داستانهای امام زمان (عج):
نوجوان ماه سیما!
محمّد بن احمد انصاری میگوید:
گروهی از مفوضه و مقصّره، کامل بن ابراهیم مدنی را برای مناظره نزد امام حسن عسکری علیه السلام فرستادند.
کامل بن ابراهیم میگوید: پیش خود گفتم: به او میگویم: تنها کسی وارد بهشت میشود که اعتقاد مرا داشته باشد!
وقتی خدمت امام حسن عسکری علیه السلام مشرّف شدم، دیدم پیراهن سفید لطیفی پوشیده است. با خود گفتم: ولی خدا و حجّت او پیراهن لطیف میپوشد و به ما امر میکند که به فکر برادران دینی خود باشیم، و ما را از پوشیدن اینگونه لباسها نهی میکند.
امام حسن عسکری علیه السلام تبسّمی فرمود و آستین خود را بالا زد و لباس سیاه خشنی را [که زیر آن لباس لطیف پوشیده بود] و با پوست بدنش تماس داشت، نشان داده و فرمود: این را برای خدا، و این را برای شما پوشیدهام!
من با شرمندگی سلام کردم و کنار دری که پردهای آن را پوشانده بود، نشستم. ناگاه بادی وزید و گوشهای از آن پرده کنار رفت و نوجوان ماه سیمایی را که حدوداً چهار سال داشت، دیدم. فرمود: ای کامل بن ابراهیم!
از این سخن مو بر تنم راست شد، و به دلم الهام شد که بگویم: لبیک، آقا جان! بفرمایید.
فرمود: نزد ولی خدا و حجّت او آمدهای که بگویی: تنها کسی که اعتقاد تو را داشته باشد، به بهشت میرود؟
گفتم: آری، قسم به خدا! برای همین آمدهام.
فرمود: به خدا قسم! در این صورت عدّه کمی بهشتی خواهند بود، زیرا تنها گروهی که «حقیه» نام دارند، وارد بهشت خواهند شد.
عرض کردم: آقا جان! آنها چه کسانی هستند؟
فرمود: کسانی که علی علیه السلام را دوست دارند و به حق او سوگند میخورند، امّا حقّ او و فضل او را نمیدانند.
آنگاه لحظهای ساکت شده و سپس ادامه دادند:
آمده بودی که درباره اعتقاد مفوّضه سؤال کنی، بدانکه آنها دروغ میگویند. خداوند دلهای ما را ظرف مشیت خود قرار داده است که اگر او بخواهد ما نیز خواهیم خواست، چنانچه میفرماید:
«وَما تَشاءُونَ إِلاَّ اَنْ یشاءَ اللَّهُ»
«جز آنچه خداوند میخواهد شما نمیخواهید».
آنگاه پرده به حالت اوّل بازگشت، و من هرچه کردم نتوانستم آن را کنار بزنم.
امام حسن عسکری علیه السلام تبسّم نموده و فرمود: ای کامل! چرا نشستهای، مگر حجّت بعد از من سؤالت را پاسخ نداد؟
من نیز برخاستم و خارج شدم، و از آن پس آن خلف صالح علیه السلام را ملاقات نکردم.