داستان آموزنده
— پسر ویلهلم تل —
( گیوم تل )
پسر شجاعی که خود را هدف تیر قرار داد
داستانی از سرزمین سوئیس
برگرفته از جلد 60 مجموعه کتاب های طلایی
(شجاعان کوچک)
آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
چاپ اول: 1346
چاپ دوم: 1350
بازخوانی و تنظیم تصاویر: ایپابفا
«ویلهلم تِل» سالها پیش در سوئیس زندگی میکرد. او مرد مهربان و رشیدی بود و پسر کوچکی به نام «والتر» داشت. والتر در آن زمان که این ماجرا روی داد، ده سال داشت.
در سوئیس مرد ستمکاری به نام «گِسلِر» زندگی میکرد. «گسلر» از مردم سوئیس نبود؛ او اتریشی بود. اتریش با سوئیس جنگیده بود و پیروز شده بود؛ و پادشاه اتریش «گسلر» را فرستاد تا بر مردم سوئیس فرمان براند؛ و آنها را ناگزیر کند برای اتریش خدمت کنند.
«گسلر» و سربازانش با مردم سوئیس خیلی بدرفتاری میکردند.
یک روز «گسلر» کلاهش را بر بالای ستونی که در میدان یکی از خیابانهای شهر بود گذاشت و دستور داد همهی مردم به کلاهش سلام کنند.
مردم خشمگین شدند و چون نمیخواستند به کلاه سلام کنند، هرگز به آن میدان پا نگذاشتند. «ویلهِلم» مرد مهربان و رشید در این وقت در شهر زندگی نمیکرد. او در یک ده کوهستانی به سر میبرد.
یک روز او و پسرش «والتر» به شهر آمدند. ویلهلم نمیدانست که باید به کلاه «گسلر» سلام کند. او بیآنکه به کلاه سلام کند، از کنار آن رد شد. یکی از سربازان «گسلر» که کنار ستون ایستاده بود فریاد زد: «چهکار میکنی؟ چرا به کلاه سرورمان سلام نمیکنی؟»
ویلهلم تل پرسید: «سرور ما کیست؟»
سرباز گفت: «گسلر».
تِل گفت: «او سرور من نیست. او اتریشی است و من اهل سوئیس هستم. من به کلاه یک اتریشی سلام نمیکنم.»
سرباز خشمگین شد و فریادی کشید. سایر سربازها جلو آمدند تا ببینند او چرا فریاد کشیده. مردم از اینکه میدیدند ویلهلم به کلاه سلام نمیکند، خیلی خوشحال شدند؛ اما سربازان اتریشی سخت برآشفتند. به «گسلر» خبر دادند. فرمانروا به خیابان آمد. وقتیکه به انبوه مردم رسید، ایستاد و به صدای رسا ماجرا را از سربازها پرسید. آنها گفتند: «این مرد، ویلهلم تل، به کلاه شما سلام نمیکند.»
«گسلر» اسم «ویلهلم تل» را شنیده بود و میدانست که او مرد دلاوری است. همچنین از زبردستی او در تیراندازی با تیر و کمان باخبر بود. «گسلر» به «تل» گفت: «اگر کسی به کلاه من سلام نکند، کیفر میبیند و باید زندانی شود. مگر نمیدانی که من فرمانروای این سرزمینم.»
اما «تل» با خونسردی پاسخ داد: «کسی تو را فرمانروای این سرزمین نمیداند. برای آنکه بیگانهای هستی که به زور سرنیزه بر مردم کشورم حکمروایی میکنی.»
گسلر خشمگین شد و گفت: «دلت میخواهد به زندان بروی؟».
«تل» دلاور گفت: «من به زندان میروم؛ اما حاضر نیستم به کلاه تو سلام نمیکنم.»
آنگاه «گسلر» به «والتر» نگاه کرد و به پدر او گفت:
«شنیدهام تو خیلی خوب با تیر و کمان تیراندازی میکنی. من یک سیب به تو میدهم، تو باید آن را روی سر پسرت بگذاری و به او بگویی که نزدیک آن درخت روبرو بایستد. اگر سیب را با تیر زدی، زندانیات نمیکنم.»
تل گفت: «نه، من این کار را نمیکنم.» او میترسید که مبادا دستش بلرزد و فرزندش را بکشد؛ اما والتر پسر دلیری بود. او نمیخواست که پدرش به دست «گسلر» ستمگر زندانی شود. ازاینروی با رشادت بسیار گفت: «پدر من نمیترسم. تردیدی ندارم که تو میتوانی سیب را با تیر بزنی.»
آنگاه او سیب را روی سرش گذاشت و نزدیک درخت ایستاد و گفت: «حالا نشانه بگیر پدر، من از جایم تکان نمیخورم.»
ویلهلم تل تیری در چلهی کمان گذاشت و پس از نشانهگیری آن را رها کرد. تیر یکراست به سیب خورد و آن را دو نیم کرد. «والتر» بهسوی «گسلر» دوید و سیب را به او داد و گفت: «پدرم بهترین تیرانداز سوئیس است. من میدانستم که تیر او به من نمیخورد.»
ویلهلم تل شادمان شد و ازآنپس بیشتر به پسرش افتخار کرد.