داستانهای امام زمان (عج):
علوی واقعی اوست!
حسن بن محمّد بن قاسم گوید
در یکی از محلات اطراف کوفه که «حمالیه» نام داشت با شخصی به نام عمّار درباره امام زمان علیه السلام گفت و گو میکردم.
او گفت: روز قافلهای از قبیله طی به کوفه آمد، آنها از ما خرید نمودند، من به یکی از کارگرانم گفتم: برو ترازو را از خانه آن علوی بیاور!
رییس قافله که مردی تنومند بود گفت: آیا اینجا علوی نیز هست؟
گفتم: چه میگویی؟ بیشتر اهل کوفه سادات علوی هستند!
او گفت: علوی واقعی همانی بود که ما در بیابان مجاور آن شهر دیدیم.
گفتم: ماجرا چیست؟
گفت: ما در حدود 300 نفر یا کمتر اسب سوار بودیم که از جایی گریختیم. سه روز در بیابان تشنه و گرسنه بدون هیچ آذوقهای سرگردان بودیم تا اینکه عدّهای گفتند: بهتر است قرعه کشی کرده و یکی از اسبها را بکُشیم.
همه این پیشنهاد را پذیرفتیم. وقتی قرعه کشیده شد به نام اسب من افتاد. من قبول نکردم و گفتم: که شما تقلّب نمودهاید.
دوباره قرعه کشی نمودند و باز به نام اسب من افتاد، باز من آنها را متّهم به تقلّب نمودم. اما در مرتبه سوم که در عین ناباوری مجدداً قرعه به نام اسب من افتاد مجبور شدم که قبول کنم.
بسیار ناراحت بودم، زیرا اسبم حداقل هزار دینار ارزش داشت، و آن را از پسرم بیشتر دوست داشتم. گفتم: اجازه بدهید کمی در اطراف با اسبم سواری کنم، زیرا تاکنون دشتی چنین هموار ندیدهام.
گفتند: اشکالی ندارد، سوار اسبم شدم، حدود یک فرسخ تاختم به تلّی رسیدم که کنیزی در دامنه آن مشغول جمع آوری هیزم بود. از او پرسیدم که کیستی؟ و از کدام خانهای؟
او گفت: من کنیز سیدی هستم که در این وادی سکونت دارد.
بعد بلا فاصله از آنجا دور شد. من عبای خود را به علامت بشارت و شادمانی بر سر نیزه کردم. آنگاه به طرف یارانم تاختم و به آنها گفتم: مژده بدهید! گروهی از مردم در نزدیکی ما زندگی میکنند.
همگی به طرف آن تلّ حرکت کردیم، وقتی به آنجا رسیدیم خیمهای را دیدیم که در وسط آن وادی برپا شده بود، مردی که از همه زیباتر به نظر میرسید با چهرهای باز در حالیکه گیسوانش آویخته بود و لبخندی بر لب داشت در کنار خیمه ایستاده بود.
وقتی به او نزدیک شدیم، به ما خوش آمد گفت.
من گفتم: ای آبروی عرب! ما تشنهایم.
او کنیز خود را فرا خواند و گفت: هرچه آب داری بیاور!
آن کنیز دو ظرف پر از آب آورد. آن مرد یکی از آنها را گرفت کمی نوشید و دست خود را به آب زد و آن را به ما داد. همه 300 نفر ما یک به یک از همان یک ظرف نوشیدیم و سیراب شدیم. وقتی ظرف را باز گرداندند، دیدیم که هنوز کاملاً پر است.
وقتی سیراب شدیم گفتیم: ای آبروی عرب! ما گرسنهایم.
او خود وارد خیمه شد و سبدی را که مملو از غذا بود بیرون آورد، و آن را در مقابل ما نهاد و دست خود را به آن زد و فرمود: ده نفر ده نفر جلو بیایید.
ده نفر ده نفر مشغول خوردن غذا شدیم و همه کاملاً سیر شدیم، سوگند به خدا! هنوز سبد کاملاً پر مانده بود.
آنگاه رو به او نمودیم و گفتیم: اگر اجازه میفرمایید میخواهیم به راهی که قصد آن را داریم برویم.
او با دست خود به شاهراهی اشاره کرد و فرمود: منظورتان این راه است؟
[ما تعجب کردیم، زیرا اصلاً هدف مشخصی نداشتیم و راه را نمیشناختیم و فقط برای اینکه او نفهمد که ما فراری هستیم چنین گفتیم. اما او راه نجات را به ما نشان داد]از او خداحافظی نمودیم، وقتی کمی دور شدیم یکی از افراد گفت: شما از خانه و خانواده دور شدهاید که چیزی به دست بیاورید حالا که به همه چیز رسیده بودید چرا آن را تصرف نکردید؟
[منظور او آن بود که بازگردیم و آن مرد را غارت کنیم، گروهی موافق و گروهی مخالف بودیم، در نهایت تصمیم گرفتیم که او را غارت کنیم.بازگشتیم. وقتی ما را دید که بازگشتهایم شمشیر خود را حمایل نموده، نیزهاش را به دست گرفت، بر اسب خاکستری سوار شد و در گوشهای ایستاد و فرمود: چه خیال بدی در سر دارید؟ بدانید که زشتی آن به خود شما بازخواهد گشت.
گفتیم: درست حدس زدهای، و هرچه دلمان میخواست به او گفتیم.
آنگاه چنان خشمگین شد که از خشم او همه به وحشت افتادیم، سپس خطی بین ما و خود کشید و فرمود: به جدّم رسول اللَّه صلی الله علیه وآله وسلم قسم! هر که از این خط بگذرد گردن او را خواهم زد.
از صدای او چنان ترسیدیم که همه پا به فرار گذاشتیم. به خدا قسم! که علوی واقعی او بود، نه اینان که اینجا هستند.