داستان کودکانه و آموزنده
روباه مکار و کلاغ بیفکر
(زاغ و قالب پنیر)
بازنویس: ماری استوارت
ترجمه: شهلا انسانی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
سالها پیش در جنگلی که درختهای سبز و بسیار بلندی داشت کلاغ سیاهی زندگی میکرد. یک روز کلاغ سیاه تکه پنیر بزرگی پیدا کرد و آن را به منقار گرفت و روی شاخه درختی نشست تا در آنجا با خیال راحت آن پنیر بزرگ و خوشمزه را بخورد. در این هنگام روباه بدجنسی چشمش به کلاغ و پنیرش افتاد. روباه حیلهگر که خیلی گرسنه بود تصمیم گرفت به هر ترتیبی که شده پنیر را از چنگ کلاغ درآورد.
روباه رو به کلاغ کرد و گفت:
– سلام، کلاغ زیبای قشنگ!
کلاغ که سرگرم پنیر بود، توجهی به روباه نکرد.
روباه دور درخت گشت و وقتی دید راهی برای بالا رفتن پیدا نمیکند دوباره سرش را بالا گرفت و گفت:
– حیف از تو نیست که کری و گوشهایت نمیشنود؟!
کلاغ با شنیدن صدای روباه پنیر را محکم به منقار گرفت و به شاخۀ بالاتری پرید.
روباه به کلاغ گفت:
– من کاری با تو ندارم که فرار میکنی! ازاینجا رد میشدم که چشمم به پرندۀ زیبایی افتاد و با خود گفتم من پرنده به این زیبایی ندیده بودم، چطور میشود من که اینقدر به پرندگان توجه دارم و به آنها علاقهمندم تاکنون از وجود این پرندۀ قشنگ غافل بودهام. اگر اشتباه نکنم تو باید کلاغ باشی؟ چه پرهای سیاه براقی داری! اگر تو با این زیبایی صدای خوبی هم داشتی، فکر نمیکنم در میان پرندگان کسی بتواند با تو رقابت کند.
کلاغ، از حرفهای روباه تعجب کرد. با خودش گفت نکند با پرندۀ دیگری حرف میزند. بگذار اطراف را نگاه کنم ببینم این پرندۀ زیبا کیست!
کلاغ که پنیر را به منقار داشت، سری به اطراف گرداند، اما جز خودش کسی را ندید.
روباه که متوجه حرکات کلاغ بود، دوباره گفت:
– دوست عزیز، با شما هستم، غیر از من و شما کسی اینجا نیست. کاش عکس خودت را در آب میدیدی و میفهمیدی که من بیخود از زیبایی پرهایت تعریف نمیکنم! فقط اگر از صدای تو و آواز زیبایت هم مطمئن میشدم، خیالم راحت میشد.
کلاغ سیاه که از تعریفهای روباه خیلی خوشحال و مغرور شده بود گفت:
– بله من میتوانم خیلی خوب آواز بخوانم.
ولی تا این حرف را زد پنیر از دهانش روی زمین افتاد.
روباه با خوشحالی پنیر را برداشت و خورد و درحالیکه ازآنجا دور میشد فریاد زد:
– تو ممکن است پرندۀ خوشصدایی باشی، ممکن است زیبا هم باشی و شاید خوب هم بخوانی ولیکن چون فکر نکرده کاری را انجام دادی، نادانترین پرندهای هستی که تاکنون دیدهام.
کلاغ بیچاره با دلی افسرده و شکمی گرسنه روی درخت، متحیر ماند.
بچههای عزیز! این داستان به ما میآموزد که هیچگاه از حرفهای ریاکارانۀ کسی فریب نخوریم.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)