مردی ایرانی را دیدم که می‌گفت: به سامرا رفتم وقتی مقابل منزل امام حسن عسکری‌ علیه السلام رسیدم

داستان‌های امام زمان (عج): بایست و تکان نخور!

داستان‌های امام زمان (عج):

بایست و تکان نخور!

داستان‌های امام زمان (عج): بایست و تکان نخور! 1

ضوء بن علی عجلی می‌گوید:

مردی ایرانی را دیدم که می‌گفت: به سامرا رفتم وقتی مقابل منزل امام حسن عسکری‌ علیه السلام رسیدم، بدون این‌که اجازه ورود بگیرم، امام‌ علیه السلام مرا از داخل خانه فرا خواند.

داخل شدم و سلام نمودم، حضرت‌ علیه السلام فرمود: ای ابو فلان! حالت چطور است؟ بنشین!

آن‌گاه از تمام مردان و زنان فامیلم پرس و جو کرد و فرمود: چه شد که آمدی؟

عرض کردم: به خاطر علاقه‌ای که به شما داشتم.

فرمود: همین‌جا بمان!

من نیز همراه خدمتکاران همان‌جا ماندم. روزی از خرید حوائج خانه بازگشتم مثل همیشه بدون این‌که اجازه بگیرم داخل اتاق مردان شدم.

ناگاه صدای حرکت کسی را شنیدم، حضرت‌ علیه السلام بانگ زد: بایست و تکان نخور!

من نه جرأت بازگشت داشتم و نه جسارت این‌که قدمی به جلو بردارم. همان‌جا خُشکم زد. در این حال، کنیزی از اتاق خارج شد در حالی که چیزی را در پارچه‌ای پیچیده بود. پس از آن حضرت‌ علیه السلام فرمود: داخل شو!

وقتی وارد شدم، امام‌ علیه السلام دوباره آن کنیز را فرا خواند و فرمود: آنچه را که با خود داری نشان بده!

وقتی پارچه را گشود، پسر بچه‌ای را دیدم که صورتش سپید بود. وقتی تنش را عریان کرد، خط مویی سبز رنگ را دیدم که به سیاهی نمی‌زد و از ناف تا سینه‌اش روییده بود.

آن‌گاه امام‌ علیه السلام فرمود: این صاحب الامر شماست.

آنگاه به آن کنیز فرمود تا او را بردارد و ببرد. از آن پس، تا زمان وفات امام حسن عسکری‌ علیه السلام او را ندیدم.

به آن مرد ایرانی گفتم: به نظر تو، او در آن هنگام چند سال داشت؟

گفت: دو ساله.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *