داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-حیوانات-وفادار

داستان آموزنده حیوانات وفادار / قصه های برادران گریم

داستان آموزنده برادران گریم

حیوانات وفادار

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

مردی بود که از مال دنیا، جز کمی پول چیز دیگری نداشت. روزی مرد تصمیم گرفت که پولش را بردارد و بقیه‌ی عمرش را در سفر بگذراند.
مرد راه افتاد. رفت و رفت تا به دهی رسید. دید که جوانان ده باهم می‌دوند، جیغ می‌زنند و سروصدا می‌کنند. مرد از آن‌ها پرسید: «چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
گفتند: «ما یک موش داریم که مجبورش می‌کنیم برایمان برقصد، تو هم بیا و ببین وقتی به این‌طرف و آن‌طرف می‌پرد چه خنده‌دار می‌شود!»
مرد دلش برای حیوان بیچاره سوخت و گفت: «موش را رها کنید، من آن را از شما می‌خرم.»
بعد مقداری پول داد و همین‌که آن‌ها موش را رها کردند، موش به‌سرعت توی یک سوراخ رفت و پنهان شد.
مرد رفت و رفت تا به ده دیگری رسید. جوان‌های آن ده میمونی داشتند که مجبورش می‌کردند، برقصد و کله‌معلق بزند. آن‌ها به کارهای میمون می‌خندیدند و لحظه‌ای او را راحت نمی‌گذاشتند. مرد، میمون را هم از آن‌ها خرید و آزادش کرد.
بعد به دِه سوم رسید، پسرهای آن ده خرسی داشتند که مجبورش می‌کردند، صاف بنشیند و برقصد و وقتی موقع رقص غرش می‌کرد، جوان‌ها بیشتر خوششان می‌آمد. مرد خرس را هم خرید و آزادش کرد. خرس از اینکه می‌توانست روی چهار دست‌وپایش راه برود، خوشحال شد و دوان‌دوان از آنجا رفت.
مرد هر چه پول داشت خرج کرده بود و دیگر حتی یک سکه پول خُرد هم نداشت. نمی‌دانست چه کند و با خودش گفت: «نباید از گرسنگی بمیرم. باید از کسی پول قرض کنم. چه کسی بهتر از حاکم که آن‌همه پول در خزانه‌اش دارد و به آن احتیاج ندارد. می‌توانم یکی دو سکه از خزانه بردارم و وقتی دوباره پولدار شدم آن را به خزانه برگردانم.»
بنابراین، پنهانی خودش را به خزانه‌ی حاکم رساند، پول ناچیزی برداشت و وقتی داشت از آنجا بیرون می‌آمد، مأموران حاکم او را دستگیر کردند. او را به جرم دزدی به دادگاه بردند. به حکم دادگاه قرار شد که او را در صندوقی بگذارند و روی آب رها کنند. بالای جعبه سوراخ‌سوراخ بود تا هوا به درون آن برسد. مرد را درون جعبه گذاشتند، یک تکه نان و یک کوزه آب هم به او دادند، در صندوق را قفل کردند و آن را بر روی آب رودخانه انداختند. وقتی صندوق روی آب شناور شد، مرد مرگ را به چشم خود دید و از ترس به خود لرزید.
ناگهان صدای خش‌خشی شنید، انگار کسی روی قفل صندوق ناخن می‌کشید. صدای جویدن و نفس‌نفس زدن می‌آمد. یک‌دفعه قفل باز شد و مرد درِ صندوق را باز کرد. مرد، موش و میمون و خرس را دید که به او نگاه می‌کنند. فهمید که آن‌ها درِ صندوق را باز کرده‌اند و این کمک در ازای کمکی بوده که مرد به آن‌ها کرده است. آن‌ها بیشتر از این، کاری از دستشان برنمی‌آمد و درحالی‌که باهم مشورت می‌کردند، چشمشان به سنگ سفیدی افتاد که آب، آن را به‌طرف آن‌ها می‌آورد. سنگ شبیه یک تخم‌مرغ بود.
خرس با خوشحالی گفت: «چه به‌موقع آمد! این یک سنگ جادویی است. هر کس آن را در دستش بگیرد هر آرزویی بکند، آرزویش برآورده می‌شود.»
مرد سنگ را گرفت، در دستش نگه داشت و آرزو کرد که یک قصر، یک باغ و یک اسطبل داشته باشد. همین‌که آرزویش را بر زبان آورد، دید که توی قصری نشسته که یک باغ بزرگ و یک اسطبل دارد. همه‌ی این چیزها به‌قدری زیبا بود که او هرگز حتی فکرش را هم نمی‌کرد.
بعد از مدتی، روزی عده‌ای بازرگان از آنجا عبور می‌کردند. آن‌ها فریادی از تعجب کشیدند و گفتند: «ببینید چه قصر باشکوهی در اینجا ساخته‌اند. دفعه‌ی آخری که ما از اینجا می‌گذشتیم به‌جز شن و ماسه چیزی نبود.» چون خیلی کنجکاو شده بودند، وارد قصر شدند و از مرد پرسیدند که چطور توانسته است به‌سرعت این‌همه ساختمان را بسازد.
مرد گفت: «من این‌ها را نساخته‌ام، سنگ جادویی من این‌ها را برایم فراهم کرده».
بازرگان‌ها پرسیدند: «سنگ جادویی دیگر چه سنگی است؟»
آن‌وقت مرد رفت، سنگ را آورد و به بازرگان‌ها نشان داد. آن‌ها از سنگ جادویی خیلی خوششان آمد و از مرد پرسیدند که آیا حاضر است سنگ را بدهد و همه‌ی کالاهای زیبای آن‌ها را بگیرد؟
زرق‌وبرق کالاها مثل تیغ در چشم‌های مرد فرورفتند و چون او مرد ساده‌دلی بود، فریب خورد و فکر کرد که آن کالاها باارزش‌تر از آن سنگ جادویی هستند و سنگ را به آن‌ها داد.
همین‌که سنگ را به دست یکی از بازرگان‌ها داد، تمام بخت و اقبالش را هم به او داد. ناگهان فهمید که دوباره با یک کوزه‌ی آب و یک تکه نان توی صندوق در بسته روی رودخانه نشسته است. موش، میمون و خرس وفادار، بازهم آمدند و خواستند به او کمک کنند، ولی این بار قفل محکم‌تر بود و هر چه کردند، نتوانستند قفل را باز کنند.
آن‌وقت خرس گفت: «تلاش ما بی‌فایده است، ما فقط یک راه داریم و آن این است که باید دوباره سنگ جادویی را به دست بیاوریم.»
بعد هر سه حیوان باهم به‌طرف قصر به راه افتادند. همین‌که به نزدیک قصر رسیدند، خرس گفت: «موش برو و از سوراخ قفل در نگاه کن و بگو که باید کار را از کجا شروع کنیم، تو کوچکی و هیچ آدمی متوجه تو نمی‌شود.»
موش به‌سرعت رفت، هراسان برگشت و گفت: «امکان ندارد! من خوب نگاه کردم، سنگ زیر آینه به یک بند قرمز آویزان است. دو گربه با چشم‌های آتشین این‌طرف و آن‌طرف سنگ نشسته‌اند و مأمورند که از آن مراقبت کنند.»
خرس و میمون گفتند: «برو و آن‌قدر صبر کن تا بازرگان بخوابد، بعد سوراخی پیدا کن و آهسته از آن وارد ساختمان بشو، از تختخواب مرد بالا برو، بینی او را نیشگون بگیر و موهایش را بجو.»
موش رفت و هر چه آن‌ها گفته بودند، انجام داد. بازرگان بیدار شد. بینی‌اش را مالید و با ناراحتی گفت: «این گربه‌ها به درد نمی‌خورند، آن‌ها می‌گذراند موش‌ها بیایند تو و موهای سرم را بجوند.» از جا پرید و به دنبال گربه‌ها دوید و از قصر بیرونشان کرد.
شب بعد، وقتی بازرگان خوابید، موش با خیال راحت وارد ساختمان شد، چنگ زد و بند قرمز را گرفت و آن‌قدر جوید که پاره شد و سنگ بر زمین افتاد. سنگ را روی زمین کشید و به‌زحمت تا نزدیک در خانه برد. بعد نفس‌نفس‌زنان به میمون که درجایی پشت در کمین کرده بود، گفت: «حالا نوبت تو است. پنجه‌هایت را تکان بده و سنگ را بیرون ببر.»
میمون پرید، سنگ را برداشت و همگی باهم به کنار رودخانه رفتند. آن‌وقت میمون گفت: «حالا چطور باید خودمان را به صندوق برسانیم؟»
خرس جواب داد: «کاری ندارد. من توی آب می‌روم و شنا می‌کنم. میمون، تو روی پشت من بنشین و دو دستی مرا محکم بگیر و سنگ را با دهانت نگه دار. موش، تو هم می‌توانی در گوش راست من بنشینی.» این کار را کردند و وارد رودخانه شدند.
بعد از مدتی، خرس که شنا می‌کرد و ساکت بود، سکوت را شکست، شروع کرد به درد دل کردن و گفت: «گوش کن میمون، ما دوست‌های خوبی برای هم هستیم، مگر نه؟»
ولی میمون جواب نداد و ساکت ماند.
خرس گفت: «این چه‌کاری است؟ نمی‌خواهی جواب دوستت را بدهی!»
میمون نتوانست بیشتر از آن تحمل کند و ساکت بماند، دهانش را باز کرد و سنگ در آب افتاد. او به خرس گفت: «من چطور می‌توانم وقتی سنگ در دهانم است، جواب تو را بدهم؟ حالا دیدی سنگ افتاد و افتادن آن تقصیر تو است.»
خرس گفت: «تو فقط دعوا نکن، من فکری برایش می‌کنم.»
بعد هر سه باهم مشورت کردند و قورباغه‌ها، وزغ‌ها و همه‌ی حیواناتی که در آب زندگی می‌کنند را صدا زدند و گفتند: «یک دشمن خطرناک دارد به سراغ شما می‌آید، تا می‌توانید سنگ جمع کنید، ما می‌خواهیم برای محافظت از شما دیواری بسازیم.»
همه ترسیدند، رفتند و از هر طرف سنگ جمع کردند و آوردند. عاقبت یک قورباغه‌ی چاق پیر درحالی‌که بند قرمزی به دهانش گرفته بود و سنگ جادویی را با خود می‌کشید از ته آب بیرون آمد.
خرس با خوشحالی سنگ را از قورباغه گفت و گفت: «همه‌چیز به‌خوبی تمام شد. می‌توانید به خانه‌هایتان بروید.» بعد از آن‌ها خداحافظی کرد و هر سه نزد مرد رفتند. به کمک سنگ، درِ صندوق را باز کردند و فهمیدند که به‌موقع رسیده‌اند، چون مرد، نان را خورده و آب را نوشیده و از بی‌آبی غش کرده بود.
مرد همین‌که سنگ جادویی را در دستش گرفت، اول برای خودش آرزوی سلامتی کرد و بعد آرزو کرد که به قصر زیبایش برگردد.
آرزویش برآورده شد و از آن به بعد با حیوان‌های وفادارش تا آخر عمر به‌خوبی زندگی کرد.

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *