داستان آموزنده ماهیگیر خوشبخت (14)

داستان آموزنده: ماهیگیر خوشبخت / خدا پاداش نیکوکاری را می دهد

داستان آموزنده ماهیگیر خوشبخت

داستان آموزنده

ماهیگیر خوشبخت

ـ ترجمه و نگارش: علی وافی ـ (ع. کیارنگ)
ـ چاپ: 1354

داستان آموزنده ماهیگیر خوشبخت

به نام خدا

فاطمه یکی از باهوش‌ترین و زیباترین دختران دهکده‌ی خود بود و پدرش تصمیم داشت او را به مرد ثروتمندی بدهد که با آسایش و راحتی زندگی نماید؛ اما یک روز قاسم ماهیگیر به خانه آن‌ها آمد و فاطمه را از پدرش خواستگاری کرد. قاسم اگرچه ثروتی نداشت، ولی مردی زحمت‌کش و بسیار متدین بود.

پدر فاطمه کمی فکر کرد و با خود گفت: «چه باید کرد؟ ازیک‌طرف این مرد از مال دنیا بهره‌ای ندارد که بتواند وسایل آسایش و راحتی دخترم را مهیا کند و از طرف دیگر مرد خداشناس و دین‌داری است و فاطمه می‌تواند در خانه او زندگی سعادتمندانه‌ای داشته باشد.»

فاطمه یکی از باهوش‌ترین و زیباترین دختران دهکده‌ی خود بود و پدرش تصمیم داشت او را به مرد ثروتمندی بدهد

سپس رو به قاسم کرد و گفت:

-«بگذار با دخترم صحبت کنم تا ببینم خودش در این مورد چه می‌گوید، چون او باید با شوهرش زندگی کند و تااندازه‌ای حق دارد درباره‌ی آینده‌ی خود تصمیم بگیرد، می‌توانی فردا به اینجا بیایی تا نتیجه را به تو بگویم.»

پس از رفتن قاسم، پدر فاطمه نزد دخترش آمد و با او درباره‌ی قاسم به گفت‌وگو پرداخت و از او خواست که خودش راه خود را انتخاب کند.

پس از رفتن قاسم، پدر فاطمه نزد دخترش آمد و با او درباره‌ی قاسم به گفت‌وگو پرداخت

فاطمه نیز می‌دانست که قاسم مردی فقیر، ولی بسیار پاک‌دل و پرهیزکار است، به خاطر خوش‌اخلاقی و رفتار خوبی که با مردم دارد همه او را دوست می‌دارند و قطعاً چنین کسی بهتر از شخص ثروتمندی است که رفتار بدش موجب ناخشنودی خداوند بزرگ است و هیچ‌کس هم او را دوست نمی‌دارد.

وقتی فاطمه چند کلمه در این مورد با پدرش حرف زد، پدرش فهمید که او بی‌میل نیست با قاسم عروسی کند و با توکل به خدا، موافقت خود را به اطلاع قاسم رسانید و سپس فاطمه را به عقد او درآورد.

قاسم همیشه با خود فکر می‌کرد شاید فاطمه از زندگی با او که صاحب ثروتی نیست و درآمد چندانی ندارد ناراحت باشد و این فکر او را آزار می‌داد تا یک روز که این موضوع را با همسرش در میان گذاشت و به او گفت:

-«می‌ترسم بالاخره روزی این زندگی فقیرانه، تو را ناراحت کند و از اینکه ازدواج با مرا پذیرفته‌ای پشیمان شوی و با خود بگویی ای‌کاش با مرد ثروتمندی ازدواج کرده بودم که هر چه آرزو داشتم برایم حاضر می‌کرد و بدون تحمل رنج و سختی تمام وسایل آسایش و راحتی برایم فراهم بود.»

 قاسم از اینکه می‌دید همسری زرنگ و باهوش دارد خوشحال بود

فاطمه با ناراحتی جواب داد:

-«هرگز شوهر عزیزم! من باید در غم و شادی تو شریک باشم و همین‌که می‌بینم تو از من راضی هستی خود را سعادتمندترین زنان میدانم و هیچ‌وقت‍ هم ‌عقیده‌ام تغییر نخواهد کرد.»

قاسم از اینکه می‌دید همسری زرنگ و باهوش دارد خوشحال بود و سعی می‌کرد هر چه بیشتر وسایل آسایش او را فراهم کند و بدین ترتیب آن‌ها زندگی خوشی داشتند. قاسم برادر ثروتمندی داشت که در شهر زندگی می‌کرد و بارها از او خواسته بود تا به شهر برود و در آنجا باهم به تجارت بپردازند و از این راه پول بیشتری به دست آورند، اما قاسم نمی‌پذیرفت و پاسخ می‌داد:

-«برای چه دهکده را ترک کنم، اگر همه مردم به دنبال پول و طمع اندوختن ثروت به شهر بروند پس چه کسی در دهکده بماند؟»

قاسم هرروز از منزل بیرون می‌آمد و پس از انجام کارهای لازم سوار قایق کوچکش می‌شد و به صید ماهی می‌رفت. یک روز هنگامی‌که می‌خواست سوار قایق شود پیرزنی را دید که همراه گربه‌اش در ساحل ایستاده و دو کیسه که یکی از آن‌ها بزرگ‌تر از دیگری بود کنارش گذاشته است، پیرزن وقتی قاسم را دید پیش آمد و گفت:

– «پسرم از تو خواهش می‌کنم که مرا به آن‌طرف ساحل برسانی.»

قاسم جواب داد:

-«معذرت می‌خواهم مادر! من یک ماهیگیرم و همسرم منتظر است که با دست‌پر به خانه بازگردم، اگر خواسته باشم تو را به شهر برسانم تا شب طول می‌کشد و موفق به صید ماهی نمی‌شوم. تا فردا صبر کن من فردا صبح زود تو را به شهر می‌رسانم.»

 پیرزن گفت: «خواهش می‌کنم فرزندم! من زنی سال‌خورده‌ام و نمی‌توانم در این شب سرد تا صبح صبر کنم.»

پیرزن گفت: «خواهش می‌کنم فرزندم! من زنی سال‌خورده‌ام و نمی‌توانم در این شب سرد تا صبح صبر کنم.»

قاسم با خود فکر کرد:

-«او زنی فقیر و ناتوان است، اگر من به او کمک نکنم چگونه می‌تواند تمام شب را در اینجا بسر برد و تا صبح در این ساحل منتظر بماند خدا را خوش نمی‌آید که او را تنها بگذارم. خداوند در قرآن مجید می‌فرماید:

« مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ» (سوره نحل، آیه ۹۷)

«هر کس از مرد و زن کار نیکی، باایمان به خدا بجای آورد ما او را در زندگی خوشبخت و سعادتمند می‌گردانیم و اجری بسیار بهتر از عمل نیکی که کرده است به او اعطا می‌کنیم.»

سپس رو به پیرزن کرد و گفت:

– «بیا مادر! من تو را به شهر خواهم رساند، هرچند که همسرم منتظر من است تا چیزی برای ناهار او ببرم ولی روزی‌رسان خداست و هر چه او بخواهد همان خواهد شد.»

پیرزن با کیسه‌هایش سوار قایق شد و لحظه‌ای بعد درحالی‌که گربه‌اش را در آغوش گرفته بود چشم‌هایش را بست و در طول مسافرت حتی یک کلمه حرف نزد. موقعی که به ساحل نزدیک شهر رسیدند قاسم پیرزن را صدا زد و گفت:

– «مادر محترم! رسیدیم، حال می‌توانی به خانه‌ات بروی، در پناه خدا…»

پیرزن با گربه‌اش از قایق پیاده شد

پیرزن با گربه‌اش از قایق پیاده شد ولی کیسه‌ها را برنداشت و به قاسم گفت: «این کیسه‌ها را برای تو گذاشتم، به خاطر خدمتی که برایم انجام دادی و احترامی که به من کردی. بااینکه‌ می‌دانستی من زن فقیری هستم حاضر شدی دست‌خالی به خانه بازگردی و مرا در بیابان رها نکنی. این کیسه‌ها پاداش نیکی و مردانگی تو است.»

قاسم گفت:

– «متشکرم مادر! من از کمکی که به تو کرده‌ام بسیار راضی و خوشوقتم، کیسه‌هایت را بگیر چون احتیاجی به آن‌ها ندارم.»

اما پیرزن درحالی‌که می‌گفت: «آن‌ها مال تو است ای‌ جوانمرد.» رویش را برگرداند و به‌طرف شهر حرکت کرد.

 قاسم همین‌طور که از ساحل دور می‌شد پیرزن را نگاه می‌کرد

قاسم همین‌طور که از ساحل دور می‌شد پیرزن را نگاه می‌کرد. ناگاه متوجه شد، جوانی با مهربانی و احترام در مقابل زن توقف کرد و اسب بزرگ و زیبایی را که همراه داشت به او داد و پیرزن سوار بر اسب ازآنجا دور شد. قاسم از دیدن این منظره بسیار تعجب کرد و وقتی اسب‌سوار از نظرش ناپدید شد به‌طرف ساحل دهکده حرکت کرد.

پس از مدتی پارو زدن دریافت قایق به خاطر سنگینی کیسه‌ها خیلی آهسته پیش می‌رود و ممکن است دیر به منزل برسد او کیسه بزرگ‌تر را که خیلی سنگین بود برداشت و موقعی که در آن‌ها باز کرد دید غیر از مقداری گرد زردرنگ چیزی در آن نیست.

پیرزن سوار بر اسب ازآنجا دور شد

با خود گفت: «این گرد زرد به چه‌کار من می‌آید؟ غیرازاینکه باعث می‌شود قایق در آب فرورود، بهتر است آن‌ها در آب بیندازم تا قایق سبک‌تر شود.»

قاسم کیسه را برداشت و آن را در آب انداخت و سپس با سرعت شروع به پارو زدن کرد.

قاسم کیسه را برداشت و آن را در آب انداخت و سپس با سرعت شروع به پارو زدن کرد.

وقتی به ساحل رسید کیسه‌ای که در قایق مانده بود برداشت تا همسرش بتواند از گردهای داخل آن در شستن ظرف‌ها استفاده کند. قاسم کیسه را در خانه گشود و ناگهان آن را پر از طلا و جواهر دید. از خوشحالی فریاد زد:

– «فاطمه، فاطمه بیا ببین یک کیسه‌ پر از جواهر…»

و بعد که یادش آمد یکی از کیسه‌ها را به درون آب انداخته است گفت:

– «ای‌وای چه‌کاری کردم! چرا آن کیسه بزرگ‌تر را بیرون انداختم، شاید آن‌هم پر از طلا بوده و من آن‌وقت متوجه نشدم، باید همین‌الان برگردم و هر طور هست آن را پیدا کنم.»

فاطمه با تعجب پرسید:

– «این کیسه‌ها را از کجا آورده‌ای؟»

قاسم کیسه را در خانه گشود و ناگهان آن را پر از طلا و جواهر دید

وقتی قاسم همه‌چیز را برایش تعریف کرد فاطمه گفت:

-«حالا دیگر گذشته است، لازم نیست به جستجوی آن‌یکی بروی، ما بیش از این احتیاج نداریم، همین یک کیسه می‌تواند ما را از تمام مردم دهکده و حتی از مردم شهر نیز ثروتمند‌تر کند. یقیناً هر‌چه جست‌وجو کنی کیسه دیگر را پیدا نخواهی کرد و ممکن است خودت هم در آب غرق شوی، ما باید خدا را شکر کنیم که چنین ثروتی نصیب ما کرده است.»

قاسم گفت:

– «ما درهرحال باید خدا را شکر کنیم ولی هرگز نباید به خاطر ترس از حق خود بگذریم، آن کیسه طلا حق ماست و باید هر طور هست آن را به دست آوریم، این درست نیست که بگوییم، این مقدار فعلاً برای ما کافی است و باید آسوده و راحت بنشینیم و از کوشش دست بکشیم، ما می‌توانیم با به دست آوردن آن کیسه به همنوعان خود بیشتر کمک کنیم و عده زیادی را از فقر و بدبختی نجات دهیم، پافشاری من در پیدا کردن آن به خاطر خودمان نیست بلکه می‌خواهم چیزی را که با آن می‌توان خدمتی برای مردم انجام داد بیهوده و بدون استفاده در ته آب رها نکرده باشم.»

بالاخره آن‌ها پس از ساعتی گفت‌وگو خوابیدند تا فردا صبح به جست‌وجوی کیسه بزرگ‌تر بپردازند. قاسم وقتی به خواب رفت، در خواب دید، مردی با او صحبت می‌کند و می‌گوید: «قاسم! زنی که تو او را بر قایق‌سوار کردی پیرزن پاک و پرهیزکاری است که خداوند ثروت زیادی به او داده است. او همیشه بر سر راه مردان خوب و نیکوکار قرار می‌گیرد و در مقابل نیکی آن‌ها به آنان پاداش می‌دهد، همان‌طور که خداوند بزرگ هم بندگانی را که به خاطر او کاری انجام می‌دهند و از کی پاداش نمی‌خواهند دوست می‌دارد.

سپس همان مرد ادامه داد:

«قاسم! تو از گم‌شدن آن کیسه ناراحت نباش، در آن کیسه جز مقداری گرد زردرنگ و بی‌ارزش چیزی نبود، همین کیسه کوچک ثروت بسیار هنگفتی است، مبادا به این ثروت که خداوند به تو عطا کرده است مغرور شوی و رفتارت را نسبت به مردم تغییر دهی، سعی کن جوانمرد باشی با مردم به‌خوبی رفتار کنی و در رفع گرفتاری‌هایشان به آن‌ها کمک بنمایی. خوش‌خوئی راز سعادت و راه رسیدن به ثروت است، شخص خوش‌اخلاق هیچ‌گاه فقیر و محتاج نخواهد شد.»

فاطمه گفت: «خدا را شکر، چیزی را که آرزو می‌کردیم به ما داد،

صدا ناگهان قطع شد و قاسم از خواب پرید. او هرچه به اطراف نگاه کرد کسی را ندید و فهمید که خواب‌دیده است و خواب خود را برای همسرش تعریف کرد، فاطمه گفت: «خدا را شکر، چیزی را که آرزو می‌کردیم به ما داد، حال باید فکر کرد که با این ثروت زیاد چه‌کاری انجام دهیم.»

قاسم گفت:

-«معلوم است، برای تو لباس‌های فاخر و گران‌قیمت می‌خرم و بعد قصر باشکوهی می‌سازم که در آن با آسایش و راحتی زندگی کنیم.»

فاطمه که زنی فهمیده و باایمان بود گفت:

– «پس برای مردم ده چکار می‌کنیم؟»

بهتر از با پولمان کارخانه بسازیم تا مردم در آن به کار مشغول شوند و از پولی که به دست می‌آورند بتوانند راحت و آسوده زندگی کنند

قاسم جواب داد: «چند دست لباس نیز به فقرای دهکده می‌دهیم تا آن‌ها هم خوش‌حال شوند.»

فاطمه گفت:

– «آیا در مقابل چنین ثروتی که خداوند به‌رایگان اختیار ما گذاشته است، فقط باید با دادن چند دست لباس به فقرا اکتفا کنیم؟ به‌ نظر من بهتر است، طوری این ثروت را بکار اندازیم که تمام مردم از آن استفاده ببرند، مثلاً: کارخانه بسازیم تا مردم در آن به کار مشغول شوند و از پولی که به دست می‌آورند بتوانند راحت و آسوده زندگی کنند و مدرسه‌ای بنا کنیم که فرزندان آن‌ها در آن به تحصیل بپردازند، راستی باید یک بیمارستان هم بسازیم که بیماران دهکده همین‌جا معالجه شوند و مجبور نباشند با قایق آن‌همه راه را تا شهر طی کنند. در این صورت همه‌ی مردم از این ثروت که خداوند به‌ ما داده است استفاده می‌کنند و خداوند اگر بخواهد بیش‌ازپیش به ما خیروبرکت مرحمت خواهد کرد، همان‌طور که در قرآن کریم می‌فرماید:

« لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْنَى وَ زِيَادَةٌ وَلَا يَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ قَتَرٌ وَلَا ذِلَّةٌ أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ»   (سوره یونس، آیه ۲۶)

«مردم نیکوکار به نیکوترین پاداش عمل خود و حتی بیشتر از آن، خواهند رسید و هرگز گرد خجلت و خواری بر رخسارشان ننشیند و (در آن سرا) اهل بهشت و در آن جاودان خواهند‌ بود.»

روزها گذشت، قاسم و فاطمه تصمیم خود را عملی ساختند و خودشان در کمال خوشبختی به زندگی راحت و آرام خود ادامه دادند، درحالی‌که مردم قریه از وجود آن‌ها در دهکده و برنامه‌های مترقی ایشان خوشحال و مسرور بودند.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *