کتاب داستان آموزنده اردشیر و درخت زندگی (7)

داستان آموزنده: اردشیر و درخت زندگی || داستانی از مثنوی معنوی

کتاب داستان آموزنده

اردشیر و درخت زندگی

به روایت: امید پناهی آذر
تصویرگر: مریم تغفی

به نام خدا

روزی بود و روز گاری، شهری بود و شهریاری، شهریاری که همیشه آرزو داشت عصرش جاویدان باشد و تا آخر زمان جوان و سالم بماند و پادشاهی کند.

یک شب که اتفاقاً شب یلدا هم بود پادشاه، دانشمندان و حکیمان را به قصرش دعوت کرد تا شب‌نشینی کنند، وقتی شام خوردند و حرف‌هایشان گل انداخت قرار شد هر کس یک سخن جالب بگوید. سخنی، قصه‌ای و یا حکایتی که تابه‌حال کسی نشنیده باشد.

داستان آموزنده: اردشیر و درخت زندگی || داستانی از مثنوی معنوی 1

در میان میهمانان پیری فرزانه هم بود. وقتی نوبت به او رسید دستی به ریش ‌سفید و بلندش کشید و گفت:

«در هندوستان تک‌درختی است که هر کس از میوه‌ی آن بخورد هیچ‌وقت پیر نمی‌شود و برای همیشه زنده خواهد ماند.»

گفت دانایی برای داستان
که درختی هست در هندوستان
هر کسی کسی کز میوه‌ی او خورد و بُرد
نه شود او پیر، نه هرگز بِمُرد

همه یکدیگر را نگاه کردند و در مجلس همهمه به پا شد. یک‌دفعه پادشاه دستانش را به هم زد و گفت: «آفرین بر پیر فرزانه، این قشنگ‌ترین سخنی بود که امشب شنیدم!» بعد از پادشاه، همه شروع کردند به آفرین گفتن به پیر فرزانه. او خواست چیزی بگوید؛ اما میهمانان آن‌قدر مجلس را شلوغ کردند که حکیم فرزانه به پادشاه احترام گذاشت و از قصر بیرون رفت.

داستان آموزنده: اردشیر و درخت زندگی || داستانی از مثنوی معنوی 2

بعد از رفتن حکیم، در قصر ولوله افتاد. پادشاه که دل توی دلش نبود ناگهان بلند گفت: «اردشیر را صدا کنید.»

اردشیر پیک مخصوص پادشاه بود، او مرد عاقل و دنیادیده‌ای بود که در سوارکاری همتا نداشت. وقتی اردشیر آمد پادشاه پرسید: «تو تابه‌حال چیزی درباره‌ی درخت زندگی شنیده‌ای؟»

اردشیر گفت: «نه سرورم!»

پادشاه گفت: «حکیم بزرگ می‌گوید چنین درختی در هندوستان است. خوب گوش کن، اگر بروی و میوه‌های این درخت را برایم بیاوری تو را وزیر اعظم خودم می‌کنم؛ اما اگر دست خالی برگشتی از قصر بیرونت می‌کنم!… بهترین اسب قصر را برای خودت بردار. این هم هزار سکه‌ی طلا برای خرج سفرت.»

«این را هم بدان که ما مأموری را دورادور برای خبر آوردن از تو می‌فرستیم. هر وقت هم به پول احتیاج پیدا کردی او به تو می‌دهد. می‌خواهم همین فردا صبح حرکت کنی.»

صبح روز بعد اردشیر بارش را بست. بهترین اسب را از اسطبل قصر تحویل گرفت و راهی هندوستان شد.

داستان آموزنده: اردشیر و درخت زندگی || داستانی از مثنوی معنوی 3

اردشیر بعد از دو ماه به هندوستان رسید. او از مردم سؤال می‌کرد که آیا درباره‌ی درخت زندگی چیزی می‌دانند یا نه؟ همه در جوابش نیشخند می‌زدند، بعضی‌ها هم نشانه‌های دروغی می‌دادند. مثلاً مرد مرتاضی که روی هوا چهارزانو نشسته بود از او سکه‌ای گرفت و گفت: «نزدیک فلان دریاچه است که ده فرسنگ آن‌طرف کوه سیاه است!»

اردشیر همه‌ی راه را تاخت؛ اما خبری از درخت زندگی نبود. چند ماه گذشت. هر چه پیش می‌رفت ناامیدتر می‌شد. به همه‌جا سر زد و از هرکسی که فکر می‌کرد بداند، پرسید؛ اما باز یا مسخره‌اش می‌کردند و یا نشانی‌های دروغی به او می‌دادند

می‌ستودندش به تَسخُر کای بزرگ
در فلان جایی، درختی بس سُتُرگ
در فلان بیشه، درختی هست سبز
بس بلند و پهن و هر شاخیش گَبز
قاصد شَه بسته در جُستن کم
می‌شنید از هرکسی، نوعی خبر

می‌ستودنش: تحسینش می‌کردند / به تسخُر: به مسخرگی / سترگ: بزرگ / گبز: پهن

ماه‌ها گذشت. مأمور پادشاه دورادور او را زیر نظر داشت و گاهی هم به او پول می‌داد. وقتی اردشیر به شهر تاج‌محل رسید نشانه‌ی جادوگر بزرگی را به او دادند که نزدیک معبدی زیبا زندگی می‌کرد. اردشیر به‌سرعت خودش را به جادوگر بزرگ رساند.

داستان آموزنده: اردشیر و درخت زندگی || داستانی از مثنوی معنوی 4

جادوگر با چشمان بسته روی هوا دراز کشیده بود و دستانش را هم روی سینه‌اش گذاشته بود. شاگردان جادوگر که آنجا بودند آرام گفتند: «هیس!»

جادوگر بدون اینکه چشمانش را باز کند پرسید: «ای غریبه کیستی و چه می‌خواهی؟!»

اردشیر که از تعجب به من‌من افتاده بود گفت: «من پیک مخصوص پادشاه ایرانم و به دنبال درخت زندگی آمده‌ام. چند ماه است که در سرزمین شما می‌گردم؛ اما آن درخت را پیدا نکردم. آخرین امید من شمایید.»

جادوگر بزرگ گفت: «آفرین به پشتکارت! اما تابه‌حال من چنین درختی ندیده‌ام. ولی در سخن حُکما چیزهایی شنیده‌ام. شاید حکیم بزرگ هندی بتواند نشانی آن درخت را به تو بدهد. او در دامنه‌ی کوه بزرگ و در یک کلبه‌ی سنگی زندگی می‌کند. در آن سوی دریای هند.»

اردشیر چندین سکه به شاگردان جادوگر کمک کرد. بعد روی اسبش پرید و با خوشحالی به‌طرف دریای هند تاخت. چند ماه در باد و باران زمین را زیر پا گذاشت تا به دریای هند رسید. با اسبش سوار بر کشتی شد و بعد از شش ماه به آن سوی دریا رسید.

داستان آموزنده: اردشیر و درخت زندگی || داستانی از مثنوی معنوی 5

او دوباره پشت اسبش سوار شد و به‌طرف کوه بزرگ هند به راه افتاد. اردشیر کمتر استراحت می‌کرد و بیشتر راه می‌رفت. ماه‌ها بود که دیگر از مأمور مخصوص پادشاه هم خبری نبود. اردشیر با خود گفت: «درست است که مأمور پادشاه گم‌وگور شده، اما من باید جواب این معما را پیدا کنم.»

بالاخره او به جایی رسید که دیگر اسبش هم نمی‌توانست جلوتر برود. پس کمی از وسایلش را برداشت و پیاده به راه افتاد.

بعد از چند روز، با سختی زیاد به کلبه‌ی سنگی رسید. کلبه در دامنه‌ی کوه قرار داشت. حکیم پیر کنار خانه‌اش نشسته بود و داشت در کتابی بزرگ چیز می‌نوشت. اردشیر سلامی کرد و کنار او نشست. حکیم با مهربانی پرسید: «حتماً برای سؤالی تا به اینجا آمده‌ای!»

اردشیر خوشحال شد و همه‌ی ماجرا را برای حکیم تعریف کرد.

گفت شاهنشاه کردم اختیار
از برای جُستن یک شاخسار
که درختی هست نادر در جهان
میوه‌ی او مایه‌ی آب حیات
سال‌ها جُستم ندیدم یک نشان
جز که طنز و تَسخُر این سرخوشان

«بله ای حکیم بزرگ، فکر کنم حکیم فرزانه‌ی ما فقط داستانی گفته و دیگر هیچ!»

حکیم بزرگ لبخندی زد و گفت: «حکیم شما داستان گفته؛ اما آن درخت را می‌توان پیدا کرد، هرچند که بسیار سخت است!»

داستان آموزنده: اردشیر و درخت زندگی || داستانی از مثنوی معنوی 6

اردشیر با تعجب پرسید: «واقعاً وجود دارد؟ خوب کجاست؟!»

حکیم بزرگ گفت: «همه‌جا! آن درخت همه‌جا هست!»

اردشیر پرسید: «همه‌جا هست؟! پس چطور من پیدایش نکردم؟»

حکیم گفت: «به خاطر اینکه نه‌تنها معنی و مفهوم سخن حکیمتان را نفهمیده‌اید، بلکه از خود او هم نپرسیده‌اید. این را بدان هر سخن حکیمانه‌ای می‌تواند معانی زیادی داشته باشد.»

اردشیر پرسید: «خوب که چی؟ من هنوز نفهمیدم بالاخره این درخت وجود دارد یا نه؟ اگر هست کجاست؟ اگر نیست منظور حکیم ما چه بوده است؟!»

حکیم بزرگ گفت: «آن درخت، درخت علم است. برای همین است که عالِم همیشه زنده است و نام او را حتی هزاران سال بعد از مرگش به زبان می‌آورند و یادش را زنده نگه می‌دارند!»

شیخ خندید و بگفتش: ای سلیم
این درخت علم باشد در علیم
تو به صورت رفته‌ای گم گشته‌ای
زان نمی‌یابی که معنی هشته‌ای
گه درختش نام شد گاه آفتاب
گاه بَحرش نام شد گاهی سَحاب *

the-end-98-epubfa.ir

* علم را به درخت، آفتاب، دریا و یا ابر تشبیه کرده‌اند.

علیم: دانایی / سحاب: ابر / به صورت رفته‌ای: به ظاهر داستان توجه کرده‌اید/ معنی هشته‌ای: به معنی داستان حکیم توجه نکرده‌اید.

____________________________________-

یادداشت ایپابفا

در لهجه فارسی (شیرازی)، هِشتَن به معنای «گذاشتن» (نهادن، اجازه دادن) یا واگذاشتن (رها کردن) است. چنان‌که در این بیت هم به معنای «رها کردن» است:

بهشت را «بهِشته‌ام»، بهشت من علی بود.

واژۀ «هِشتن» از نوادر زبان فارسی است که در اشعار کهن و در برخی گویش‌های محلی فارس (به‌طور مثال: شهرستان سروستان و برخی روستاهای آن) همچنان کاربرد روزمره دارد.

این فعل به‌صورت گذشته، حال، دستور و نهی کاربرد دارد.

(صورت رسمی فعل در کمانک قرار داده شده است.)

 

گذشته ساده: (صورت‌های پرکاربرد)

مثبت: هِشتَم، هِشتی، هِشت، هِشتیم، هِشتین (هِشتید)، هِشتَن (هِشتند)

منفی: نَهِشتَم، نَهِشتی، نَهِشت، نَهِشتیم، نَهِشتین، نَهِشتَن

 

گذشته نقلی: (صورت‌های پرکاربرد)

مثبت: هِشّتهَ‌م، هِشّتی، هِشّته، هِشّتیم، هِشّتین، هِشّتهَ‌ن

منفی: نَهِشتهَ‌م، نَهِشتی، نَهِشته، نَهِشتیم، نَهِشتین، نَهِشتهَ‌ن

 

حال: (صورت‌های پرکاربرد)

به‌صورت «هِلیدَن» که تنها در دو محله «تَزَنگ» و «هَفتو» (ولی‌عصر) سروستان، به صورت‌های زیر کاربرد دارد:

(در این محله، فعل هِلیدن به معنای گذاشتن و زَدَن به کار می رود.)

 

میهلَم mihlam (می هِلَم): می‌گذارم

میهلِی mihley (می هِلی): می‌گذاری

میهلَه mihle (می هِلَد): می‌گذارد

میهلیم mihlim (می هِلیم) می‌گذاریم

میهلِین mihleyn (می هِلید) می‌گذارید

میهلَن mihlan (می هِلَند) می‌گذارند

 

دستوری:

بِهلَم behlam (بِهِلَم) بگذارم

بِهلِه behle (بِهِل): بگذار

بِهلَه behla(بِهِلَد): بگذارد

بِهلیم behlim (بِهِلیم) بگذاریم

بِهلین behlin (بِهِلین) بگذارید

بِهلَن behlan (بِهِلَند) بگذارند

 

نهی:

نَهلَم nahlam (نَهِلَم): نگذارم

نَهلِه nahle (نَهِل): نگذار، اجازه نده!

(حرف ﻬ در تلفظ محلی، به‌صورت نامحسوس تلفظ می‌شود مانند تلفظ ﻪ در «خانه» طوری که انگار فعل «میهلَم» به‌صورت «میلَم» تلفظ می‌شود.)

***

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *