داستانهای امام زمان (عج):
تبرّکی از مولا!
حابسی میگوید:
ابوجعفر[مروزی هزار دینار سهم امام علیه السلام فرستاه بود تا آن را به ناحیه مقدسه حضرت حجّت علیه السلام تحویل دهم. همراه ابو حسین محمّد بن محمّد بن خلف و اسحاق بن جنید – که پیرمرد بود – از بغداد خارج شدیم. قصد داشتیم در حومه بغداد که محل کرایه چهارپایان بود، سه الاغ کرایه کنیم.
ابو حسین خورجینها را به دوش گرفت و حرکت کردیم وقتی به آن محل رسیدیم، اُلاغی برای کرایه نیافتیم.
به ابوحسین گفتم: تو بارمان را همراه قافله ببر من هم سعی میکنم حداقل الاغی برای اسحاق بن جنید بیابم تا به زودی به تو ملحق شویم.
بعد از حرکت ابوحسین الاغی یافتم، اسحاق سوار شد و خود را کنار قصر متوکل عباسی که در سامرا بنا شده بود به قافله و ابو حسین رساندیم.
به ابوحسین [که بسیار خسته شده بود،] گفتم: باید خدا را به خاطر این خدمتی که میکنی شکر کنی.
او گفت: دوست دارم همیشه مشغول این خدمت باشم.
وقتی به سامرا رسیدیم آنچه با خود داشتیم به وکیل حضرت علیه السلام تحویل دادیم. او در حضور من، همه را در دستمالی نهاده و آن را به وسیله غلام سیاهی برای حضرت علیه السلام فرستاد.
هنگام عصر، ابو حسین بقچه کوچکی برای من آورد. صبح هنگام، وکیل حضرت علیه السلام که ابوالقاسم نام داشت در خلوت به من گفت: آن غلام سیاه که بقچه را آورده بود، این چند درهم را به من داد و گفت که آن را به کسی که بقچه را هنگام عصر برای تو میآورد؛ بدهیم.
من آن را گرفتم. وقتی از اتاق خارج شدم، قبل از این که من حرفی بزنم، یا این که از آنچه نزد من بود اطلاعی داشته باشد، گفت: هنگامی که با هم کنار قصر متوکّل بودیم آرزو کردم که ای کاش! از طرف حضرت علیه السلام چند درهم تبرّکاً به من عنایت میشد، چون امسال اولین سالی است که همراه تو به سامرا و بیت حضرت علیه السلام آمدهام.
من هم گفتم: پس این درهمها را بگیر که خداوند آن را به تو عطا نموده است.