داستان آموزنده
— آتش سوزی در کشتزار —
پسر شجاعی که مزرعه را نجات داد
داستانی از سرزمین استرالیا
برگرفته از جلد 60 مجموعه کتاب های طلایی
(شجاعان کوچک)
آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
چاپ اول: 1346
چاپ دوم: 1350
بازخوانی و تنظیم تصاویر: ایپابفا
«پیتر اسمیت» پسرک استرالیایی وقتیکه بیشتر از هشت سال نداشت پدر و مادرش مرده بودند و پیتر ازآنپس نزد عمویش «سام» و عمهاش «ماری» زندگی میکرد.
آنها در دهی دوردست به سر میبردند. عمو سام یک کشتزار بزرگ و چندین هزار گاو و گوسفند و اسب داشت. او در کشتزارش گندم هم میکاشت و آن را به انگلستان و هندوستان صادر میکرد و قسمتی از فرآوردهها را هم در شهرهای استرالیا میفروخت و پشم گوسفندهایش را هم از راه دریا به کشورهای دیگر میفرستاد.
پیتر مدت زیادی در شهر زندگی کرده بود و به زندگی در کشتزار خوی نداشت. او از گاوها و اسبها میترسید و عمویش ازاینروی از او رنجیده بود و میگفت: «تو یک بچهی کوچولو هستی. اسبها و گاوها حیوانات خوبی هستند و با انسان دوستاند. چرا از آنها میترسی؟»
پیتر غمگین بود. او نمیخواست بترسد، میخواست در کارهای کشتزار به عمویش یاری کند، اما اسبها و گاوها حیوانات بزرگی بودند و تند هم میدویدند. درحالیکه پیتر کوچولو نمیتوانست دنبال آنها بدود.
یک روز عمو «سام» به «پیتر» گفت: «من یک اسب کوچک به تو میدهم. وقتی خوب یاد گرفتی که چطور از آن سواری بگیری، میتوانی روزهایی را که برای سرکشی گوسفندها میروم با من به دشت و کشتزار بیایی.»
«پیتر» به اسب نگاه کرد: اسبِ کوچک و قشنگی بود. رنگ بدنش قهوهای بود و پاهای سفیدی داشت و اسمش هم «بادپا» بود. پیتر گفت: «متشکرم، «عمو سام». من این اسب را دوست دارم.»
اما ترسش را هیچ بُروز نداد از اینکه واهمه دارد سوار اسب بشود. پیش خودش فکر کرد: «نباید مثل بچه کوچولوها بترسم. باید هر طور شده سواری یاد بگیرم.»
«پیتر» هرروز تمرین سواری میکرد، اما بازهم میترسید.
عمو «سام» نمیتوانست علت ترس پیتر را بفهمد؛ خود او در همهی عمرش با حیوانات سروکار داشت و شیفتهی آنها بود. او نمیتوانست بفهمد که چون پیتر در شهر زیاد اسب ندیده بود میترسید. یک روز عمو سام با اوقاتتلخی به او گفت: «تو پسر نادانی هستی و هرگز نمیتوانی یک مرد ورزیدهی روستایی بشوی. وقتیکه بزرگ شدی چهکار میخواهی بکنی؟ خیال میکردم وقتیکه پیر شوم تو کمکم میکنی؟ اما وقتیکه تو از حیوانات میترسی چطور میتوانی به من کمک کنی؟»
پیتر با ناراحتی گفت: «متأسفم عمو جان!»
عمویش گفت: «حالا ما با تو چهکار کنیم؟ این اطراف که مدرسهای نیست؛ اما تو باید خواندن و نوشتن را یاد بگیری. اگر باهوش باشی میتوانی وقتی بزرگ شدی به شهر برگردی. تو باید توی یک اداره کار کنی، چون به درد کارهای کشاورزی نمیخوری.»
عمو سام چند کتاب به پیتر داد و او هرروز در خانهی روستایی مزرعه مینشست و نزد عمه ماری درس میخواند. او خیلی سخت کار میکرد و به درسش دلبستگی زیادی داشت؛ اما گاهی وقتها غمگین میشد. او میدانست عمو سام دلآزرده است. چون وقتیکه پیر میشد، نمیتوانست به او کمک کند.
یک روز دهقانی که در مزرعهی همسایه بود، بیمار شد و عمه ماری برای پرستاری او رفت. عمو سام هم او را همراهی کرد. کشتزار همسایه از آنجا چند فرسنگ دور بود. عمو سام، عمه ماری را سوار گاری کرد و با خود برد.
عمه ماری گفت: «پیتر، ما ساعت هشت برمیگردیم. تو در مزرعه کاری نداری. حیوانات را غذا دادهام و «جان» و «راب» هم مراقب گاوها و گوسفندها هستند. آنها امروز عصر میآیند تا شیر گاوها را بدوشند. پسر خوبی باش و درسهایت را بخوان.»
پیتر دور شدن گاری را تماشا کرد و سپس به خانه برگشت. مدت درازی بود که باران نباریده بود و آفتاب با تابش پرحرارتی میدرخشید. پیتر درسهایش را تمام کرد و آنگاه به باغ رفت. جان و راب گاوها و گوسفندها را به جای دوری برده بودند و او نمیتوانست آنها را ببیند. با خودش فکر کرد: «آنها حتماً نزدیک جنگل رفتهاند. هوای نزدیک درختها زیاد گرم نیست و علفِ آنجا هم بیشتر است.»
هوا خیلی گرم بود و آفتاب چشم پیتر را آزار میداد. پیتر با خودش فکر کرد: «میروم توی خانه تا هوا خنکتر شود.» و بعد نگاهی به علفزار پشت خانه انداخت و ناگهان دید که از چمنها دود بلند میشود!
در استرالیا، بیشتر در تابستانها، آتشسوزیهای بزرگی در علفزارها و جنگلها روی میدهد و این بیشتر در روزهایی است که باران نبارد. به سبب گرمای زیادِ آفتاب، علفها خشک میشوند و آتش میگیرند. شعلههای آتش با وزش باد گرم به علفزارهای دیگر میرود و بهیکباره آتش تا چند کیلومتر در کشتزارها پیش میرود. پیتر با دیدن آتش در پی چارهی کار برآمد.
او میدانست که اسبها در طویلهی پشت خانه هستند. اگر آتش، به آنسوی پیشروی میکرد، طویله آتش میگرفت و اسبها میسوختند. پیتر «جان» و «راب» را صدا زد؛ اما صدایی نیامد. پیتر گفت: «اول باید اسبها را نجات بدهم» بعد آب میآورم و آتش را خاموش میکنم.»
او توی طویله دوید. اسبها بوی دود را شنیده بودند و میترسیدند؛ اما ترس آنها بهاندازهی ترسی پیتر نبود. اسبها که هیکلهای بزرگی داشتند، اینطرف و آنطرف میپریدند و دیوانهوار سم میکوفتند و شیهه میکشیدند. پیتر فکر کرد: «باید هر طور شده نجاتشان بدهم.»
درهای چوبی و سنگین طویله را یکی پس از دیگری با شتاب باز کرد و اسبها ناگهان با یورش وحشیانهای به بیرون دویدند. باوجوداینکه میترسید مبادا آنها لگدش بزنند، همه را به باغ برد. بعد به بادپا، اسب کوچک خودش گفت: «بادپا جان، تو اسب کوچک و زرنگی هستی. آیا میتوانی جان و راب را پیدا کنی؟» بادپا را از باغ بیرون برد و به جاده رساند و گفت: «ببین، بادپا، به آنجا برو و آنها را پیدا کن!»
بادپا بیشتر اوقات با مردها به مرغزار میرفت و حالا منظور پیتر را میفهمید. او بهسوی جنگل تاخت کرد. پیتر به خانه برگشت. آتش دامنهدار میشد و داشت به طویلهها میرسید؛ اما اسبها در باغ جلوی خانه در امان بودند. «پیتر» یک سطل پر از آب کرد و بهطرف علفزار دوید. آب را روی علفها ریخت و به خانه برگشت تا بازهم آب ببَرد. دود دستها و صورتش را سیاه کرده بود و به چشمهایش صدمه رسانده بود؛ اما او از پای نشست. چند سطل دیگر هم پر از آب، یکی پس از دیگری روی آتش ریخت.
در همین وقت بادپا برگشت. جانِ پیر بر پشتش سوار بود. پیتر از دیدن جان خوشحال شد. پسرک خیلی خسته شده بود و آتش هنوز هم روشن بود. جان با دیدن پیتر فریاد زد: «پسر شجاع! پسر شجاع!» و سطل را از دست پیتر گرفت و گفت: «آیا میتوانی سوار بادپا بشوی؟»
پیتر گفت: «به نظرم، بتوانم.»
جان گفت: «پس سوار شو و خودت را هر چه زودتر به گوسفندها برسان. سگ گله مراقب آنهاست؛ اما یک نفر باید آنها را به خانه بیاورد.»
پیتر پرسید: «راب کجاست؟»
جان پاسخ داد: «وقتیکه بادپا آمد، ما فهمیدیم اتفاقی افتاده. بعد دود را دیدیم. راب سوار اسب من شد و برای آوردن کمک به مزرعهی همسایه رفت»
پیتر سوار بادپا شد. این بار، هیچ نترسید. به تاخت پیش گاوها و گوسفندها رفت. سگ گله به او کمک کرد و با یکدیگر حیوانات را به خانه برگرداندند. آتش خاموش شده بود و طویله هم نسوخته بود. عمو سام دَمِ دَرِ خانهی روستایی ایستاده بود. وقتی پیتر را دید، جلو رفت و پسرک خسته را در آغوش گرفت و گفت: «تو چقدر دلیری! پیتر، تو همهی اسبهای مرا نجات دادی. آنها آسیبی به تو نرساندند، اینطور نیست؟»
پیتر گفت: «نه، عمو جان آنها آسیبی به من نرساندند. من هم دیگر از آنها نمیترسم. آیا من میتوانم فردا دوباره سوار بادپا بشوم؟»
خیلی خوب بود