داستان آموزنده برادران گریم
عاقبت عجله کردن
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
تاجری در بازار معاملهی خوبی کرد. او تمام کالاهایش را فروخت و کیسهی پولش را با سکههای طلا و نقره پر کرد. بعد خواست به راه بیفتد تا قبل از اینکه شب بشود به خانه برسد. خورجین و کیسهی پول را روی اسبش گذاشت و همراه مستخدمش به راه افتاد.
نزدیک ظهر به شهری رسیدند و در آنجا استراحت کردند. وقتی دوباره میخواستند راه بیفتند، مستخدم اسب را جلو آورد و گفت: «جناب ارباب! یک میخ از نعل پای عقبی سمت چپ اسبتان افتاده است.»
تاجر گفت: «مهم نیست تا خانه راه زیادی نمانده، در این مدت نعل از جایش تکان نمیخورد. من عجله دارم. راه بیفت تا زودتر برسیم.»
بعدازظهر، وقت غذا دادن به اسب، مستخدم به او گفت: «جناب ارباب! نعل پای عقبی سمت چپ اسبتان افتاده، میخواهید اسب را پیش نعلبند ببرم؟»
تاجر گفت: «مهم نیست، اسب میتواند راه باقیمانده را بدون نعل برود، من عجله دارم.»
تاجر سوار اسب شد، ولی بعد از کمی راه رفتن، اسب دیگر خوب راه نمیرفت. کمی جلوتر شروع کرد به سکندری رفتن، کمی که سکندری رفت، افتاد زمین و یک پایش شکست.
تاجر مجبور شد اسب را همانجا رها کند، مقداری از بارها را به مستخدمش داد، مقداری هم خودش برداشت و راه افتاد. عاقبت مدتها از شب گذشته بود که به خانه رسید و با خودش گفت: «آن میخ لعنتی باعث شد که من بدشانسی بیاورم.»
از قدیم گفتهاند: «عجله کار شیطان است.»