پول

داستان آموزنده « پول» – ارزش واقعی انسان

پول

يک سخنران معروف در مجلسي که دويست نفر در آن حضور داشتند، يک اسکناس بیست‌دلاری را از جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرين بالا رفت.

سخنران گفت: بسيار خوب، من اين اسکناس را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن می‌خواهم کاري بکنم؛ و سپس در برابر نگاه‌های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسيد: چه کسي هنوز مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟ و باز دست‌های حاضرين بالا رفت.

اين بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگدمال کرد و با کفش خود آن را روي زمين کشيد. بعد اسکناس را برداشت و پرسيد: خوب، حالا چه کسي حاضر است صاحب اين اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.

سخنران گفت: دوستان، با اين بلاهايي که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چيزي کم نشد و همه شما خواهان آن هستيد؛ و ادامه داد: در زندگي واقعي هم همین‌طور است، ما در بسياري موارد با تصميماتي که می‌گیریم يا با مشکلاتي که روبه‌رو می‌شویم، خم می‌شویم، مچاله می‌شویم، خاک‌آلود می‌شویم و احساس می‌کنیم که ديگر پشيزي ارزش نداريم، ولي این‌گونه نيست و صرف‌نظر از اينکه چه بلايي سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمی‌دهیم و هنوز هم براي افرادي که دوستمان دارند، آدم پرارزشي هستيم.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *