داستان آموزنده برادران گریم
خورشید پشت ابر
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
خیاط دوره گردی بود که به دنبال کار به همه جای دنیا سفر کرد؛ ولی نتوانست کاری پیدا کند. او آن قدر فقیر بود که حتی یک سکه پول خرد هم نداشت.
روزی در بین راه به مردی رسید و فکر کرد؛ چون مرد از شهر میآید، باید آدم پولداری باشد. آن وقت سر راه مرد را گرفت و گفت: «زود هر چه پول داری در آور، وگرنه آن قدر میزنمت تا بمیری.»
مرد بیچاره گفت: «به من رحم کن. تمام دارایی من هشت سکه ی ناچیز است.»
خیاط گفت: «باشد، همانها را نشان بده.» و بعد چوبی برداشت و آن قدر مرد را زد که بیچاره، بر زمین افتاد. مرد در آخرین لحظهها که نفسهای آخر را میکشید به خیاط گفت: «عاقبت خورشید پشت ابر نمیماند!» و بعد مُرد.
خیاط جیبهای او را گشت، اما بیشتر از همان هشت سکهای که مرد گفته بود، چیزی پیدا نکرد. با عجله جنازه را بلند کرد و آن را پشت بوتههای کنار جاده پنهان ساخت و به راهش ادامه داد.
عاقبت به شهر رسید و بعد از چند روز، پیش یک استاد خیاط، کاری پیدا کرد. استاد خیاط دختر زیبایی داشت و مرد، با حقه و نیرنگ توانست استاد را راضی کند تا با دخترش ازدواج کند.
چند سالی از ازدواج آنها گذشت. وقتی فرزند دوم آنها به دنیا آمد، پدر و مادر زن مُردند و خانه به آن زوج جوان رسید.
یک روز صبح، مرد پشت میز کنار پنجره نشسته بود. همسرش برایش قهوه آورد و مرد قهوه را توی نعلبکی ریخت، همین که خواست قهوه را بنوشد، پرتو خورشید را در قهوه دید. سرش را بالا کرد و شعاعهای نور خورشید را دید. رو به خورشید کرد و گفت: «تو میخواهی از پشت ابر بیرون بیایی؛ ولی نمیتوانی!»
زنش گفت: «این چه حرفی است؟! منظورت چیست؟»
مرد گفت: «چیز مهمی نیست!» زن گفت: «اگر مرا دوست داری باید به من بگویی.» و به شوهرش قول داد که موضوع را به کسی نگوید و آن قدر اصرار کرد تا مرد راضی شد رازش را برای او بگوید. مرد آنچه بین او و آن مرد گذشته بود، برای زنش باز گفت. درست در همان لحظه، خورشید پرتو کاملش را روی دیوار انداخت و نور زیادی اتاق را روشن کرد: اما آنها آن قدر گرم صحبت بودند که متوجه آن نور زیاد نشدند.
حرفها که تمام شد، مرد از زن خواهش کرد که موضوع را به کسی نگوید. وگرنه به قیمت جان او تمام میشود و زن هم به او قول داد؛ اما همین که مرد سرگرم کار شد، زن پیش خالهاش رفت، ماجرا را برای او تعریف کرد و از او قول گرفت، که به کسی نگوید.
وقتی سه روز از آن موضوع گذشت، همه ی شهر از ماجرا باخبر بودند و خیاط را نزد قاضی بردند و قاضی او را محاکمه کرد و به این ترتیب، به مرد ثابت شد که خورشید هرگز پشت ابر نمیماند.