داستان آموزنده برادران گریم
فایده ی دانستن زبان
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی روزگاری در کشور سوییس مرد ثروتمندی زندگی میکرد. این مرد فقط یک پسر داشت که کمی کودن بود و نمیتوانست چیزی یاد بگیرد. یک روز پیر مرد به پسرش گفت: «حالا که من نمیتوانم چیزی توی کله ی تو فرو کنم، تو را پیش استاد مشهوری میفرستم. شاید در آنجا چیزی یاد بگیری. وسایلت را جمع کن تا هرچه زودتر پیش استاد برویم.»
به این ترتیب پیرمرد، پسرش را به یک شهر غریب فرستاد.
پسر یک سال تمام پیش استاد ماند و بعد به خانه برگشت. پدر با خوشحالی او را در آغوش گرفت و گفت: «پسرم، بگو ببینم چه یاد گرفتهای؟»
پسر ذوق زده جواب داد: «پدر، من زبان سگها را یاد گرفتهام.»
پدر فریاد زد: «خدا به ما رحم کند. فقط همین را یاد گرفتهای؟ پس مجبورم تو را به یک شهر دیگر و پیش استاد دیگری بفرستم.»
پسر را به شهر دیگر بردند و یک سال هم نزد آن استاد ماند. وقتی که دوباره به خانه برگشت، پدر پرسید: «پسرم، بگو ببینم این بار چه یاد گرفتهای؟»
پسر با غرور جواب داد: «این بار زبان پرندهها را یاد گرفتهام.»
پدر عصبانی شد و گفت: «ای پسر کله پوک! تو عمر باارزشت را این طور تلف کردی؟ خجالت نمیکشی که جلو من ایستادهای؟ من تو را پیش سومین استاد میفرستم. اگر این بار هم چیزی یاد نگرفتی، دیگر پسر من نیستی.»
پسر یک سال هم نزد سومین استاد ماند. وقتی که به خانه آمد پدرش با سردی از او پرسید: «حالا بگو ببینم، چه یاد گرفتهای؟»
پسر بادی به غَبغَب انداخت و گفت: «پدر، من امسال زبان قورباغهها را یاد گرفتم.»
از شنیدن این حرف، نزدیک بود پدر از خشم منفجر شود. او از جا پرید، خدمتکارانش را صدا زد و گفت: «از این لحظه، من دیگر پدر این پسر نیستم. هرچه زودتر او را به جنگل ببرید و سربه نیستش کنید.»
خدمتکاران، پسر بیچاره را به جنگل بردند؛ ولی دلشان نیامد او را بکشند. برای همین در جنگل رهایش کردند و رفتند.
آنها در راه آهویی شکار کردند، چشم و زبان آهو را در آوردند تا به جای چشم و زبان پسر، به پیرمرد نشان بدهند. پسر هم راه افتاد. رفت و رفت تا به قلعهای رسید. از صاحب قلعه خواهش کرد که اجازه بدهد شب را در آنجا بماند.
صاحب قلعه به او اجازه داد و گفت: «اگر بخواهی، میتوانی آن پایین در برج قدیمی بخوابی. اما قبل از رفتن به تو هشدار میدهم. که هرکس قدم به آنجا بگذارد، میمیرد. سگهای وحشی زیادی آن دوروبر پرسه میزنند، پاس میکنند و زوزه میکشند و تا کسی را نگیرند و نخورند، آرام نمیشوند. مردم اینجا خیلی ناراحت و غمگین هستند. تا به حال هم کسی نتوانسته است به ما کمک کند.»
پسر کمی فکر کرد و گفت: «من حاضرم آنجا بخوابم. فقط مقداری غذا به من بدهید تا به سگها بدهم.»
آنها آنچه را که او خواسته بود فراهم کردند و پسر را به برج بردند. همین که پسر به برج قدم گذاشت، سگها ساکت شدند. خیلی دوستانه دمهایشان را تکان دادند و دور او چرخیدند. پسر غذا را جلو سگها گذاشت. سگها غذا را خوردند و کوچکترین صدمهای به او نزدند.
صبح، در مقابل چشم بهت زده ی مردم، پسر، صحیح و سالم از برج بیرون آمد. او به صاحب قلعه گفت: «سگها علت ناراحتیشان را به من گفتند.»
صاحب قلعه با تعجب گفت: «زودتر بگو ببینم سگها چه گفتند؟»
پسر گفت: «در این برج یک گنج بزرگ پنهان شده و جادوگری سگها را جادو کرده است، تا وقتی که گنج از دل خاک بیرون نیامده است، سگها مجبورند آنجا بمانند و نگهبان گنج باشند. سگها جای گنج را به من نشان دادند و گفتند که چطور میتوان آن را بیرون آورد.»
مردم از خوشحالی فریاد زدند و صاحب قلعه به او قول داد که اگر حرفش درست باشد و گنج را پیدا کند، او را داماد خودش کند. آنها گنج را پیدا کردند. چند روز بعد هم سگهای وحشی از آنجا رفتند و مردم از شر آنها راحت شدند. بعد پسر با دختر زیبای صاحب قلعه ازدواج کرد و همان جا ماند.
مدتها گذشت. روزی پسر و همسرش سوار بر کالسکه برای گردش به کشور همسایه رفتند. در بین راه، به باتلاقی رسیدند. قورباغهها دوروبر باتلاق نشسته بودند و قورقور میکردند. پسر به صدای آنها گوش کرد و وقتی که فهمید چه می گویند، به فکر فرو رفت و ناراحت شد. اما دلیل ناراحتیش را به زنش نگفت.
سرانجام به کشور همسایه رسیدند و دیدند که اوضاع پایتخت، حسابی به هم ریخته است و مردم نگرانند. چون همان روز حاکم آن کشور مرده بود. از آنجا که حاکم فرزندی نداشت، مردم نمیدانستند چه کسی را به جای او انتخاب کنند. ناگهان کبوتر سفیدی، بال بال زنان از راه رسید و روی شانههای پسر نشست. مردم این را نشانهای از طرف خداوند دانستند. دورش جمع شدند و از او خواستند تا آن کشور را اداره کند. اما او که چیزی از کشورداری نمیدانست، میترسید که این کار را قبول کند. همان لحظه کبوتر در گوش او گفت که بهتر است قبول کند و او هم قبول کرد.
این موضوع، همان چیزی بود که قورباغهها در بین راه به او گفته بودند. چیزی که او را پریشان کرده بود، ترس از حاکم شدن بود؛ اما کبوتر به پسر کمک کرد و هر چه لازم بود به او یاد داد. به این ترتیب، دانستن سه زبان پسر را به جای خوبی رساند.