داستان آموزنده حجاب برای دختران
باغ پرندگان
آشنایی با حجاب برای دختران
به نام خدای مهربان
آن روز که با بچهها به باغ پرندگان رفتیم، یکی از بهترین روزهای زندگیام بود. باغی سرپوشیده، پر از پرندگان و پروانههای قشنگ، درختان زیبا و حوضچههایی پر از ماهی و اردک.
در هر قسمت، راهنما توضیحاتی میداد که واقعاً شنیدنی بود. او میگفت: «بچههای عزیز، میخواهم امروز به همهچیز با دقت نگاه کنید تا بدانید در این جهان همهچیز، دقیق آفریده شده است. آیا تابهحال از خود پرسیدهاید پروانهها، پرندگان و درختان چگونه در سرما و گرمای شدید مقاومت میکنند! چگونه حشرات نمیتوانند به گردوها و بادامهای روی درخت آسيب برسانند؟ ماهیها در مقابل دشمن چگونه از خود دفاع میکنند؟»
در جهان، هیچ موجودی در مقابل سرما، گرما و دشمن، بیدفاع نیست. گیاهان و جانوران همه از سوی خداوند بزرگ به شکل مخصوصی مجهز شدهاند تا بتوانند خود را از خطر حفظ کنند. برای مثال: بدترین دشمن گردو و بادام حشراتاند. خداوند دور این دو خوردنی خوشمزه، پوستی بسیار سخت قرار داده تا دست حشرات به آنها نرسد.
پوست سخت لاکپشت، تیغهای جوجهتیغی، پولکِ ماهی، پشمِ گوسفند و کُرک شتر، همه لباسهایی هستند که این جانوران را از خطرها حفظ میکند. راستی اگر دور بدن نرم حلزون پوستی سخت قرار نداشت، این جانور چگونه خود را از خطرها حفظ میکرد؟
صحبتهای خانم راهنما که به اینجا رسید یکی از بچهها گفت: «خیلی از حیوانات پوشش ندارند، مثلاً همین پروانهها!»
راهنما گفت: «شما قول داده بودید به همهچیز با دقت نگاه کنید. پروانهها هم لباس دارند. بدن پروانهها از پولکهای بسیار ریزی پوشیده شده است که مانند پودر نرم میباشند. پوست بدن آنها زیر این پودر، پنهان است. رنگ قشنگ آنها هم با این گردها درست شده است. آنها وقتی زیبایند که این گردها روی بدنشان باشد. طاووس، خروس، مرغ و قرقاول تا وقتی زیبایند که بالوپر دارند. پس هر موجودی لباس مخصوص و مناسب دارد. *»
* با الهام از کتاب «حجاب غنچهها» بازنویس رضا شیرازی.
در این موقع، یکی دیگر از بچهها پرسید: «آیا لباس انسان، پوست بدن اوست یا همین چیزها که میپوشد؟»
راهنما گفت: «انسان بهترین آفریده خداست؛ بنابراین باید لباس او هم با لباس دیگر موجودات فرق داشته باشد. پوست، اعضای درونی بدن را حفظ میکند؛ اما انسان به لباس هم نیاز دارد. چون انسان، برخلاف بقیۀ موجودات، قدرت فکر کردن دارد و زشتی و زیبایی و خوبی و بدی برایش خیلی مهم است، از او خواسته شده که بیلباس پیش دیگران حاضر نشود. بدون پوشیدن لباس، پیش مردم رفتن زشت است. برای همین فقط بچههای کوچک این کار را میکنند.»
کودک چون عقل کاملی ندارد، اگر کسی از او مراقبت نکند، بیلباس همهجا میرود و خجالت هم نمیکشد. ولی بزرگترها که عاقل و دانایند میدانند این کار خوب نیست و بدن او را میپوشانند.
وقتی بدن انسان پوشیده نباشد، چشمها بهسوی آن خیره میشود و بعد هم ممکن است خطرهای دیگری برایش پیش بیاید. شاید دیده باشید که افراد بدکار از اینکه به دختران و زنان باحجاب، خیرهخیره نگاه کنند و سخن بد بگویند یا بیاحترامی کنند، میترسند. چون وقتی انسان خود را موجودی بااهمیت بداند و از خانه با لباس مناسب بیرون برود و کارهای بد انجام ندهد، مردم هم به او احترام میگزارند.
بچههای عزیز، هیچکس بهاندازۀ خداوند ما را دوست ندارد و بهاندازۀ او از گمراهی ما ناراحت نمیشود. اگر شما برای درست کردن یک کاردستی زحمت زیادی بکشید و بعد کسی در اثر سهلانگاری خرابش کند، ناراحت نمیشوید؟! ما هم آفریدۀ خدا هستیم و او از آفریدن ما هدفی داشته است. اگر از آن هدف دور شویم، مثل این است که آفرینش خدا را بیهوده گرفتهایم.
ما انسانها پیش خداوند ارزش و احترام زیادی داریم؛ مانند حیوانات و گیاهان نیستیم که نوع لباس ما را خداوند بدون اختیار ما، برایمان انتخاب کند. فقط به ما سفارش کرده است که: «ای انسان، بِدان بزرگترین دشمن تو شیطان است که در خوابوبیداری رهایت نمیکند. او سوگند یاد کرده هر طور شده گمراهت کند.»
خداوند در قرآن میفرماید: «ای انسانها، ما برای شما پوشیدنیهایی آفریدهایم تا بدن شما را بپوشاند و زیبا سازد… ولی مواظب باشید شیطان این لباس را از شما جدا نکند تا زشتی بدنهای برهنه شما را نشانتان دهد.»*
* با استفاده از آیه ۲۶ و ۲۷ سوره اعراف.
خواب شیرین آن شب
هیچوقت خاطرة تفریح آن روز را از یاد نمیبرم. باغ پرندگان و پروانهها و صحبتهای خانم راهنما، بچهها را با دنیای جدیدی آشنا کرد. شب، قبل از خواب دربارة چیزهایی که در باغ شنیده و دیده بودم، فکر میکردم. دلم میخواست هر چه زودتر بزرگ شوم تا چیزهای بیشتری بدانم. در همین فکرها بودم که یکباره خود را در باغ پروانهها دیدم. مثلاینکه حرف زدن پروانهها را میشنیدم و با آنها صحبت میکردم. در همان حال، کبوتری نزدیک آمد و نامهای در دامنم انداخت. با اشتیاق، آن را برداشتم و باز کردم و …
نامه از سوی خدا بود!
ريحانة عزیز، سلام.
مدتی است میخواستم برایت نامه بنویسم. ولی منتظر بودم کمی بزرگتر شوی تا حرفهایم را بفهمی. حالا نُه سال از عمر تو سپری شده است، یعنی پیش از سه هزار روز. این مدت، شما با آزادی و سرگرمی، مشغول شناختن جهان اطراف خود بودید و برای وارد شدن به دنیای تازهتر و قبول بعضی مسئولیتهای جدید آماده میشدید.
شما در کودکی چندان به وظایف خود نسبت به من و بندگانم آشنایی نداشتید و اگر میخواستید تا پایان زندگی همینطور باشید، زندگی شما هم مانند حیوانات میشد که نسبت به همدیگر وظیفهای ندارند و در قیامت پاداشی نمیبینند.
از طرف من به دوستانت بگو، اگر انسانها در دورۀ زندگی، برای فرمان من ارزشی قائل نباشند هیچکس کارهای خوب انجام نمیدهد و افراد به همدیگر ستم میکنند و زندگی برای همه تلخ و سخت میشود. من هر کار خوب یا بد را که گفتهام انجام دهید یا ترک کنید، همه دارای دلیل است و هیچکدام بیعلت، واجب یا حرام نشده است و سود و زیان آن مربوط به خود شماست.
ریحانۀ عزیز، تو از فردا وارد دهسالگی میشوی و میتوانی در نماز با من حرف بزنی. از فردا فرشتگانم برایت دفتر و حسابی جداگانه باز میکنند و کارهای خوبت را مینویسند تا پاداشت دهم. تو دیگر کودک دیروز نیستی که نتوانی کار خوب و بد را بشناسی.
ریحانۀ عزیز، از این به بعد هر وقت با من کاری داشتی وضو بگیر و نماز بخوان و با من حرف بزن.
بهترین صبح زندگی من
صدای اذان صبح پلکهایم را تکان داد. فهمیدم خواب میدیدم. به گوشه و کنار نگاه کردم تا شاید خود را در باغ پروانهها و در کنار نامۀ خداوند ببینم، ولی نه… واقعاً خواب بودم. چه خواب شیرینی!
آن روز، من زودتر از همه از خواب بیدار شدم. دنبال چادرنمازی که مادرم هفتۀ پیش برایم دوخته بود، گشتم و آن را پیدا کردم. مادر هم از خواب بیدار شد. به او گفتم: «من امروز بهترین صبح زندگیام را شروع کردهام…!» و آنوقت خواب دیشب را برایش تعریف کردم.
پدرم گفت: «به تو تبریک میگویم. از امروز همصحبت خدا میشوی. امروز برای همۀ ما روز جشن و شادمانی است.»
گفتم: «پدر جان! آیا برادرم مسعود هم در دهسالگی به تکلیف میرسد؟»
پدرم گفت: «نه، پسران در پایان پانزدهسالگی، به این مقام میرسند و شما دختران در آغاز دهسالگی.»
گفتم: «آیا ما از آنها بهتریم که شش سال زودتر به این مقام میرسیم؟»
پدرم گفت: «نه، خداوند خواسته است شما دختران زودتر با وظایف خود آشنا شوید و احکام و مسائل دینی و اخلاقی را یاد بگیرید. چون جامعه به خوب بودن شما بیشتر نیاز دارد. اگر دختران و زنان، زودتر و بهتر راه درست را یاد بگیرند و کارهای خوب انجام دهند، بقیۀ مردم آسانتر هدایت میشوند.»
دخترم! خداوند از شما توقع بیشتری دارد. تو از امروز میتوانی مانند زنان بزرگی چون حضرت فاطمه سلامالله علیها کار خوب انجام دهی و ثواب ببری.
پای صحبتهای مادر
بعد از حرفهای پدر، به مادرم گفتم: «من دربارۀ وظایف تازۀ خود چیز زیادی نمیدانم.»
او گفت: «دختر عزیزم! با شروع دهسالگی دورۀ تازهای از رشد آغاز میشود. خداوند و همۀ مردم از تو انتظار دیگری دارند. خداوند میگوید: نه سال را به بازی و سرگرمی گذراندی. در این مدت نه عقل و قدرت بزرگترها را داشتی، نه بهاندازۀ آنها چیز میدانستی. با پایان نهسالگی، قدرت بدنی و علم و عقلت رشد کرده است. اینها نشانۀ بالغ شدن است.»
بالغ یعنی رسیده، مانند میوهای که پس از ماهها میرسد. کسی انتظار ندارد میوۀ نارس، خوشمزه و کامل باشد. ولی وقتی رسیده شود، کامل میشود.
وقتی انسان بالغ میشود، خداوند از او انتظارات تازه دارد. توقع دارد از نعمت عقل و علم و قدرتش، در راه انجام کارهای خوب استفاده کند. به او میگوید: تا حالا فرشتگانِ نگهبان، کارهایت را نمینوشتند؛ اما ازاینپس، کوچکترین حرف یا کار تو را یادداشت میکنند، مثلاً دیگر نمیتوانی بدون اجازه به کیف و دفتر کسی دست بزنی، نامۀ مردم را بخوانی یا مخفیانه حرف افراد را بشنوی.
چون تو از امروز به دنیای بزرگترها قدم گذاشتهای، دوستان و همبازیهای تو نیز افراد بزرگتر خواهند بود؛ و چون همۀ کارهایت از طرف فرشتگان نوشته میشود باید حق کسی را از بین نبری و مواظب رفتار و گفتارت باشی؛ مثلاً همین حجاب! وقتی دختر یا زنی بدون حجاب جلو افراد نامحرم میرود، در حقیقت حق دیگران را از بین میبرد؛ چون مردم به چشمچرانی عادت میکنند، ایمانشان ضعیف میشود و کمکم انجام دادن گناه برایشان آسان میشود. انسان نباید با رفتار خود دیگران را به گناه وادار کند.
بله دخترم، خداوند با شروع دهسالگی، از تو میخواهد که مانند بانوان بزرگسال، بدن و موی سر خود را به افراد نامحرم نشان ندهی. با این کار، آنها کمکم میفهمند تو بچه نیستی و باید مثل بانوان با شخصیت با تو رفتار کنند.
ریحانه جان، تو خوب میدانی که وقتی انسان از کودکی به کاری عادت نکند وقتی بزرگتر میشود نمیتواند بهآسانی آن را انجام دهد. افراد بزرگی که جلو نامحرم، مو و پایشان را نمیپوشانند، بیشتر، همان کسانی هستند که وقتی هم سن تو بودند، به حجاب عادت نکردند.
انشای آن روز کلاس
بعد از شنیدن صحبتهای مادر، یاد تکلیف آن روز مدرسه افتادم. به آموزگار قول داده بودم دربارۀ شروع دهسالگی انشا بنویسم.
آن روز فقط چند نفر از بچهها توانسته بودند انشا بنویسند. وقتی من انشایم را میخواندم همه غرق در سکوت بودند. انشای من این بود:
سلام بچهها! به همکلاسیهای خوب و صمیمی!
من هنوز بازیهای زمان کودکی و دعواهای بچهگانه و بهانهگیری کودکانۀ خود را به یاد دارم. بعضی از ما علاقة زیادی به عروسک داشتیم. ساعتها در گوشهای با او سخن میگفتیم و بازی میکردیم و از دوش اینوآن، بالا میرفتیم و گاهی برای دستکاری با بعضی وسایل خانه، تنبيه میشدیم. چند روز است در این فکر فرورفتهام که راستی این وضع باید تا کی ادامه میداشت! نزدیک شدن جشن تکلیف و آماده شدن برای مراسم آن، باعث شد من دربارة همهچیز بیشتر فکر کنم. وقتی میفهمم که از امروز فرشتگان، کارهای خوب و بد ما را مینویسند مطمئن میشوم که دورۀ کودکی و نادانی به سر آمده است.
ما امروز دیگر بچههای کوچک دیروز نیستیم که هنگام رفتن به مدرسه هیاهو کنیم یا با لباسهای بچهگانه در کوچه با پسربچهها و دختربچهها بازی کنیم. دورۀ بهانهگیری تمام شد. ما امروز کودک گذشته نیستیم که پدر یا مادر مواظبمان باشند تا به زمین نیفتیم و به وسایل خانه دست نزنیم. خداوند با گذشت نه سال از زندگی، دریچۀ تازهای را به روی ما گشوده است تا خودمان مسئولیت کارهایمان را به عهده بگیریم. دیگر نباید هرلحظه برای انجام وظایف خود منتظر تذکّر پدر یا مادر باشیم.
آن روزها که کوچکتر بودیم بزرگسالان را میدیدیم که یکدیگر را در انجام کارهای واجب یاری میکنند و از کارهای بد بازمیدارند. حالا خداوند ما را هم مانند آنها بزرگ شمرده است. برای همین از این به بعد ما هم مثل آنها وظیفه داریم یکدیگر را به کارهای خوب دعوت کنیم و از کار بد بازداریم.
من از چند روز پیش برای خودم مِقنعه و چادر و جانماز بسیار زیبا و تمیزی آماده کردهام و مثل مادرم که جلو افراد نامحرم، بدون روسری حاضر نمیشود، روسری میپوشم. حالا میفهمم چرا مردم وقتی دختری را بدون روسری در کوچه و بازار میبینند، میگویند هنوز بچه است و لازم نیست مثل بزرگترها لباس بپوشد؛ اما
در حقیقت وقتی خود ما، بچهگانه رفتار کنیم نباید انتظار داشته باشیم دیگران مثل بزرگترها با ما رفتار کنند. به همین علت است که در تاکسی و اتوبوس معمولاً صندلی مخصوصی برای این بچهها تعیین نمیکنند و مانند یک فرد بزرگسال با او رفتار نمیشود؛ اما وقتی دختری را ببینند که مثل بزرگترها رفتار میکند میگویند معلوم است که بچه نیست و بزرگ شده است. پس باید همانند بزرگتران با او رفتار شود. باید احترامش کرد و به حرفهایش توجه نمود.
پس از خواندن انشا، بچهها با اشارۀ خانم معلم مرا تشویق کردند.
خانم گفت: «این انشا را باید در تابلوی مدرسه نصب کنیم تا بقیۀ بچهها هم بخوانند. شما بچهها هم اگر دربارۀ حجاب، خاطرهای دارید، بنویسید تا در تابلو نصب کنیم.»
سؤالهای حانیه
آن روز، درس انشا، کلاس خاطره گویی و پرسش و پاسخ شد. یکی از بچهها که نامش حانیه بود، پرسید:
«خانم، آیا همینکه ما باحجاب شویم، مؤمن هستیم؟»
خانم معلم گفت: «برای اینکه ما مؤمن باشیم تا خداوند دوستمان داشته باشد باید همۀ رفتارهایمان طوری باشد که خداوند خواسته است؛ بنابراین، غیر از باحجاب شدن، کارهای دیگری هم هست که باید انجام داد. البته حجاب، شما را در خوب شدن کمک میکند؛ یعنی نردبانی برای رسیدن به خوبیهای دیگر است.»
حانیه: «چطور؟»
خانم معلم: «وقتی دختری باحجاب میشود، احساس میکند غیر از باحجاب بودن باید خوبیهای دیگری را هم داشته باشد؛ مثلاً نماز بخواند، روزه بگیرد، دروغ نگوید، کسی را مسخره نکند، باادب باشد و به افراد احترام گزارد. تمیز و منظم باشد و نظافت و بهداشت را مراعات کند. او میداند که مردم، دختر کثیف و لوس و لجباز و بداخلاق را دوست ندارند. برای همین سعی میکند در خانه و مدرسه بهترین رفتار را نشان دهد. به خواهر و برادر بزرگترش احترام گزارد و بدون تذکرِ پدر و مادر، تکالیف خود را انجام دهد و بدون اجازه به وسایل کسی دست نزند.»
حانیه: «آیا منظور شما این است که افراد بیحجاب هم کمکم بهطرف کارهای بد کشیده میشوند؟»
خانم: «بله، همینطور است. اگر دیده باشید، معمولاً این افراد، نماز هم نمیخوانند، روزه نمیگیرند، در مجلس جشن، جلو افراد نامحرم کارهایی انجام میدهند که زن مسلمان و مؤمن چنین کارهایی را انجام نمیدهد. اگر در جایی بدنشان به مردی برخورد کند خجالت نمیکشند و ممکن است در موقع احوالپرسی با نامحرم، به او دست دهند یا شوخی کنند و این کارها را زن مسلمانِ باحجاب انجام نمیدهد.»
شما میدانید که شرم و حیا باعث میشود زنها خیلی از کارهای بد را انجام ندهند. وقتی انسان کم حجاب شود شرم و حیایش هم کم و ایمانش ضعیف میشود. وقتی ایمان انسان ضعیف بشود، انجام کار بد برایش آسان میگردد.
جشن فراموشنشدنی
یک ساعت پیش از ظهر، در سالن مدرسه، مراسم جشن تکلیف برگزار شد. شادی بچهها حدی نداشت. آموزگاران و مادران هم حضور داشتند و از مراسم فیلمبرداری شد.
در راه بازگشت به خانه
پس از پذیرایی جشن، نماز ظهر را به جماعت خواندیم و مراسم به پایان رسید. آن روز خانم مدیر که با مادرم دوست بود به ما پیشنهاد کرد با ماشین ایشان به منزل برویم. ما هم پذیرفتیم.
خانم مدیر گفت: هرساله، روز جشن تکلیفِ بچهها، برای همۀ ما یکی از روزهای شیرین و فراموشنشدنی است. از خاطرات این روز، قصههای آموزندهای است که بعضی از مادران یا آموزگاران تعریف میکنند. یک روز در جشن تکلیف، مادری گفت:
– روزی در زمان طاغوت، با همسرم در یکی از گردشگاههای شهر قدم میزدیم که جوانی با همسر بیحجابش از کنار ما گذشتند و جوان با تمسخر گفت: تا کی میخواهید زنان را در چادر زندان کنید؟! آیا همسر من که بیحجاب است از این طبیعت بهتر لذت میبرد یا خانم شما؟ آیا بهتر نیست آنها هم مثل مردها، بدون حجاب در گردشگاه بدوند و بازی کنند و…؟
شوهرم بهآرامی به او گفت: اگر در یک تفریحگاه، قسمتی مخصوص خانمها باشد، من هم با نظر شما موافقم که خانمها بدون حجاب، آزادانه گردش کنند؛ اما در جایی که اشخاص بیگانه حضور دارند این کار را درست نمیدانم. آیا شما از اینکه مردم خیرهخیره به همسرت نگاه کنند خوشحال میشوی؟ آیا فکر میکنی اینکه طلافروشان، جواهراتشان را در محل مخصوص و محکم قرار میدهند کار بیهوده یا احمقانهای است؟ آیا فکر کردهای که چرا دورهگردها، اجناس کمقیمت خود را روی زمین میریزند و از آسیب دیدن آنها خیلی و نگران نمیشوند؟
من، همسر خود را گرانبهاتر از بهترین جواهرات جهان میدانم؛ بنابراین دوست ندارم کسی به او خیره شود یا دیگری با نگاه به او گناهکار شود.
در این موقع، جوان که از بیادبی خود خجالتزده شده بود با معذرتخواهی از ما دور شد.
در کنار پدر
وقتی به خانه رسیدیم پدرم گفت: مثلاینکه امروز خیلی خوشحالی! دلم میخواهد خلاصهای ازآنچه امروز دیدی و شنیدی تعریف کنی.
گفتم: «امروز چیزهای خوبی دیدم و شنیدم. فهمیدم همۀ کارهایی که خداوند از ما خواسته، دارای دلیل و حکمت است؛ مثلاً موضوع حجاب. ما با حجاب، به بهتر شدن خود و دیگران کمک میکنیم. با رفتار مؤدبانه به دیگران نشان میدهیم که ما کودک گذشته نیستیم. وقتی انسان خود را باارزش بداند، از خودش بیشتر و بهتر محافظت میکند.»