داستان آموزنده برادران گریم
در لطف خدا شکی نیست
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
در شهری بزرگ، پیرزنی زندگی میکرد که شبها تنها در اتاقش مینشست و به گذشته فکر میکرد. به اینکه چطور شوهر و بعد هر دو فرزندش را از دست داده است. به اینکه چطور همهی فامیل و دوستانش یکی پس از دیگری از دنیا رفتند و او را تنها گذاشتند. آنوقت، برای دوری از آنها غصه میخورد و بیشتر از همه برای از دست دادن پسرانش به خداوند شکایت میکرد.
شبی از شبها، بعدازاینکه حرف دلش را با خدا زد، ساکت نشست و در خودش فرورفت، یکدفعه انگار صدای ناقوسهای کلیسا را شنید. تعجب کرد که چطور تمام شب را در غم و غصه گذرانده و متوجه گذشت زمان نشده است. آنوقت فانوسی روشن کرد و به کلیسا رفت.
وقتی وارد کلیسا شد، طبق معمول شمع روشن نکرد. او دید که نور ملایمی کلیسا را روشن کرده است. کلیسا پر از آدم بود و جای خالی وجود نداشت. او به سراغ جای همیشگیاش رفت و دید که یک نفر روی نیمکت او نشسته است. به صورت او و بقیه نگاه کرد. دید که آنها همه اقوام مردهی خودش هستند که با لباسهای قدیمی و از مد افتاده و صورتهای رنگپریده آنجا نشستهاند. آنها نه حرف میزدند و نه سرود مذهبی میخواندند، ولی زمزمه و موج آهستهای از صدا در کلیسا به گوش میخورد.
یک نفر که مومیاییشده بود، بلند شد، جلوی پیرزن آمد و گفت: «به محراب نگاه کن! آنجا پسرهایت را میبینی.»
پیرزن نگاه کرد، دو پسر شبیه به پسرهای خودش آنجا بودند. یکی از آنها را به دار زده بودند و دست و پای دیگری را به یک چرخ بزرگ بسته بودند. پسرهای پیرزن در ردیف اول نشسته و به آنها خیره شده بودند.
مرد مومیایی گفت: «ببین! اگر خداوند آنها را در کودکی و بیگناهی از دنیا نمیبرد، این بلاها به سر آنها میآمد.» پیرزن، لرزان به خانه رفت. خدا را شکر کرد که کاری را که خودش به صلاح او میدانسته، انجام داده و نه آنچه را که او از خدا میخواسته.
سه روز بعد، پیرزن در بستر دراز کشید و دیگر هرگز بیدار نشد.