من اهل کشمیر هندوستان هستم، من به همراه سی و نه نفر دیگر در خدمت پادشاه هند بودم، همه ما تورات و انجیل و زبور را خوانده بودیم.

داستان‌های امام زمان (عج): در جستجوی او!

داستان‌های امام زمان (عج):

در جستجوی او!

داستان‌های امام زمان (عج): در جستجوی او! 1

ابو سعید، غانم بن سعید هندی می‌گوید:

من اهل کشمیر هندوستان هستم، من به همراه سی و نه نفر دیگر در خدمت پادشاه هند بودم، همه ما تورات و انجیل و زبور را خوانده بودیم. به همین دلیل از مشاوران او به شمار می‌آمدیم.

روزی پادشاه از ما درباره حضرت محمّد صلی الله علیه وآله وسلم سؤال کرد.

گفتیم: نام او را در کتاب‌های خودمان یافته‌ایم.

برای این‌که او را به‌طور آشکار ملاقات کنیم تصمیم گرفته شد که من برای یافتن او آماده سفر شوم.

برای این کار مقدار زیادی پول به همراه برداشته و به راه افتادم. در راه گروهی از تُرکان مرا غارت کردند. با همان وضع به کابل رفتم و از آن‌جا به طرف بلخ حرکت کردم.

وقتی به بلخ رسیدم نزد امیر آن شهر رفتم، امیر بلخ مردی به نام «ابن ابی شور» – همان داود بن عباس بن ابی اسود – بود، خود را معرفی نمودم و علّت سفرم را بازگو کردم.

او تمام فقها و علما را برای گفت و گو با من جمع کرد. من از آن‌ها پرسیدم: محمّد کیست؟

پیامبر ما، محمّد بن عبداللَّه‌ صلی الله علیه وآله وسلم است.

– از کدام خاندان است؟

– از قریش.

– البته این مهم نیست. جانشین او کیست؟

– ابوبکر.

– ما در کتاب‌های خودمان خوانده‌ایم که جانشین او پسر عمویش و دامادش و پدر فرزندانش می‌باشد.

– ای امیر! این مرد از شرک به کفر رسیده است و باید گردنش زده شود.

– من به دینی چنگ زده‌ام که جز با بیان روشن آن را رها نخواهم کرد.

آن‌گاه امیر شخصی به نام «حسین بن شکیب» را فرا خواند و گفت: ای حسین! با این مرد مناظره کن!

حسین گفت: در اطراف تو فقها و علمای زیادی هستند آن‌ها را برای مناظره با او بفرست!

امیر گفت: به تو دستور می‌دهم که با او مناظره کرده و با دوستی و لطف با او رفتار کنی.

آن‌گاه حسین مرا به گوشه‌ای برد. از او درباره حضرت محمّد صلی الله علیه وآله وسلم سؤال کردم.

او گفت: همان‌طور که به تو گفته‌اند: او پیامبر ما است جز این‌که خلیفه به حق او پسر عمویش علی بن ابی طالب‌ علیه السلام است که همسر دخترش فاطمه‌علیها السلام و پدر دو فرزند او حسن و حسین ‌علیهما السلام می‌باشد.

آن‌گاه من گفتم: «أشهد أن لا إله إلاّ اللَّه و أنّ محمّداً رسول اللَّه».

سپس به نزد امیر رفتم و اسلام آوردم. او مرا به حسین سپرد تا معالم دینم را از او فرا بگیرم.

روزی به حسین گفتم: ما در کتاب‌های خودمان خوانده‌ایم که هیچ خلیفه‌ای قبل از آن که خلیفه بعد از خود را تعیین کند رحلت نمی‌کند. خلیفه بعد از علی‌ علیه السلام که بود؟

او گفت: حسن‌ علیه السلام و پس از او حسین‌علیه السلام. سپس یک یک ائمه را نام برد تا به امام حسن عسکری‌ علیه السلام رسید آنگاه گفت: برای دانستن و شناختن خلیفه بعد از او باید به جست و جو بپردازی؛

من به امید یافتن جانشین امام حسن عسکری‌ علیه السلام از بلخ خارج شدم.

مدّتی با شخصی که مدّعی بود او نیز در جست و جوی قائم آل محمّد علیه السلام است همراه بودم، امّا بعضی اخلاق او ناخوشایند بود، به همین دلیل او را ترک کردم.

از بغداد به مدینه رفتم، مدّتی در مدینه ماندم. از هر که سؤال می‌کردم، مرا از پیگیری موضوع منع می‌کرد. تا این‌که روزی پیرمردی از بنی هاشم را دیدم که «یحیی بن محمّد عریضی» نام داشت او گفت: آنچه تو در جست و جوی آن هستی در «صریاء» است.

من به صریاء رفتم، در دهلیزی جاروب شده روی سکویی نشسته بودم که غلام سیاهی بیرون آمد و به من گفت: برخیز و از این‌جا برو!

گفتم: نمی‌روم.

او وارد خانه‌ای شد و پس از مدّتی خارج شد و گفت: داخل شو! و مولایت را اجابت کن.

من به همراه او وارد خانه‌ای شدم که دارای اتاق‌های متعدّد و باغچه‌های بسیار بود. امام‌ علیه السلام را دیدم که در وسط حیاط نشسته است. وقتی نظر مبارکش به من افتاد، با زبان هندی سلام کرد و مرا به نامی که هیچ‌کس به جز بستگانم در کابل از آن اطلاع نداشتند، مورد خطاب قرار داد، و از سی و نه نفر دیگر که در هند جزء مشاوران پادشاه بودند پرسید، و نام یک یک آن‌ها را بیان نمود.

آن‌گاه فرمود: می‌خواهی امسال با اهل قم، به حجّ مشرف شوی. امسال نرو! و به خراسان بازگرد و سال بعد مشرّف شو!

عرض کردم: آقا جان من هزینه سفر خود را تمام کرده‌ام، مقداری هزینه راه به من عنایت بفرمایید!

حضرت‌ علیه السلام فرمود: دروغ می‌گویی. و به خاطر همین دروغ تمام اموالت را به زودی از دست می‌دهی.

با این حال، کیسه‌ای به من عطا کرد که مقداری پول در آن بود و فرمود: این را هزینه راهت کن! وقتی به بغداد رسیدی، به خانه کسی مرو! و آنچه را دیده‌ای به کسی بازگو مکن!

از خدمت حضرت مرخص شدم. چیزی نگذشت که آنچه از اموال با خود داشتم همه ضایع شد، و تنها آنچه حضرت‌ علیه السلام عطا فرموده بود، باقی ماند. به خراسان رفتم. سال بعد به قصد حجّ، بدون این‌که به قم بروم حرکت کردم. وقتی دوباره به همان خانه رفتم، کسی را آن‌جا نیافتم!



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *