داستان آموزنده
— هلن کلر —
دختر نابینا و ناشنوا که حرف زدن یاد گرفت
داستانی از آمریکا
برگرفته از جلد 60 مجموعه کتاب های طلایی
(شجاعان کوچک)
آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
مترجم: ا. روشنبین
چاپ اول: 1346
چاپ دوم: 1350
ویراسته با: افزونهی ویراستیار
«هِلِن کِلِر»، یک دختر آمریکایی کوچک بود. وقتیکه نوزده ماه بیشتر نداشت بهسختی بیمار شد و پس از بیماری، پدر و مادرش پی بردند که دختر کوچکشان دیدگانش را برای همیشه از دست داده. او کر هم شده بود و نمیتوانست حرف زدن را یاد بگیرد. چون نمیتوانست صدای مردم را بشنود.
دختر کوچک مدت پنج سال در دنیایی از تاریکی و سکوت به سر برد. او با دستهایش حس میکرد و میدانست که مردم دهانشان را تکان میدهند تا حرف بزنند؛ اما نمیتوانست مثل دیگران حرف بزند و این موضوع او را افسرده میکرد. او بیشتر وقتها از ناراحتی زیاد، گریه میکرد و فریاد میکشید. چون یارا * نبود منظورش را به مردم بفهماند.
* قادر، توانا
پدر و مادر «هلن» نمیدانستند چگونه به دختر کوچکشان کمک کنند. آنها نمیدانستند که میباید هلن را از راه لمس و آشنایی با چیزها، یاری کنند تا حرف زدن را یاد بگیرد. این وضع ادامه داشت تا آنکه «هلن» کوچولو ششساله شد. یک روز، پدرش از کسی شنید که پرستار کارآزمودهای به نام «آن سالیوان» میتواند به بچههای کور و کر چیز یاد بدهد. او با دلسوزی و پشتکار زیاد به کودکان کور یاد میداد که چطور با دستهایشان کلمات را هجی بکنند و به کرها یاد میداد که چگونه با دقت در لب و دهان مردم حرفهای آنها را بفهمند.
میس سالیوان آمد تا از «هلن» پرستاری کند. ابتدا نمیتوانست چیزی به هلن بفهماند. او هلن را دورتادور اتاق گرداند و وادارش کرد که اشیاء را لمس کند و سپس دست او را گرفت و حروف «ص ن د ل ی» را به زبان کر و لالها روی دستش نوشت؛ اما هلن نمیفهمید که میس سالیوان دارد برایش «واژهسازی» میکند.
پس از یک روز، میس سالیوان، هلن را به باغ برد. چاهی در باغ بود. میس سالیوان دست هلن را در آب سرد کرد. آنگاه واژههای «آب» را روی دست او نوشت و ناگهان هلن فهمید. میس سالیوان داشت اسم این «سردی» را روی دستهایش به او یاد میداد که هلن کلمهی «آب» را دوباره تلفظ کرد و خندید و از خوشحالی فراوان گریه را سر داد. دور باغ میدوید و اسم هر چیزی را میپرسید. گلها را لمس کرد و میس سالیوان را وامیداشت تا واژههای کلمهی «گُ ل» را روی دست او بنویسد. هر چه را در باغچه بود لمس میکرد و سعی میکرد نام آنها را بر زبان بیاورد. هلن آن روز تلفظ و هجای سی کلمه را یاد گرفت.
بعضی از این کلمهها عبارت بودند از: «مادر، پدر، خواهر، آموزگار، دَر، بچه، باز، بسته، برو، بیا.»
پسازآن، هلن خیلی زود نام چیزها را یاد گرفت. هرروز کلمات تازهتری یاد میگرفت و مرتب میپرسید. دیرزمانی نگذشت که نوشتن و همینطور خواندن کتابهایی را که ویژهی نابینایان نوشته میشد، یاد گرفت.
وقتیکه هلن نهساله شد، حرف زدن را یاد گرفت.
یک روز هلن روی دست میس سالیوان نوشت: «چطور دخترهای نابینا میدانند که با دهانشان چه باید بگویند، آیا بچههای کر هم میتوانند حرف بزنند؟ خواهش میکنم حرف زدن را به من یاد بدهید.»
و میس سالیوان یادش داد. وقتیکه میس سالیوان حرف میزد، هلن صورت و دهان او را لمس میکرد، سپس دست و دهان خودش را لمس و همان کلمه را میگفت. کار دشواری بود؛ اما سرانجام یاد گرفت که چگونه مانند دیگران حرف بزند. هلن دختر باهوش و زرنگی بود.
وقتیکه شانزدهساله شد، بهآسانی به پنج زبان حرف میزد و وقتیکه بیستساله شد، به دانشگاه رفت. هلن کلر کتابهایی هم نوشته است؛ که از آن میان باید از «داستان زندگی من» نام برد که سخت خواندنی و پندآموز است. هلن مانند «هانس» پسر هلندی و «فو» پسر چینی دارای خرد و پشتکار فراوان بود؛ اما شجاعت وی از نوع دیگری بود. او علیه کوری و کری و لالی جنگید و زنی بزرگ و خردمند شد.