داستان آموزنده برادران گریم
دوست باوفا
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی، روزگاری سگی بود که صاحب بدی داشت. سگ بیچاره همیشه گرسنه بود. روزی دیگر طاقتش تمام شد و نتوانست این وضع را تحمل کند و از آنجا رفت. در بین راه به گنجشکی رسید. گنجشک به سگ گفت: «ای سگ عزیز! چرا اینقدر ناراحتی؟!»
سگ آهی کشید و گفت: «ناراحتم؛ چون چیزی ندارم بخورم.»
گنجشک دلش برای او سوخت و گفت: «دوست عزیز، با من به شهر بیا، من تو را سیر میکنم.» و باهم به شهر رفتند.
آنها به یک قصابی رسیدند، گنجشک به سگ گفت: «همینجا صبر کن تا من برایت تکهای گوشت پیدا کنم.» آنوقت رفت و روی پیشخوان مغازه نشست. اول خوب به دور و برش نگاه کرد تا ببیند کسی متوجه او هست یا نه، بعد به یک تکه از گوشتهای کنار پیشخوان، نزدیک شد و آنقدر نوک زد و آن را کشید، تا بر زمین افتاد. سگ پرید و گوشت را به دندان گرفت، به گوشهای برد و خورد.
گنجشک گفت: «حالا بیا به مغازهی دیگری برویم، من یک تکهی دیگر گوشت برایت میآورم تا خوب سیر بشوی.» وقتی سگ دومین تکهی گوشت را خورد، گنجشک از او پرسید: «حالا سیر شدی؟»
سگ گفت: «بله، از گوشت سیر شدم، ولی هنوز نان نخوردهام. من به نان خوردن عادت کردهام.»
گنجشک گفت: «دنبال من بیا، نان هم به تو میدهم.» آنوقت او را به یک نانوایی برد و آنقدر به چند تکه نان خشک نوک زد تا آنها را به زمین انداخت. سگ بازهم نان خواست. گنجشک او را به مغازه دیگری برد و بازهم برایش نان انداخت. وقتی سگ نانها را خورد، گنجشک به او گفت: «حالا سیر شدی؟»
است جواب داد: «بله، متشکرم. حالا بیا کمی باهم در شهر قدم بزنیم.»
آنها در جاده به راه افتادند، چون هوا خیلی گرم بود، زیر سایهی درختی رفتند. سگ گفت: «من خستهام و میخواهم بخوابم.»
گنجشک گفت: «تو بخواب. من هم روی شاخهی درخت استراحت میکنم.»
سگ کنار درخت دراز کشید و به خواب عمیقی فرورفت. در همان وقت کالسکهرانی سوار بر یک گاری سه اسب از آنجا گذشت. کالسکهران دو بشکه شیر توی گاری گذاشته بود و به خانهاش میبرد. گنجشک که روی درخت نشسته بود، دید که مرد نمیخواهد راهش را کج کند و کمی کنار برود و ممکن است از روی سگ عبور کند. آنوقت باخشم فریاد زد: «دهی کالسکهران! این کار را نکن. وگرنه بیچارهات میکنم!»
کالسکهران با خنده گفت: «تو چطور میخواهی بیچارهام کنی!» و بعد با شلاق روی پشت اسبهایش کوبید و با گاری از روی سگ عبور کرد.
گنجشک از ناراحتی بالا و پایین پرید و فریاد زد: «ای کالسکهران بدجنس، سگ بیچاره را له کردی! بدان که این کار برایت گران تمام میشود.»
کالسکهران بازهم خندید و گفت: «چهحرفها! اگر توانستی این کار را بکن!» و به راهش ادامه داد.
گنجشک زیر چادر گاری رفت و کنار یکی از بشکههای شیر نشست و آنقدر به آن نوک زد تا سوراخ بزرگی در آن ایجاد شد. کالسکهران نفهمید و همهی شیرها ریخت. او وقتی از این مسئله باخبر شد که دیگر کار از کار گذشته بود. او به سراغ بشکهها رفت و دید یکی از بشکهها خالی شده است. ناگهان فریاد زد: «وای بیچاره شدم.»
گنجشک بالای سرش پر زد و گفت: «ولی نه بهاندازهی کافی.» و روی سر یکی از اسبها نشست و چشمهای او را درآورد. کالسکهران او را دید. کلنگش را برداشت و بهطرف گنجشک پرت کرد. گنجشک پر زد و اوج گرفت. کلنگ به سر اسب خورد و اسب مُرد.
مرد فریاد زد: «وای بیچاره شدم!»
گنجشک نزدیک او پرید و گفت: «اما نه بهاندازهی کافی!»
مرد با دو اسب دیگر به راه افتاد. گنجشک دوباره زیر چادر رفت و بشکهی دومی را هم سوراخ کرد. همهی شیرها ریخت. وقتی مرد فهمید فریاد زد: «وای بیچاره شدم!»
گنجشک پروازکنان گفت: «اما نه بهاندازهی کافی.» و روی چشم اسب دوم نشست و چشمهای او را درآورد. مرد او را دنبال کرد، کلنگش را برداشت و بهطرف گنجشک پرت کرد. گنجشک پرواز کرد و اوج گرفت. کلنگ به سر اسب خورد و مرد.
مرد گفت: «وای بیچاره شدم!»
و گنجشک گفت: «نه بهاندازهی کافی.» و روی سر اسب سومی نشست و چشمهای او را درآورد. مرد آنقدر عصبانی بود که نه جایی را میدید و نه چیزی میفهمید. بازهم کلنگ را بهطرف گنجشک پرت کرد. این بار کلنگ به اسب سومش خورد و مرد.
– مرد گفت: «وای بیچاره شدم!»
و گنجشک گفت: «نه بهاندازهی کافی. حالا میخواهم خانهخرابت کنم.» و پرواز کرد و رفت. مرد گاریاش را همانجا گذاشت و با خشم و ناراحتی بهطرف خانه رفت و به زنش گفت: «نمیدانی چه قدر بدشانسی آوردم. اول بشکهها سوراخ شدند و شیرها ریخت و بعد هم هر سه اسبم مُردند.»
زنش گفت: «ایوای! حالا بگذار من برایت بگویم. وقتی نبودی، پرندهی بدجنسی به خانهمان آمد! او پرندههای دیگر را هم خبر کرد و باهم روی گندمها پرواز کردند و همهی ساقههای گندم را بر زمین انداختند.»
مرد به سراغ گندمها رفت، دید که هزاران پرنده مشغول خوردن گندمها هستند و فریاد زد: «وای بیچاره شدم!»
گنجشک بالای سرش آمد و گفت: «اما نه بهاندازهی کافی. من هنوز جانت را نگرفتهام.» و پرواز کرد و رفت. مرد گیج شده بود. به اتاقش رفت و کنار اجاق نشست، از خشم، خون جلو چشمهایش را گرفته بود. گنجشک جلو پنجره نشست و فریاد زد: «هنوز جانت را نگرفتهام.»
مرد کلنگ را برداشت و بهطرف گنجشک پرت کرد. پنجره شکست و به گنجشک نخورد. گنجشک وارد خانه شد، روی اجاق نشست و فریاد زد: «هنوز جانت را نگرفتهام.»
مرد جیغی کشید و کلنگ را بهطرف اجاق پرت کرد، اجاق به دو نیمه شد. گنجشک از جایی بهجای دیگر پر زد و مرد با کلنگ او را دنبال میکرد. چیزی نگذشت که تمام وسایل خانهاش مثل آیینه، صندلیها، نیمکتها، میز و حتی دیوارهای خانهخراب شد. ولی عاقبت او را گرفت.
زنش گفت: «بگذار آنقدر بزنیمش تا بمیرد.»
مرد خندید و گفت: «نه، او باید به وضع بدتری بمیرد. من میخواهم او را درسته قورت بدهم.» و یکدفعه آن را بلعید.
گنجشک با تمام قدرتش پرپر زد و سرش را از دهان او بیرون آورد و گفت: «گفته بودم که هنوز جانت را نگرفتهام.»
مرد کلنگ را به زنش داد و گفت: «زن، زود گنجشک را در دهانم بکُش.» زن ضربهای به سر مرد زد، او مرد و گنجشک پر زد و از آنجا رفت؛ و بهاینترتیب گنجشک انتقام دوستش را گرفت.
(این نوشته در تاریخ ۲۸ مرداد ۱۴۰۲ بروزرسانی شد.)
سلام به دوستان
داستان خیلی پیام زننده ای دارد
سلام. بله درجه خشونتش بالاست. برای همین در دسته نوجوانان قرار گرفت. ضمنا یک یادداشت با عنوان «حاوی صحنه های خشن» در نوشته قرار دادم. ممنون از تذکر به جا و خوبتون.