داستانهای امام زمان (عج):
خدای را به خاطر منّتی که بر تو نهاد شکر کن!
سعد بن عبداللّه میگوید:
پس از شهادت امام حسن عسکری علیه السلام گروهی از مردم از جمله حسین بن نضر و شخصی به نام ابا صدّام تصمیم گرفتند در مورد صحّت ادّعای وکلای امام زمان علیه السلام تحقیق کنند.
روزی حسن بن نضر تصمیم قطعی خود را گرفت و آماده حرکت به سوی بغداد شد. به همین خاطر نزد اباصدّام رفت و گفت: میخواهم به حج مشرف شوم.
ابا صدّام گفت: امسال نرو.
حسن بن نضر گفت: نمیتوانم صبر کنم. خواب و قرار ندارم.
آنگاه شخصی را به نام احمد بن یعلی بن حمّاد وصی خود کرد و به او سفارش نمود که فلان مقدار از مالش را که سهم امام است به حضرت علیه السلام تحویل دهد، و تأکید کرد: آن را به هیچ نمایندهای نمیدهی باید خود حضرت علیه السلام را دیده و با دست خود به حضرت تقدیم نمایی!
حسن بن نضر میگوید: وقتی به بغداد رسیدم منزلی کرایه کرده و در آن ساکن شدم. مدّتی نگذشته بود که شخصی نزد من آمد و خود را وکیل امام زمان علیه السلام معرفی نمود، و مقداری لباس و سکّه طلا نزد من گذارد. گفتم: اینها چیست؟
پاسخ داد: همین که میبینی.
پس از او، همین طور اشخاصی دیگری یکی پس از دیگری نزد من آمده و خود را وکیل امام زمان علیه السلام معرفی نموده و مقداری پول و لباس مقابل من مینهادند و میرفتند، و هیچکدام علّت آن را بازگو نمیکردند، تا این که اتاق از پول و لباس پر شد.
در این حال، احمد بن اسحاق که از وکلای معروف امام علیه السلام بود با مقدار زیادی از همان اموال نزد من آمد، و به همان ترتیب بدون این که حرفی بزند آنها را نزد من نهاد و رفت.
من بسیار تعجّب کردم و مبهوت نشسته بودم که نامهای از طرف حضرت علیه السلام به دستم رسید که حضرت مرقوم فرموده بود:
«فردا ساعت فلان آنچه را که با خود داری بردار و نزد ما در سامرا بیا».
فردا همان ساعت تمام اجناس و اموال را بار زده و حرکت کردم، در راه به گروهی – که حدوداً شصت نفر میشدند – برخوردم که همه فقیر و پابرهنه بودند. آنها جلوی مرا گرفتند و خواستند بارها را به سرقت ببرند، امّا به هر نحوی بود، خداوند مرا از میان آنها سالم نگاه داشت.
وقتی به سامرا و محلّه عسکر رسیدم منزلی گرفته و بارها را تخلیه کردم. در همان وقت نامه دیگری از حضرت علیه السلام به دستم رسید که: «آنچه را که آوردهای با خود به نزد ما بیاور».
من نیز همه را بر دوش باربران نهاده و به سرای امام حسن عسکری علیه السلام بردم. وقتی به درگاه خانه رسیدم دیدم مردی سیاه آنجا ایستاده است. از من پرسید: تو حسن بن نضر هستی؟
گفتم: آری.
گفت: داخل شو!
داخل خانه شدم، ما را به اتاقی راهنمایی کردند، باربران زنبیلهای خود را خالی کردند، در گوشه اتاق مقدار زیادی نان نهاده بودند، به هر کدام دو قرص نان دادند و آنها خارج شدند.
ناگاه صدای مردی از اتاق دیگری که جلو در آن پرده زده بودند به گوشم رسید که: «ای حسن بن نضر! خداوند را به خاطر منّتی که بر تو نهاده شکر کن، و شک مکن، شیطان میخواهد که تو شک کنی».
آنگاه دو قطعه پارچه از پشت پرده بیرون آورده و به من گفته شد: «بگیر که به آنها نیاز خواهی یافت».
من هم آنها را گرفته و خارج شدم.
سعد بن عبداللّه (راوی داستان) میگوید: حسن بن نضر برگشت و ماه رمضان بعد فوت کرد، و با همان دو قطعه پارچه کفن شد.