داستان آموزنده: تنبل و زرنگ / برای رزق و روزی باید تلاش کرد / قصه های برادران گریم 1

داستان آموزنده: تنبل و زرنگ / برای رزق و روزی باید تلاش کرد / قصه های برادران گریم

داستان آموزنده برادران گریم

تنبل و زرنگ

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

روزی، روزگاری دو کارگر بودند که هر جا می‌رفتند باهم بودند و عهد کرده بودند از هم جدا نشوند. ازقضا وارد شهر بزرگی شدند، یکی از آن‌ها که بی‌نظم و نامرتب بود، قولش را فراموش کرد، دیگری را ترک کرد و تنهایی به این‌طرف و آن‌طرف و هر جا که بیشتر به او خوش می‌گذشت رفت.

و اما بشنوید از دومی. او از وقتش استفاده کرد و با پشتکار، کار کرد و به دنبال کار به این‌طرف و آن‌طرف رفت. شبی، او بی‌خبر از همه‌جا وارد شهری شد و در وسط شهر به یک چوبه‌ی دار رسید. دید که مردی زیر چوبه‌ی دار، روی زمین دراز کشیده و خوابیده است، مرد به نظر فقیر و درمانده می‌آمد. آسمان، صاف و پر از ستاره بود. مرد دقت کرد و همکار قدیمی‌اش را شناخت. خوشحال شد که او را پیدا کرده است. کنارش دراز کشید، پالتویش را روی او انداخت و خوابید. کمی بعد، کارگرها با صدای حرف زدن دو نفر، از خواب بیدار شدند. دیدند که دو تا کلاغ روی چوبه‌ی دار نشسته‌اند و باهم حرف می‌زنند. یکی از آن‌ها گفت: «خدا روزی‌رسان است.»

کلاغ دیگر گفت: «از تو حرکت، از خدا برکت.»

وقتی کلاغ‌ها این حرف را زدند، یکی از آن‌ها سست و بی‌حال افتاد روی زمین. کلاغ دیگر پهلویش نشست و صبر کرد تا صبح بشود. بعد، رفت و چند تا کرم و مقداری آب آورد و به خورد او داد. کلاغ سرحال آمد و از مرگ نجات پیدا کرد.

همین‌که کارگرها این را دیدند از کلاغی که مریض بود، پرسیدند: «چرا آن‌قدر مریض و بدحال بودی؟»

– برای اینکه من نمی‌خواستم کار کنم و فکر می‌کردم، بدون اینکه زحمتی به خودم بدهم، خداوند روزی مرا می‌رساند.

مردها، کلاغ‌ها را گرفتند و با خودشان به شهر دیگری بردند. یکی از کلاغ‌ها، فعال بود و به دنبال غذا می‌گشت، هرروز صبح خودش را می‌شست و با نوکش پرهایش را مرتب می‌کرد، ولی دیگری به نظر نامرتب و گوشه‌گیر می‌آمد.

کارگرها در خانه‌ای شروع به کار کردند. بعد از مدتی، دختر صاحب‌خانه به کلاغ زرنگ علاقه‌مند شد. روزی او را از کارگرها گرفت و نوازشش کرد. ناگهان کلاغ بر زمین افتاد، غلتید و بال‌بال زد و تبدیل به مرد زیبایی شد. آن‌وقت، تعریف کرد: «کلاغ تنبل، برادر من است. روزی، ما پدرمان را اذیت کردیم و او ما را نفرین کرد که تبدیل به کلاغ بشویم. او گفت: «اگر توانستید محبت کسی را جلب کنید، به حالت اول برمی‌گردید.»»

به‌این‌ترتیب، طلسم یکی از آن‌ها باطل شد، ولی کلاغ تنبل نتوانست محبت کسی را به خود جلب کند و در قالب کلاغ باقی ماند تا مُرد. کارگر تنبل و نامرتب از این ماجرا درس گرفت، زرنگ و کاری شد و برای همیشه در کنار همکارش ماند.

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *