قصه کودکانه عسلی پسرک مغرور مرد نون زنجبیلی (17)

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 1

داستان آموزنده قدیمی
مرد نون زنجبیلی

  __ عسلی پسرک مغرور __

تنها بیرون نرو… با دوستان بد راه نرو…

ترجمه و نگارش: نوری

به نام خدا

سال‌ها پیش در دهکده‌ای دورافتاده پیرمرد مهربانی بود به نام «یاقوت» که با زنش «مرجان» در خانه‌ی كوچك و قشنگشان زندگی می‌کردند.

آن‌ها در باغچه‌ی کنار خانه‌ی خود گل‌های زیبایی را پرورش می‌دادند و برای فروش به شهر می‌بردند.

یک روز که زن و شوهر مشغول کار بودند، یاقوت آهی کشید و گفت:

– کاش فرزندی داشتیم.

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 2

مرجان فکری کرد و گفت:

– می‌خواهی يك بچه درست کنم؟

یاقوت گفت: چه جوری؟

مرجان: صبر کن…

[مرجان] به‌طرف آشپزخانه رفت، مقداری آرد و روغن با شکر برداشت و باهم مخلوط کرد و خوب به هم زد…

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 3

وقتی خمیر سفت شد با آن يك بچه‌ی قشنگ که دارای سر و دست‌وپا و شکم بود ساخت و به‌جای چشمانش دو عدد کشمش سیاه گذاشت… و از پوست لیمو يك دماغ کوچولو و يك دهان زیبا برایش درست کرد. برای اینکه بدن (عروسک) محکم باشد آن را داخل اجاق گذاشت تا خوب بپزد.

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 4

بعد مرجان گفت:

– اسمش را عسلی می‌گذاریم!

يك ساعت بعد همین‌که درِ اجاق را باز کردند عسلی بیرون پرید و شروع به راه رفتن کرد.

آن دو مواظب بودند که یک‌وقت نیفتد، دست‌وپایش نشکند.

یاقوت همیشه می‌گفت:

– پسرم! هیچ‌وقت تنها بیرون نرو… با دوستان بد راه نرو…

عسلی به‌زودی همه‌چیز را یاد گرفت. یک روز به کوچه رفت و شروع به دویدن کرد. مادرش به دنبال عسلی

دوید و گفت:

– عسلك من، به خانه بیا، تو كوچك هستی، می‌ترسم بلایی به سرت بیاید!

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 5

عسلی با فریاد گفت:

– نه من بزرگ شده‌ام و می‌توانم به‌سرعت بدوم. هیچ‌کس مثل من نمی‌تواند بدود.

و به‌طرف مزرعه رفت.

در مزرعه، گاو بزرگ مشغول چرا بود. از دیدن عسلی دهانش آب افتاد و گفت:

– آهای پسر! تو نمی‌توانی از دست من فرار کنی. تو باید ناهار من باشی…

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 6

عسلی پا به فرار گذاشت و گاو هم به دنبالش.

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 7

یاقوت و مرجان با ناراحتی می‌دویدند؛ اما به او نمی‌رسیدند.

کمی بعد عسلی به يك اسب رسید. اسب شیهه‌ای کشید و گفت:

– هان کوچولو، کجا می‌روی؟ همان‌جا بایست که من خیلی گرسنه‌ام.

ولی تا خواست او را بگیرد عسلی فرار کرده بود.

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 8

اسب هم مثل گاو به دنبالش افتاد. عسلی نگاهی به عقب کرد و گفت:

– بدوید… بدوید! ولی هیچ‌کدامتان به من نمی‌رسید. من از همه‌ی شما تندتر می‌دوم.

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 9

دوید و دوید … تا به روباهی رسید.

روباه منافق گفت:

– به‌به عسلی جان، حالت چطوره؟ با این عجله کجا می‌روی؟ صبر کن منم با تو بیام!

عسلی گفت: بیخود زحمت نکش! تو هم نمی‌توانی منو بگیری.

روباه حیله‌گر گفت: این حرف‌ها چیه؟ من دوست تو هستم!

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 10

ولی عسلی رفت و رفت تا به رودخانه رسید، همه‌جا را نگاه کرد. برای گذشتن از رودخانه راهی نبود.

روباه بدجنس که به نزدیکیِ عسلی رسیده بود به‌آرامی ‌گفت:

– عسلی چرا ناراحتی؟… من می‌توانم تو را از رودخانه رد کنم.

عسلی گفت:

– می‌دانی که من خیلی خوب می‌دوم … از همه بهتر… ولی شنا بلد نیستم.

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 11

روباه گفت:

– اما من شنا می‌دانم و تو را به‌راحتی به آن‌طرف رود می‌رسانم تا از شرّ گاو و اسب راحت بشی! آنجا پدر و مادر هم مزاحمت نیستند. هر کاری بخواهی می‌کنی! جنگل آن‌طرف را ببین! داخل آن [جنگل] حیوانات قشنگی مشغول بازی هستند. زود باش روی دُمَم سوار شو …

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 12

عسلی که گول چرب‌زبانی روباه را خورده بود، بدون فکر روی دُم روباه نشست. روباه شناکنان به راه افتاد. کمی که جلو رفتند روباه حیله‌گر گفت:

– جای تو خوب نیست! ممکن است در آب بیفتی! کمی جلوتر بیا و روی پشتم بنشین.

عسلی قبول کرد و بر پشت روباه نشست. رودخانه را نگاه کرد و با خود گفت:

– پدر و مادرم چقدر نادان‌اند. آن‌ها نمی‌فهمند گردش بر روی رودخانه چه لذتی دارد.

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 13

در این موقع روباه تکانی به خود داد. به‌طوری‌که عسلى نزديك بود بیفتد و بعد گفت:

– آخ … پشتم درد گرفته. می‌ترسم بیفتی!

عسلی که خیلی ترسیده بود گفت: چکار کنم؟

روباه گفت: بیا روی دماغم بنشین!

عسلی که چاره‌ای نداشت با ترس‌ولرز روی دماغ روباه نشست. حالا دیگر نزدیک ساحل بودند و عسلی از اینکه

بالاخره از رودخانه گذشته بود خیلی خوشحال بود.

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 14

روباه با يك خيز به ساحل پرید و در نقطه‌ای ایستاد.

عسلی گفت: دوست من! مرا روی زمین بگذار!

روباه مکار با خنده‌ای گفت:

– صبر کن رفیق کوچولو! می‌خواهم کمی بازی کنیم.

و عسلی را که روی دماغش نشسته بود به هوا انداخت و دهانش را باز کرد. عسلی به میان دهانش افتاد.

روباه منافق دندان‌هایش را بر بدن عسلی فشار داد: ج … ر …ق

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 15

فریاد عسلی بلند شد: آخ دستم! وای!

و دو مرتبه او را به هوا انداخت و این بار پاهای عسلیِ بیچاره بین دندان‌های تیزش گیر کرد و خرد شد.

عسلی ناله‌ای کرد. روباه برای آخرین بار او را به بالا انداخت، دهانش را باز کرد، سپس بَست و با لذت مشغول خوردن عسلی شد.

داستان آموزنده قدیمی: عسلی پسرک مغرور / مرد نون زنجبیلی 16

دیگر صدایی نمی‌آمد. عسلی مُرده بود. روباه حیله‌گر، کنار رودخانه دراز کشیده بود و می‌خندید.

the-end-98-epubfa.ir

راستی بچه‌ها روباه به چه چیزی می‌خندید؟

چرا عسلی به دام روباه افتاد؟

آیا عسلی کار بدی کرده بود؟

به نظر شما تقصیر کی بود؟



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *