سال 281 هجری قمری در مصر بودم، مردی خراسانی که زبان عربی را خوب بلد نبود، نامه‌ای از امام‌ علیه السلام همراه با سی دینار برایم آورد

داستان‌های امام زمان (عج): به امید دیدار یار!

داستان‌های امام زمان (عج):

به امید دیدار یار!

داستان‌های امام زمان (عج): به امید دیدار یار! 1

یعقوب بن یوسیف غسّانی می‌گوید:

سال 281 هجری قمری در مصر بودم، مردی خراسانی که زبان عربی را خوب بلد نبود، نامه‌ای از امام‌ علیه السلام همراه با سی دینار برایم آورد که در آن نامه، امام زمان‌ علیه السلام امر فرموده بود که آن سال به حج مشرّف شوم.

من نیز که سال‌ها آرزوی ملاقات ایشان را داشتم، به امید دیدن آن حضرت‌ علیه السلام به قصد حج خارج شدم. ده سکّه از آن پول را – که امام‌ علیه السلام فرستاده بود و شش سکّه آن به نام حضرت رضا علیه السلام ضرب شده بود – نگه داشتم، و نذر کردم که آن‌ها را در مسجد الحرام در مقام ابراهیم‌ علیه السلام بیندازم.

وقتی به مکّه رسیدیم، یکی از همراهان ما – که بیش‌تر سُنّی بودند – خانه حضرت خدیجه‌علیها السلام را که معروف به «دار الرضاعلیه السلام» بود و در کوچه‌ای در بازار «اللیل» قرار داشت، برای ما کرایه کرد. پیرزنی گندم گون در آن خانه زندگی می‌کرد.

وقتی فهمیدم که آن‌جا خانه امام رضا علیه السلام بوده است، از آن پیرزن پرسیدم: تو با اهل این خانه چه نسبتی داری؟ و چرا این‌جا را «دار الرضاعلیه السلام» نامیده‌اند؟

پیرزن گفت: من از خدمتگزاران این خاندان هستم، و روزگاری امام رضا علیه السلام این جا بوده و مرا امام حسن عسکری‌ علیه السلام در آن ساکن نموده است، زیرا من خادمه ایشان بوده‌ام.

چون این مطلب را از او شنیدم، با او انس پیدا کردم، امّا موضوع را از همراهانم که سُنّی بودند، مخفی می‌کردم. طبق معمول، شب هنگام از طواف باز می‌گشتیم، همراه همسفرانم داخل خانه شده، و در را از پشت با سنگ بزرگی محکم می‌کردیم، و خود نیز پشت در، دور تا دور، می‌خوابیدیم.

شبی اتّفاق عجیبی افتاد و این اتفاق چند شب پی در پی نیز تکرار شد. بدین ترتیب که شب هنگام، ابتدا نوری در فضای اتاق، مانند نور مشعل، ساطع می‌شد و در، بدون این‌که کسی از اهل خانه دخالت داشته باشد، خود به خود باز می‌شد، و مرد گندم گونی که اندامی متوسّط و ورزیده و نشان سجده بر پیشانی داشته و دو پیراهن بر تن و شلواری به پا داشت و چهره خود را با پارچه نازکی پوشانده بود و کفش و جورابی به پا نموده بود، وارد خانه می‌شد، و به اتاق بالایی که محلّ سکونت پیرزن بود، می‌رفت. و نوری هم که ساطع بود، همراه او از پله‌ها بالا می‌رفت؛ بدون این‌که چراغی دیده شود.

پیرزن قبلاً به ما گفته بود که دختری در اتاق بالا زندگی می‌کند و به کسی اجازه نمی‌داد که به آن‌جا برود.

همراهان من که سُنّی بودند، می‌گفتند: این‌ها شیعه و علوی هستند، و آن دختر صیغه این مرد است، و به گمانشان که این کار حرامی است؛ زیرا اهل سنّت صیغه را – بنا به نظر عُمَر – حرام می‌دانند!

بعد از این‌که آن مرد خارج می‌شد، به طرف در می‌آمدیم و می‌دیدیم که سنگ به همان ترتیب پشت در قرار دارد، و هیچ حرکتی نکرده است!

من نیز وقتی این رفت و آمد شبانه را دیدم، از غفلتی که داشتم، نسبت به اهل خانه احساس بدی پیدا کردم. به همین خاطر، نزد پیرزن رفتم تا درباره موضوع رفت و آمد آن مرد تحقیق کنم.

به او گفتم: فلانی! من می‌خواهم درباره مطلبی خصوصی با تو صحبت کنم. هرگاه دیدی که در خانه تنها هستم فوراً نزد من بیا!

پیرزن گفت: من نیز می‌خواهم رازی را با تو در میان بگذارم، امّا به خاطر کسانی که با تو هستند، امکان آن را نیافته‌ام.

گفتم: چه می‌خواستی بگویی؟

گفت: با دوستان و شریکانت درگیر نشو و مدارا کن! زیرا آن‌ها دشمن تو هستند.

گفتم: این موضوع را چه کسی می‌گوید؟

او با درشتی گفت: من می‌گویم!

من هم دیگر در این مورد چیزی نگفتم که مبادا ناراحت شود، اما پرسیدم: کدام رفقایم را می‌گویی؟ – زیرا فکر می‌کردم منظور او همراهان سُنّی مذهبم هستند که با من به حجّ آمده‌اند -.

او گفت: منظورم آن‌هایی هستند که هم‌وطنت بوده و با تو در یک خانه زندگی می‌کنند.

آن‌گاه تازه به یاد آوردم که او چه کسانی را می‌گوید زمانی با گروهی که در یک خانه به سر می‌بردم و مذهب دیگری داشتند، بر سر مسایل اعتقادی بحث کردم. آن‌ها نیز از من نزد حاکم بدگویی کرده [و مرا به بد دینی متّهم ساختند] تا آن‌جا که مجبور شدم فرار کرده و پنهان شوم.

به دلم الهام شده بود که آن مردی را که آن چند شب دیده بودیم امام زمان‌ علیه السلام است. همچنین یقین داشتم که پیرزن از دوستداران اهل‌بیت‌ علیهم السلام است. به همین خاطر، پرسیدم: تو را به خدا قسم! آیا امام زمان‌ علیه السلام را به چشم دیده‌ای؟

گفت: نه، با چشمم ندیده‌ام. زیرا وقتی نرجس خاتون‌علیها السلام باردار بود من از نزد امام حسن عسکری‌ علیه السلام مرخص شدم. ولی ایشان به من مژده دادند که در آخر عمر امام‌ علیه السلام را زیارت خواهم نمود و فرمود: همان گونه که در خدمت من بوده‌ای، در خدمت او خواهی بود.

من – غسّانی – آن ده سکه‌ای را که شش تای آن‌ها به نام مبارک امام رضا علیه السلام ضرب شده بود و قصد داشتم به مقام ابراهیم‌ علیه السلام بیندازم، به او دادم و با خود گفتم: اگر آن را به یکی از سادات فاطمی بدهد بهتر از آن است که در مقام ابراهیم‌ علیه السلام بیندازم و ثوابش نیز بیش‌تر خواهد بود. آن‌گاه به او گفتم: این‌ها را به یکی از سادات فقیر بده! و با خود نیت کردم که آن‌ها را به همان مرد ناشناس بدهد.

او سکه‌ها را از من گرفت و به اتاق بالا رفت، و بعد از ساعتی بازگشت و گفت: او می‌گوید: «ما در این سکه‌ها حق نداریم، آن را همان‌جا که نیت کرده‌ای بینداز! ولی این سکه‌های رضوی را به ما بده و عوض آن را بگیر و آن‌ها را آن‌جایی که نیت کرده‌ای بینداز!.»

من هم چنین کردم و با خود گفتم: این دستور همان مرد است.

آن‌گاه رونوشت نامه‌ای را که امام‌ علیه السلام برای «قاسم بن علا» آذربایجانی فرستاده بود، به او دادم و گفتم: این نسخه را به کسی که نامه‌های امام‌ علیه السلام را دیده و می‌شناسد بده!

او گفت: آن را به من بده! من می‌شناسم. وقتی نامه را دید، من فکر می‌کردم که می‌تواند به خوبی آن را بخواند.

ولی او گفت: این‌جا نمی‌توانم آن را بخوانم. آن‌گاه آن را با خود به اتاق بالا برد. سپس بازگشت و گفت: درست است. نامه امام‌ علیه السلام است و در آن فرموده است: شما را به چیزی – که قبلاً به شما بشارت نداده بودم – و مطلب دیگری بشارت می‌دهم!

آنگاه پیرزن گفت به تو نیز می‌فرماید: هنگامی که به پیامبرت درود می‌فرستی، چه می‌گویی؟

من گفتم: می‌گویم:

«اَللّهم صلّ علی محمّدٍ و آلِ محمّدٍ و بارک علی محمّد و آل محمدٍ کأفضل ما صلّیت و بارکت و ترحّمت علی إبراهیم و آل إبراهیم انّک حمید مجید».

او گفت: نه، هنگامی که بر آن‌ها درود می‌فرستی، به همه آن‌ها درود فرست و یک یک ایشان را نام ببر!

گفتم: بسیار خوب.

فردای آن روز در حالی که دفتر کوچکی در دست داشت، از طبقه بالا پایین آمد و گفت: او به تو می‌گوید: هنگامی که بر پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم درود می‌فرستی، بر او و جانشینان او این چنین که در این برگه نوشته شده است درود بفرست.

آن را گرفته و به همان ترتیب صلوات فرستادم. صورت صلوات دفترچه مزبور چنین بود:

«بسم اللَّه الرحمن الرحیم. اللهم صل علی محمّد سید المرسلین، و خاتم النبیین و حجّة رب العالمین. المنتجب فی المیثاق، المصطفی فی الظلال، المطهّر من کل آفة، البری‌ء من کلّ عیب، المؤمّل للنجاة، المرتجی للشفاعة، المفوّض إلیه دین اللَّه.

اللّهمّ شرّف بنیانه، و عظّم برهانه، و افلج حجّته، و اضی‌ء نوره، و بیض وجهه، و اعطه الفضل و الفضیلة و الدرجة والوسیلة الرفیعة، وابعثه مقاماً محموداً یغبطه به الأوّلون و الآخرون.

و صلّ علی أمیرالمؤمنین، و وارث المرسلین، و قائد الغرّ المحجّلین، و سید الوصیین، و حجّة ربّ العالمین. و صلّ علی الحسن بن علی، إمام المؤمنین و وارث المرسلین، وحجّة ربّ العالمین. و صلّ علی الحسین بن علی، امام المؤمنین، و وارث المرسلین و حجّة ربّ العالمین. و صلّ علی علی بن الحسین، امام المؤمنین، و وارث المرسلین، وحجّة ربّ العالمین. و صلّ علی محمّد بن علی، امام المؤمنین، و وارث المرسلین، و حجّة ربّ العالمین. وصلّ علی جعفر بن محمّد، امام المؤمنین، و وارث المرسلین، وحجّة ربّ العالمین. و صلّ علی موسی بن جعفر، امام المؤمنین، و وارث المرسلین، و حجّة ربّ العالمین. وصلّ علی علی بن موسی، امام المؤمنین، و وارث المرسلین، وحجّة ربّ العالمین. وصلّ علی محمّد بن علی، امام المؤمنین، و وارث المرسلین، و حجّة ربّ العالمین. وصلّ علی علی بن محمّد، امام المؤمنین، و وارث المرسلین، و حجّة ربّ العالمین. وصلّ علی الحسن بن علی، امام المؤمنین، و وارث المرسلین، و حجّة ربّ العالمین. وصلّ علی الخلف الصالح الهادی المهدی، إمام المؤمنین و وارث المرسلین و حجّة ربّ العالمین.

اللهم صل علی محمّد و أهل بیته الائمة الهادین المهدیین، العلماء الصادقین، الابرار المتقین، دعائم دینک و ارکان توحیدک و تراجمة وحیک و حججک علی خلقک، و خلفائک فی ارضک، الذین اخترتهم لنفسک و اصطفیتهم علی عبادک و ارتضیتهم لدینک و خصصتهم بمعرفتک و جلّلتهم بکرامتک و غشیتهم برحمتک و ربّیتهم بنعمتک و غذیتهم بحکمتک و البستهم نورک و رفعتهم فی ملکوتک و حففتهم بملائکتک و شرّفتهم بنبیک.

اللهم صلّ علی محمّد و علیهم صلواتاً کثیرةً دائمةً طیبةً. لا یحیط بها الاّ أنت و لا یسعها الاّ علمک و لا یحصیها أحد غیرک.

اللهم و صلّ علی ولیک المحیی سنّتک القائم بامرک، الداعی الیک، الدلیل علیک و حجتک علی خلقک و خلیفتک فی ارضک و شاهدک علی عبادک.

اللهم اعزّ نصره و مُدّ فی عمره و زین الأرض بطول بقائه.

اللّهم اکفه بغی الحاسدین و أعذه من شرّ الکائدین، و ازجر عنه إرادة الظالمین و خلّصه من ایدی الجبّارین.

اللّهم اعطه فی نفسه و ذریته و شیعته و رعیته و خاصّته و عامّته و عدوّه و جمیع أهله ما تقرّ به عینه، و تسرّ به نفسه، وبلّغه أفضل أهله فی الدنیا و الآخرة إنّک علی کلّ شی‌ء قدیر.

اللّهمّ جدّد به ما محی من دینک و احی به ما بدّل من کتابک، واظهر به ما غُیر من حکمک حتّی یعود دینک به و علی یدیه غضّاً جدیداً خالصاً مخلصاً لاشکّ فیه ولاشبهة معه، ولاباطل عنه ولابدعة لدیه.

اللهم نوّر بنوره کل ظلمة و هدّ برکنه کلّ بدعة و اهدم بعزّته کل ضلالة و اقصم به کلّ جبّار و اخمد بسیفه کلّ نار و اهلک بعدله کلّ جائر و اجر حکمه علی کلّ حاکم، و اذلّ بسلطانه کل سلطان!

اللّهمّ اذلّ کلّ من ناواه، و أهلک کلّ من عاداه و امکر بمن کاداه، و استأصل بمن جحد حقّه، و استهان بأمره و سعی فی اطفاء نوره، و اراد إخماد ذکره.

اللّهم صلّ علی محمّد المصطفی و علی المرتضی و فاطمة الزهراء و الحسن الرضا و الحسین المصطفی و جمیع الاوصیاء، و مصابیح الدّجی، وأعلام الهدی ومنار التُقی، والعروة الوثقی، و الحبل المتین، و الصراط المستقیم.

و صلّ علی ولیک و ولاة عهده و الائمّة من ولده و مدّ فی أعمارهم، و زد فی آجالهم و بلّغهم اقصی آمالهم دیناً و دنیاً و آخرةً. انّک علی کلّ شی‌ءٍ قدیر».



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *