کتاب داستان آموزنده
سرزمین هفت قلعه
تواناییهای خود را بشناسیم و درست استفاده کنیم
تصویرگر و طراح گرافیک غزاله فر
به نام خدای مهربان
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
روزی از روزها خدای بزرگ و مهربان تصمیم گرفت در کنار سرزمینهای زیبا یک سرزمین زیبای دیگر خلق کند، سرزمینی که سرشار از عشق و محبت، مهر و زیبایی، شهامت و شجاعت، عقل و دانش، تعهد و تعادل باشد. در این سرزمین زیبا همهچیز در تعادل بود؛ نام این سرزمین، «هفت قلعه» بود.
مردم سرزمین هفت قلعه وظایف خود را بهخوبی انجام میدادند؛ بنابراین در این سرزمین هیچ غم و رنجی وجود نداشت و مانند یک بهشت، امن بود.
سرزمین هفت قلعه همانطور که از نامش پیداست هفت قلعه داشت که هرکدام یک رنگ مخصوص داشت و از هر قلعه، موسیقی خاصی پخش میشد.
قلعۀ اول سفید بود مثل مهتاب، قلعۀ زیبایی که مردمانش بسیار خوشقلب و بخشنده بودند.
قلعهی دوم سبزرنگ بود و مردمانی دانا و سخنور داشت.
قلعهی سوم مردمانی هنرمند و عاشقپیشه داشت؛ این قلعه صورتی بود.
ساکنین قلعهی چهارم که طلایی بود مردمانی فاخر و قدرتمند بودند.
در قلعهی پنجم مردمانی شجاع و جنگجو زندگی میکردند، این قلعه سرخ بود.
قلعهی ششم آبیرنگ بود، مردمانی قانونمند و منظم داشت، مردمان این قلعه در رعایت کردن اصول قانون شهرت داشتند و مورد اعتماد همهی مردمان سرزمین هفت قلعه بودند.
درون قلعهی هفتم که رنگ بنفش داشت مردمانی باتقوا و صبور ساکن بودند. آنها بسیار مؤمن، پرهیزکار و وفادار بودند، در آنجا مردمانی اندیشمند، رازدار و بزرگمنش زندگی میکردند.
در قلعهی هفتم پیر فرزانهای هم ساکن بود که بسیار کم سخن میگفت. او راهنمای مردم سرزمین هفت قلعه بود. مردم این سرزمین، او را بسیار دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند.
در این سرزمین زیبا و آباد، همهی موجودات در صلح و صفا زندگی میکردند، هیچکس بر دیگری برتری نداشت، مردم این سرزمین میدانستند که خدا بندگان خود را به یک اندازه دوست دارد.
اما ازآنجاکه در هر نوری، تاریکی کمین کرده است و در هر تاریکی، نوری نهفته است و خدای مهربان همهچیز را در تمامیت و تکامل با یکدیگر خلق میکند، در کنار این سرزمین آباد و سبز، سرزمینی تاریک و یخزده آفرید، این سرزمین، تاریک تاریک بود و مردم سرزمین هفت قلعه، درون این سرزمین را نمیدیدند.
در این سرزمین تاریک و ویران، یک افعی زندگی میکرد که کسی از وجود او خبر نداشت؛ افعی از دور، سرزمین هفت قلعه را نگاه میکرد و آرزو میکرد که روزی در این سرزمین زیبا زندگی کند.
در سرزمین هفت قلعه به شکرانهی نعمتهای خداوند جشنهایی برگزار میشد؛ این جشنها در محوطهی مخصوصی برگزار میشد و همهی مردمان سرزمین هفت قلعه در آن جشنها شرکت میکردند.
افعی تصمیم گرفته بود یک روز که در سرزمین هفت قلعه جشن شکرگزاری برگزار میشود و همه سرگرم هستند، وارد سرزمین هفت قلعه شود.
بالاخره در یک روز زیبای آفتابی، مردم سرزمین هفت قلعه برای شکرگزاری، جشنی باشکوه برگزار کردند.
همهی مردم در محل جشن، مشغول شکرگزاری و برگزاری مراسم جشن شدند؛ کسی توجهی به قسمتهای دیگر سرزمین نداشت. افعی سرزمین تاریکی از غفلت مردم استفاده کرد و به سرزمین هفت قلعه وارد شد. او به نیمهی سرزمین هفت قلعه که رسید، زیر نور آفتاب خوابید و سرزمین هفت قلعه به دو قسمت تقسیم شد.
چند نفر از افراد قلعهی دوم که مشغول بازی و جستوخیز بودند و از محل برگزاری جشن دور شده بودند یکباره چشمشان به افعی افتاد، آنها که خیلی ترسیده بودند، دواندوان به محل جشن برگشتند و به مردم سرزمین هفت قلعه خبر دادند که: «یک افعی بزرگ در سرزمین ما خوابیده است!»
دیگران با ناباوری به آنها نگاه میکردند. یکی گفت: «افعی؟! افعی کجا بود؟!» دیگری گفت: «ما که تو سرزمینمان افعی نداریم!»
همه با تعجب و ترس یکدیگر را نگاه میکردند، هیاهوی عجیبی بین مردم به پا شده بود. پیر فرزانه همهی
را به سکوت دعوت کرد. او گفت: «افعی از سرزمین تاریکی به سرزمین ما وارد شده است و ما بهجای ترسیدن و تعجب کردن بهتر است به فکر چاره باشیم.»
مردم قلعهی اول گفتند: «هر چیزی که میخواهد به او بدهیم، شاید سرزمین ما را ترک کند.»
مردم قلعهی دوم گفتند: «بهتر است با او دوست شویم، با او بازی کنیم و سرگرمش کنیم؛ در حال بازی کمکم گولش میزنیم و از سرزمین بیرونش میکنیم.»
مردم قلعهی سوم گفتند: «باید کاری کنیم که افعی عاشق ما بشود و بعد از او بخواهیم برای اثبات عشقش به سرزمین تاریکی برود و گنجی را بیاورد.»
مردم قلعهی چهارم گفتند: «این کارها لازم نیست، میرویم به او دستور میدهیم که از سرزمین ما بیرون برود.»
مردم قلعهی پنجم گفتند: «با دستور دادن که بیرون نمیرود، باید با او بجنگیم و او را نابود کنیم.»
مردم قلعهی ششم گفتند: «بهترین کار این است که او را محاکمه کنیم.»
مردم قلعهی هفتم که از مردمان شش قلعهی دیگر صبورتر بودند و در هر امری با پیر فرزانه مشورت میکردند، گفتند: «بهتر است با پیر فرزانه مشورت کنیم و بعد تصمیم بگیریم.»
همهی مردم سرزمین هفت قلعه سکوت کردند و منتظر ماندند تا پیر فرزانه پس از تفکر، نظر خود را اعلام کند.
پیر فرزانه گفت: «افعی سرزمین تاریکی به سرزمین زیبای ما آمده و زیر نور آفتاب و در بهترین قسمت سرزمین ما خوابیده است، او سرزمین ما را به دو قسمت تقسیم کرده است. او ما را مجبور کرده که فقط در نیمی از سرزمین هفت قلعه زندگی کنیم. این اتفاق باعث شده که همهی ما در یک مکان جمع شویم و مجبور باشیم در همین قسمت از سرزمین زندگی کنیم، بنابراین از حالا به بعد ما همدیگر را بهتر خواهیم شناخت. در گذشته پراکنده بودیم و چون هیچ خطری ما را تهدید نمیکرد، از یکدیگر دور بودیم و از تواناییهای همدیگر استفاده نمیکردیم؛ افراد هر قلعهای فقط از تواناییهای خودشان استفاده میکردند و هیچ قلعهای از توانمندی قلعهی دیگر سود نمیبرد؛ اما اکنون میتوانیم از تواناییهای یکدیگر استفاده کنیم؛ بنابراین، اکنونکه خطری ما را تهدید میکند، ما بایستی از موقعیت موجود استفاده کنیم.»
مردم قلعهی پنجم گفتند: «ما باید افعی را از سرزمینمان بیرون کنیم.»
پیر فرزانه گفت: «ما در حال حاضر نمیتوانیم افعی را از سرزمینمان بیرون کنیم، مگر اینکه تواناییهایمان را بشناسیم، جنگ با افعی بیفایده است، خصوصیتِ افعیِ سرزمین تاریکی، این است که به سرزمین روشنی بیاید و از نعمتهای آن استفاده کند، او دشمن ما نیست.»
مردم قلعهی پنجم گفتند: «ولی او سرزمین ما را تصاحب کرده است!»
پیر فرزانه گفت: «ازنظر ما، افعی، سرزمین ما را تصاحب کرده. ولی افعی اینگونه فکر نمیکند، او میخواهد در سرزمینِ بهتری زندگی کند. پس بهتر است وضعیت جدید زندگی را بپذیریم و از این وضعیت استفاده کنیم. افعی دشمن نیست؛ قهرمانی است که برای رسیدن به خواستهی خودش -که زندگی در سرزمین هفت قلعه بوده- تلاش کرده است.»
مردم سرزمین هفت قلعه نگران بودند.
مردم قلعهی اول گفتند: «اما خاصیت افعی این است که دیگران را نیش بزند و اگر این اتفاق بیفتد ما نابود میشویم.»
پیر فرزانه گفت: «از حالا به بعد همهی ما وظایف جدیدی داریم که باید مانند گذشته بهخوبی انجام دهیم؛ او از نیش خود فقط برای دفاع استفاده میکند و اگر ما به او آسیب نزنیم، او نیز به ما آسیبی نمیزند. شما مردم قلعهی اول بهتر است آرامش خود را حفظ کنید، آرامش شما موجب میشود مردم سرزمین هفت قلعه آرام باشند؛ و شما مردم قلعهی دوم نیز باید مراقب اوضاع و شرایط باشید، فاصلهی افعی را تا همهی قلعهها اندازه بگیرید، مراقب او باشید تا اگر تصمیم گرفت نیش خود را وارد قلعهای کند به بقیهی مردم سرزمین هفت قلعه خبر بدهید که از آن قلعه دور شوند. زهر نیش افعی پخش میشود. پس اگر شما بهموقع خبر بدهید ما میتوانیم دور آن قلعه حصار بکشیم تا زهر به قسمتهای دیگر سرزمین وارد نشود.»
مردم قلعهی اول گفتند: «اگر افعی نیش خود را وارد قلعهای کند ما آن قلعه را برای همیشه از دست میدهیم و مردم آن قلعه آواره میشوند.»
پیر فرزانه گفت: «اگر قلعهای را از دست دادیم، مردم قلعهی پنجم، دوباره قلعهای مانند آن را میسازند.»
سپس پیر فرزانه رو به مردم قلعهی سوم کرد و گفت: «وظیفهی شما این است که از این به بعد زیباییها را به مردم سرزمین هفت قلعه نشان بدهید و موسیقی نشاطآوری را با سازهای زیبایتان بنوازید و بخوانید تا مردم سرزمینتان شادمان و امیدوار باشند.»
مردم قلعهی سوم در همان زمان شروع به نواختن سازوآواز کردند. مردم قلعهی چهارم که منتظر پند پیر فرزانه بودند، گفتند: «وظیفهی ما چیست؟»
او گفت: «در حال حاضر ما تواناییِ زیادی داریم. چون همهی ما در یک مکان جمع شدهایم؛ بنابراین با شناخت بهتر خودمان و دیگر مردم سرزمینمان میتوانیم کارهای بزرگی انجام دهیم و وظیفهی شما این است که خود را بهخوبی بشناسید و به دیگران هم شیوهی خودشناسی را آموزش دهید. اگر همهی ما بهخوبی خودمان را بشناسیم متوجه میشویم که خداوند برای چه امری ما را آفریده است و از تواناییهایمان بهتر میتوانیم استفاده کنیم. البته مردم قلعهی ششم هم باید دانش خود را به بقیهی افراد سرزمین آموزش دهند و آنها را راهنمایی کنند تا همهی ما بتوانیم خودمان و دیگران و دلیل آفرینشمان را بهخوبی درک کنیم.»
پیر فرزانه ادامه داد: «البته شناخت تواناییها میتواند ما را مغرور کند؛ اما اگر به خاطر داشته باشیم که ضعفهایی هم داریم میتوانیم محکم و استوار باشیم و با اعتمادبهنفس، حرکت کنیم و درعینحال مغرور هم نشویم.»
مردم قلعهی پنجم همچنان از افعی سرزمین تاریکی عصبانی بودند که پیر فرزانه به آنها گفت: «شما باید خشم و عصبانیت را از خود دور کنید؛ شجاع و سختکوش باشید و یادتان باشد که از نیروی خود برای سازندگی استفاده کنید، نه تخریب. هرگاه ارادهی افراد سرزمین ضعیف شد، شما به آنها یادآوری کنید و اگر قلعهای براثر نیش افعی آسیب دید، فوراً به دور آن قلعه حصار بکشید تا زهر افعی پخش نشود و قلعهای دیگر بسازید.»
پیر از مردم قلعهی ششم خواست قوانینی عادلانه برای زندگی مردم وضع کنند تا آنها بتوانند در کنار هم با صلح و آرامش زندگی کنند.
سپس رو به مردم قلعهی هفتم کرد و به آنها گفت: «شما باید هرلحظه خداوند را شکر گذاری کنید و به مردم سرزمین یادآوری کنید که خداوند در کنار ماست و یکی از وظایف مهم ما گوش دادن به دستورات اوست. صبر و تحمل در برابر سختیها برای انسانهایی که خدا را هرلحظه به یاد داشته باشند آسان میشود و شما با یادآوری این نکته میتوانید، آرامش، شادی و امید را برای مردم سرزمین هفت قلعه به ارمغان آورید.»
وقتی حرفهای پیر فرزانه تمام شد، مردم سرزمین با شادیِ بسیار به افعی خوشآمد گفتند و برای زندگی در کنار او آماده شدند. سرزمین هفت قلعه بعد از ورود افعی اگرچه ازلحاظ وُسعت نصف شد، اما سرزمینی عالی و کامل شد و مردم این سرزمین تازه متوجه استعدادهای خود شدند، افعی هیچوقت به این سرزمین آسیب نزد. چون مردم سرزمین از تواناییهای خود به بهترین شکل استفاده کردند و همیشه خداوند را در نظر داشتند.