داستان آموزنده
— هانس و سد —
داستانی از سرزمین هلند
برگرفته از جلد 60 مجموعه کتاب های طلایی
(شجاعان کوچک)
آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
مترجم: ا. روشنبین
چاپ اول: 1346
چاپ دوم: 1350
ویراسته با: افزونهی ویراستیار
هلند سرزمین همواری است که تپهای در آن دیده نمیشود. سرزمینی که برخی نقاط آن پایینتر از سطح دریا است و ازاینروی، مردم دورتادور کرانههای هلند را دیوارهای بلند کشیدهاند تا از پیشرفت آب دریا به سرزمینشان جلوگیری کنند. گاهی وقتها توفانهای شدیدی برپا میشود و آب دریا را خروشان میکند و سبب میشود که سدها بشکند. آب، زمینها، کشتزارها و خانههای زیادی را فرامیگیرد و سبب نابودی حیوانها و انسانهای بسیاری میشود.
هلندیها ناگزیرند همیشه مراقب سدها باشند و سوراخها را تعمیر کنند.
«هانس» یک پسر هلندی بود و در دهکدهای نزدیک ساحل زندگی میکرد. دهکدهی آنها کوچک بود و حتی مدرسه هم نداشت و هانس ناگزیر بود هرروز چند کیلومتر راه برود تا به مدرسهی روستای همسایه برسد. در ماههای سرد زمستان آفتاب هلند خیلی زود غروب میکند و ازاینرو همیشه وقتیکه «هانس» از مدرسه به خانه برمیگشت هوا کَمابیش تاریک بود.
عصر یکی از روزهای زمستان، هانس از جادهی کنار سد به خانه میرفت. هوا سرد بود و باد میوزید. «هانس» صدای امواج پرخروش دریا را در آنسوی سد میشنید که مثل هیولایی غولآسا، مشت به دیوارهی سد میکوفت، پیش خودش فکر کرد: «دریا امشب سخت توفانی است. خدا کند سد بتواند تاب بیاورد.» هانس تا آنجا که نیرو داشت دوید. هوا کاملاً تاریک و سیاه شده بود، صدای هولناک موجهای دریا هراس در دل میریخت. «هانس» بهشتاب میدوید. در جاده کسی دیده نمیشد. همهجا سکوت و تاریکی بود. «هانس» در دل گفت: «خوب است زودتر به خانه برسم. حتماً در خانه آتش و غذای گرم انتظارم را میکشد.» اما ناگهان حس کرد پاهایش توی آب فرو میرود، به خودش گفت: «این آب از کجا آمده؟ چرا جاده را آب گرفته!»
به سد نزدیک شد و دید سوراخ کوچکی در سد پیدا شده. آب از میان سوراخ میریخت و هانس میدانست که سوراخ بهزودی بزرگتر و بازهم بزرگتر خواهد شد و پیدا بود اگر سوراخ خیلی بزرگ میشد سد میشکست و آب، تمام خانهها را در خودش غرق میکرد. هانس به فکر رفت که چهکار کند. پی سنگ بزرگی گشت تا آن را دم سوراخ بگذارد؛ اما نتوانست سنگی پیدا کند. فریاد زد: «کمک! کمک کنید! سد سوراخ شده!»
اما کسی صدایش را نشنید. هوا بهقدری تاریک بود که حتی سوسوی چراغهای دهکده هم دیده نمیشد.
کنار سد نشست و دستش را در سوراخ کرد؛ اما دستش آنقدر بزرگ نبود که بتواند جلو آب دریا را بگیرد. تصمیم گرفت آنقدر در همان حال بماند تا رهگذری بیاید و مردم دهکده را از خطر بزرگی که پیش آمده باخبر کند.
مدت درازی کنار سد نشست. باد خیلی شدید بود و او احساس سرمای شدیدی میکرد. گرسنه بود؛ حواسش در پی اتاق گرم و شام لذیذی بود که در خانه انتظارش را میکشید؛ اما او نمیخواست تا کسی به کمکش نیامده آنجا را ترک کند. «هانس» پسر دلیری بود و میدانست که سرنوشت مردم دهکده اینَک در دست او است. ازاینروی در کنار سد نشست و همچنان دستش را به میان سوراخ گرفت و چشمبهراه شد.
در خانهشان، مادر «هانس» به پدرش گفت: «هانس کجا است؟ امروز خیلی دیر کرده. ساعت نزدیک شش است و او هنوز نیامده!»
پدر هانس در جواب گفت: «شاید با دوستش ویلهِلم سرگرم بازی است. دیگر وقت برگشتنش است.»
اما ساعت از شش و نیم گذشت و از هانس خبری نشد. مادر هانس با نگرانی از همسرش خواست که: «به خانهی «ویلهلم» برو و ببین هانس آنجاست یا نه. تا حالا اینقدر دیر نکرده بود.»
پدر هانس به خانهی ویلهلم رفت؛ اما هانس آنجا هم نبود.
ویلهلم گفت: «من امروز زود به خانه آمدم. هانس با من نیامد. چون درسهایش را تمام نکرده بود.»
پدر هانس با شتاب به خانه برگشت و یک چراغ برداشت و گفت: «میروم هانس را پیدا کنم!» چراغ را برداشت و در جادهی کنار سد به راه افتاد.
سرانجام به جایی رسید که آب، جاده را گرفته بود. در کنار سد پسرش را دید که دستش را توی سوراخ گذاشته است. هانس خیلی خسته بود و احساس سرمای شدیدی میکرد؛ اما به پدرش گفت: «نمیتوانم دستم را از توی سوراخ بیرون بیاورم. چون آب داخل میشود، بیدرنگ برای کمک بروید و من منتظرتان میشوم تا برگردید.»
پدرش کتش را از تن بیرون آورد و روی او انداخت و بعد با شتاب به دهکده برگشت. کمی بعد چند مرد را پیدا کرد و آنها چند سنگ آوردند تا سد را تعمیر کنند. آنگاه پسر دلیر کوچکش را به خانه برد. فردای آن روز، تمام مردم دهکده به دیدن «هانس» آمدند و یک کتاب قصهی زیبا به او هدیه دادند. در صفحهی اول کتاب نوشته بودند: «تقدیم به هانس، پسر دلاوری که سرزمینش را از خطر رهایی داد.»
و «هانس» احساس سرفرازی و شادمانی کرد.