کتاب داستان آموزنده
آرزوی پرماجرا
قصههای مثنوی برای کودکان
تصویرگر: مریم ثقفی
مقدمه:
بدون شک مثنوی معنوی یکی از عظیمترین شاهکارهای ادبیات ایران و جهان است که آوازهاش سالها پیش به سراسر جهان رسیده است. مثنوی معنوی را جلالالدین محمد مولوی در قرن هفتم و در شش دفتر سروده است. حکایات و قصههای این شاهکار پارسی سرشار از حکمتهای پندآموز اخلاقی و اندیشه در شیوههای زندگی است.
کودکان افسانهها میآورند
دَرج در افسانهشان بس سِرّ و پند
هزلها گویند در افسانهها
گنج میجو در همه ویرانهها
در بازنویسی و تصویرگری قصهها سعی شده به شخصیتپردازی آدمها، پوششها و مکانها ازلحاظ ایرانی بودن توجه شود. متن قصهها نیز با ابیاتی از مثنوی معنوی مزین شده است تا کودکان و نوجوانان با اشعار مولوی آشنا شوند. همچنین معانی واژههای دشوار در پاورقیها آمده تا خوانندگان در فهم بهتر ابیات یاری شوند.
به نام خدای مهربان
روزی روزگاری در زمان قدیم جوانی زندگی میکرد که نامش عادل بود.
عادل کاروبار درستوحسابی نداشت؛ اما آدم خوبی بود. او از شهر دیگری به آنجا آمده بود و هر کس چیزی دربارهاش میگفت؛ اما خودش میگفت: «آمدهام پدربزرگم را پیدا کنم. او سالها پیش به این شهر آمده است و دیگر برنگشته.» همه گفتند: «پیرمردی که تو میگویی، آدم ثروتمندی بود؛ اما سالها قبل بیخبر ازاینجا رفت.»
خلاصه، عادل هم بهناچار در آن شهر مانده بود.
یک روز که عادل در کلبه خرابهاش دراز کشیده بود با خودش گفت: «خدایا کمکی کن که زندگیام را سروسامان بدهم و از این بدبختی و دربهدری نجات پیدا کنم، حداقل اگر گاوی داشتم با آن خویش میزدم، یا میفروختمش. آنوقت هم به دیگران کمک میکردم هم خودم به نان و نوایی میرسیدم.»
تا که روزی ناگهان در چاشت گاه
این دعا میکرد با زاری و آه
ناگهان در خانهاش گاوی دوید
شاخ زد بشکست دربند و کلید
عادل همینطور که برای خودش خیالبافی میکرد خوابش برد. کمی بعد احساس کرد کسی دارد صورتش را میلیسد. او ترسید و از جایش پرید. یک گاو بزرگ و سرحال را دید که آمده بود بالای سرش. عادل رو به آسمان کرد، گفت: «خدایا شکرت که آرزویم را برآورده کردی.»
بعد گاو را به میدان مال فروشها برد و فروخت. همان روز قسمت زیادی از پول گاو را بین چند فقیر تقسیم کرد و قسمتی از آن را هم خودش برداشت.
سر ظهر داشت غذا میخورد که ناگهان چند نفر به خانهاش هجوم آوردند. مرد خوشپوشی فریاد زد: «همین مرد است او را بگیرید!» مردها دستهای او را گرفتند و بستند. عادل گفت: «ایبابا حتماً اشتباه شده!» مرد خوشپوش گفت: «حالا میبینی که عاقبت گاو دزدی چیست!»
در آن زمان هنوز قاضی و دادگاهی وجود نداشت. پس او را پیش زاهد عادلی بردند. زاهد پرسید: «جوان. بگو ببینم چه کردهای؟»
عادل، ماجرای دعا و گاو را برای زاهد تعریف کرد و گفت: «به خدا که من فکر کردم آن گاو هدیهی خداوند است. وگرنه من هیچوقت به مال مردم دستدرازی نمیکردم.»
مرد خوشپوش گفت: «این حرفها به درد من نمیخورد. تو باید یا گاو مرا بدهی یا پولش را!»
زاهد گفت: «راست میگوید. در غیر این صورت باید به زندان بروی.»
عادل گفت: «من کسی را ندارم که از او قرض بگیرم. ولی به خدا راست میگویم! من گمان کردم خداوند آرزوی مرا برآورده کرده است. حالا من چیزی ندارم که به تو بدهم؛ اما میتوانم برایت بهاندازهی پول گاوت کار کنم.»
مرد خوشپوش گفت: «به من میگویند جابر. آنقدر ثروت دارم که احتیاجی به کار کردن تو نداشته باشم. باید پول گاوم را بدهی.»
در این هنگام زاهد احساس کرد که عادل، راست میگوید. برای همین گفت: «من فردا حکم میدهم. امروز بروید و فردا بیایید.»
شب که شد زاهد نیایش کرد و از خدا خواست حقیقت را به او نشان دهد. خداوند در یک آن، حقیقت را به او نشان داد.
در فروبست و بِرفت آن گَه شتاب
سوی محراب و دعای مستجاب *
* دعای مستجاب: دعایی که برآورده شود.
صبح روز بعد سربازها، عادل را آوردند. جابر هم آمد. کمکم مردم هم جمع شدند. همه سراپا گوش شده بودند که حکم زاهد را بشنوند.
زاهد به جابر گفت: «از تو میخواهم که گاو را به عادل ببخشی!»
هر کس حرفی میزد. زاهد بلند گفت: «من با کسی شوخی ندارم. اگر این حکم را نپذیری حکم سوم را میگویم که آنوقت دو دستی توی سرت خواهی زد! چون ستمکاریِ تو را خواهم گفت.»
وَر نه کارت سخت گردد گُفتَمت
تا نگردد ظاهر از وی اِستَمت *
* تا ستمکاری تو برملا نشود.
جابر که دید زاهد شوخی نمیکند، حسابی ترسید و مثل گلولهای آتش بالا و پایین پرید و اعتراض کرد. مردم هم که از حکمت حُکمهای زاهد بیاطلاع بودند به او اعتراض کردند و گفتند: «ای زاهد این چه قضاوتی است؟ تو که عادل بودی؟!»
زاهد گفت: «بسیار خوب، حکم سوم این است که تو و همسرت هم از این به بعد باید خدمتکار عادل بشوید!»
جابر که ماتش برده بود سرش را بین دستانش گرفت و فریاد زد: «ای واویلا!»
سنگ بر سینه همی زد با دو دست
میدوید از جهل خود بالا و پست
خَلق هم اندر ملامت آمدند
کَز ضمیرِ کار او غافل بدند*
*پست: پایین / ضمیر: باطن / ملامت: سرزنش
مردم اعتراض میکردند که این قضاوت بیرحمانه از زاهد خدا بعید است! عادل که نمیدانست چه کند، گاهی گریه میکرد و گاهی میخندید.
زاهد گفت: «همه همراه من بیایید تا حقیقت را نشانتان بدهم.»
او آنها را نزدیک درختی برد که در بیابانی قرار داشت. سپس گفت: «حقیقتی که خداوند برای من روشن کرد این است. جابر و زنش خدمتکاران پدربزرگ عادل بودهاند. پدربزرگ عادل مثل پدری دلسوز از جابر و زنش نگهداری میکرده است. حتی به آنها مالومنال هم میداده؛ اما یک روز جابر پیرمرد را میکشد و جار میزند که پیرمرد به سفر رفته و من همهی اموالش را از او خریدهام! من از جابر خواستم که گاو را به عادل ببخشد؛ اما خودش باعث شد که همهچیز برملا بشود.»
او به خود برداشت پرده از گناه
ورنه میپوشید جُرمش را اله
کافر و فاسق در این دَورِ گَزند
پردهی خود را به خود بر میدرند
زاهد گفت: «جابر، جسد پیرمرد و کاردش را در پای این درخت دفن کرده است.»
سپس دستور داد که آنجا را بکنند. چند نفر با بیل و کلنگ زمین را کندند. ناگهان جسد پیرمرد از زیر خاک پیدا شد. کارد هم کنارش افتاده بود.
تا مردم چشمشان به آن افتاد ولوله کردند: «ایداد بر ما که فکر میکردیم مرد خدا ظالم شده است!»
وِلوِله در خلق افتاد آن زمان
هر یکی زُنّار بُبرید از میان*
*زُنّار: کمربند / ولوله: شلوغی
مردم از زاهد عذرخواهی کردند که به او ظالم گفتهاند.
زاهد آنها را بخشید و سپس دستور داد جابر را به زندان ببرند تا به جرمش رسیدگی کند.
حال بشنوید از عادل که تمام ثروت جابر به او رسید.
عادل هم با دختری ازدواج کرد و زندگی خوب و شیرینی را شروع کردند؛ اما هیچوقت از حال فقرا غافل نبودند.