. از حالا به بعد در امانید، مأمورین پلیس خیلی زود همهی دزدها را دستگیر میکنند.»
مأمور پلیس رفت و آقای «رابرتز»، «فو» را بیدرنگ به خانه برد و به پدر او گفت: «بیا و پسر دلاورت را ببین، او جان ما را نجات داد، ازاینپس باید به این پسر کوچک دلاور افتخار کرد.»
و آن شب «فو» و پدرش چقدر احساس شادمانی و سرافرازی کردند.