داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-در-لطف-خدا-شکی-نیست

داستان آموزنده: در لطف خدا شکی نیست / خدا از سرنوشت ما اگاه است / قصه های برادران گریم

داستان آموزنده برادران گریم

در لطف خدا شکی نیست

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

در شهری بزرگ، پیرزنی زندگی می‌کرد که شب‌ها تنها در اتاقش می‌نشست و به گذشته فکر می‌کرد. به اینکه چطور شوهر و بعد هر دو فرزندش را از دست داده است. به اینکه چطور همه‌ی فامیل و دوستانش یکی پس از دیگری از دنیا رفتند و او را تنها گذاشتند. آن‌وقت، برای دوری از آن‌ها غصه می‌خورد و بیشتر از همه برای از دست دادن پسرانش به خداوند شکایت می‌کرد.

شبی از شب‌ها، بعدازاینکه حرف دلش را با خدا زد، ساکت نشست و در خودش فرورفت، یک‌دفعه انگار صدای ناقوس‌های کلیسا را شنید. تعجب کرد که چطور تمام شب را در غم و غصه گذرانده و متوجه گذشت زمان نشده است. آن‌وقت فانوسی روشن کرد و به کلیسا رفت.

وقتی وارد کلیسا شد، طبق معمول شمع روشن نکرد. او دید که نور ملایمی کلیسا را روشن کرده است. کلیسا پر از آدم بود و جای خالی وجود نداشت. او به سراغ جای همیشگی‌اش رفت و دید که یک نفر روی نیمکت او نشسته است. به صورت او و بقیه نگاه کرد. دید که آن‌ها همه اقوام مرده‌ی خودش هستند که با لباس‌های قدیمی و از مد افتاده و صورت‌های رنگ‌پریده آنجا نشسته‌اند. آن‌ها نه حرف می‌زدند و نه سرود مذهبی می‌خواندند، ولی زمزمه و موج آهسته‌ای از صدا در کلیسا به گوش می‌خورد.

یک نفر که مومیایی‌شده بود، بلند شد، جلوی پیرزن آمد و گفت: «به محراب نگاه کن! آنجا پسرهایت را می‌بینی.»

پیرزن نگاه کرد، دو پسر شبیه به پسرهای خودش آنجا بودند. یکی از آن‌ها را به دار زده بودند و دست و پای دیگری را به یک چرخ بزرگ بسته بودند. پسرهای پیرزن در ردیف اول نشسته و به آن‌ها خیره شده بودند.

مرد مومیایی گفت: «ببین! اگر خداوند آن‌ها را در کودکی و بی‌گناهی از دنیا نمی‌برد، این بلاها به سر آن‌ها می‌آمد.» پیرزن، لرزان به خانه رفت. خدا را شکر کرد که کاری را که خودش به صلاح او می‌دانسته، انجام داده و نه آنچه را که او از خدا می‌خواسته.

سه روز بعد، پیرزن در بستر دراز کشید و دیگر هرگز بیدار نشد.

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *