داستانهای شکسپیر
رومئو و ژولیت
شاهکارهای ادبیات جهان برای نوجوانان
ـ مترجم: جواد ثابت نژاد
خانهی کاپولِت در ورونا، در آن شب گرم تابستانی، روشنتر از همهجا بود. روی دیوار تالار، فرشینههای ابریشمی آویخته بودند و نور شمعهای دوازده شمعدان بلوری، روی سر حاضران نقابزدهای که در تالار میچرخیدند، رنگینکمانی ایجاد میکرد. خنده و موسیقی فضا را پر کرده بود.
در طرف دیگر تالار، کنار میزی پر از غذا و نوشیدنی، دختر جوانی به نام ژولیت ایستاده بود که دختر لرد و بانو کاپولت بود. ژولیت نقابش را برداشت و موی سیاهش را باز کرد، بهطوریکه دور شانههایش پخش شد. چهرهاش قرمز شده بود و برق میزد.
هرکسی که او را میدید، زیباییاش را تأیید میکرد، ولی گویا خودش آگاه نبود که کسانی او را نظاره میکنند.
چند قدم آنطرفتر، مرد جوانی به او چشم دوخته بود. او در تمام عمرش چنان دلبری ندیده بود.
مرد جوان با خود اندیشید: «حتماً اشتباه کردهام. اگر دوباره به او نگاه کنم، معلوم میشود که چشمانش خیلی به هم نزدیک یا بینیاش خیلی بزرگ است یا اینکه دهانش خیلی گشاد است!»
سپس، مثل کسی که خواب باشد، آرام بهطرف ژولیت رفت. مرد جوان نقابش را برداشت تا بتواند ژولیت را بهتر ببیند. هر چه بیشتر به او نگاه میکرد، چهرهی ژولیت بیعیبتر به نظر میرسید.
رومئو بدون تأمل بهطرف ژولیت رفت تا اینکه خودش را در کنار او دید. بهآرامی به ژولیت نزدیک شد. ژولیت سرش را برگرداند. چشمان آرام و خرماییرنگش از تعجب گشاد شده بود.
در آنسوی اتاق، تیبالت، برادرزادهی جوان و خشمگین لرد کاپولت، مرد جوانی را که در کنار ژولیت ایستاده بود، شناخت. او با عصبانیت بهطرف در رفت و در آستانهی خروج بود که عمویش آستینش را گرفت.
لرد کاپولت پرسید: «کجا میروی؟»
تیبالت پاسخ داد: «میروم شمشیرم را بیاورم. رومئو، پسر لرد مونتاگو، جرئت کرده تا وارد خانه شود!»
لرد کاپولت گفت: «او را رها کن.»
بین خانوادههای کاپولت و مونتاگو خصومت شدیدی وجود داشت و شاهزادهی ورونا، از ترس خطر مرگ، هرگونه جنگی را بین دو خانواده منع کرده بود.
رنگ چهرهی تیبالت از شدت خشم پریده بود. او گفت: «ولی فردا رومئو پیش دوستانش لاف میزند که در تالار کاپولت حضور یافته و بدون اطلاع دیگران از آنجا گریخته است. او میخواهد ما ابله به نظر برسیم!»
لرد کاپولت دستش را روی شانهی تیبالت گذاشت و به او فشار آورد تا بایستد و گوش بدهد. او گفت: «تیبالت، من بهاندازهی تو از مونتاگوها متنفرم. تا جایی که یادمان میآید، خانوادههای ما همیشه باهم در حال جنگ بودهاند؛ اما سخن شاهزاده، حاکمیت قانون در این شهر است. از این به بعد نباید جنگی وجود داشته باشد. متوجه هستی؟ حال، چنانچه نمیتوانی مثل یک مرد رفتار کنی، به اتاقت برو و مثل بچهها قهر کن!»
تیبالت خودش را از دست عمویش رها کرد و به رومئو در آن طرف تالار نظر افکند. سپس آرام گفت: «مونتاگو، هزینهی امروز را باید بپردازی. من تو را وادار میکنم که بپردازی.»
ژولیت به موی خرماییِ براق و چشمان خاکستری و حیرتزدهی مرد جوان که سرشار از شرم و تعجب بود، نگاه گذرایی انداخت. نیمه لبخندی که روی دهان مرد جوان نقش بسته بود، باعث شد چهرهی ژولیت سرخ شود. او دریافت که نمیتواند از چهرهی مرد جوان چشم بردارد.
رومئو گفت: «بانوی من، اگر حضور من سبب رنجشتان شده، پوزش میطلبم.»
ژولیت با تبسم گفت: «آقا! حضور شما سبب رنجش نشده است و من هم نرنجیدهام.»
انگار نیروهای ناشناختهای آنان را مانند پروانهای دور شمع به یکدیگر جذب کرده بود. گویی تالار و نوازندگان ناپدید شده بودند و به نظر میرسید که آنان تنها کسانی بودند که در این جهان زندگی میکردند.
سپس رومئو به ژولیت نگاهی انداخت و در فکر فرورفت. با خود گفت: «همیشه وقتیکه فکر میکردم عاشقم، مانند بچهای بودم که مشغول بازی است. ولی اکنون واقعاً عاشقم. نمیدانم آیا او هم چنین احساسی دارد؟»
پیش از هر پرسشی، زنی مسن بهطرف آنان شتافت و به ژولیت گفت: «بانوی من، مادرت دنبال تو میگردد.»
ژولیت اخم کرد، مأیوسانه شانه بالا انداخت و از آنجا دور شد.
رومئو بازوی پیرزن را گرفت و پرسید: «آن دختر را میشناسی؟»
زن گفت: «بله، آقا. او ژولیت، دختر لرد کاپولت است. من از زمان طفولیت، پرستار او بودهام. اکنون شما مرد جوانان را میشناسم، اندرز مرا بپذیر و پیش از به وجود آمدن هرگونه مشکلی، این خانه را ترک کن!»
ژولیت آن شب نتوانست بخوابد و تنها به رومئو فکر میکرد. هوا گرم بود و مهتاب روی درختان باغ میتابید. ژولیت به بالکن رفت، ولی بهقدری از گفتههای پرستارش ناراحت بود که متوجه زیبایی باغ نشد.
او آهی کشید و با خود گفت: «چطور میتوانم عاشق کسی باشم که باید از او بیزار باشم؟! آه، رومئو، چرا باید مونتاگو باشی؟ اگر با نام دیگری زاده شده بودی، میتوانستم به تو بگویم که چقدر دوستت دارم.»
رومئو از تاریکی درختان باغ به قسمت مهتابی قدم گذاشت و گفت: «مرا عشق خود خطاب کن. تنها نامی که میخواهم همین است!»
ژولیت از بالای بالکن به پایین نظری افکند و با تعجب گفت: «چطور به اینجا آمدهای؟ اگر دستگیرت کنند، تو را میکشند!»
رومئو گفت: «من از دیوار باغ بالا رفتم. بار دیگر باید تو را میدیدم. از لحظهای که تو را دیدم، عاشقت شدم. میخواستم بدانم تو هم چنین احساسی داری یا نه.»
سیمای ژولیت از خوشحالی درخشید، ولی بعد، از تردید مات شد. او گفت: «چگونه به عشق تو اطمینان کنم؟ چطور اطمینان حاصل کنم که با سپری شدن امشب، حرفت را فراموش نمیکنی؟»
رومئو به چشمان ژولیت نگاهی انداخت و انعکاس نور مهتاب را در آن دید. یقین داشت که هیچوقت کسی را اینگونه دوست نداشته است.
رومئو گفت: «فردا ظهر در کلیسای فریار لارنس همدیگر را میبینیم و ازدواج میکنیم.»
ژولیت خندید و گفت: «ازدواج؟ ولی ما تازه همدیگر را دیدهایم. والدین ما چه خواهند گفت؟»
رومئو گفت: «فکر میکنی لازم است چند بار دیگر همدیگر را ببینیم تا بدانیم که عشق ما محکم و واقعی است؟ آیا به خاطر نفرت خانوادههایمان باید جدا از هم زندگی کنیم؟»
ژولیت تااندازهای میدانست که ازدواج آنان دیوانگی و غیرممکن است. از طرف دیگر، میدانست که اگر در آن لحظه رومئو را رد کند، ممکن است دیگر هرگز او را نبیند و او مطمئن نبود که بتواند دوری رومئو را تحمل کند.
ژولیت گفت: «بله، من عقیده دارم که احساس ما واقعی است. بسیار خوب، فردا ظهر در کلیسا میبینمت!»
بهاینترتیب، روز بعد رومئو و ژولیت ازدواج کردند.
زنگ ساعت برج کلیسای جامع دو بار به صدا در آمد. میدان اصلی شهر زیر آفتاب داغ از گرما میسوخت و هوا موجدار بود. دو مرد جوان کنار چشمهای تکیه داده بودند. مرد بلندتر که مرکوتیو، دوست نزدیک رومئو بود، دستمالی را توی آب فروبرد و صورتش را پاک کرد. سپس با بیحوصلگی پرسید: «او کجاست؟ یک ساعت پیش باید میآمد.»
دوست او، بنوولیو، پسرعموی رومئو، به بیحوصلگیِ مرکوتیو لبخندی زد و گفت: «حتماً کارهای مهمی او را گرفتار کرده است.»
مرکوتیو با دلخوری گفت: «حتماً دو چشم زیبا…»
سپس نگاه گذرایی به آن طرف میدان انداخت و رومئو را دید که با شتاب بهسوی آنان میآمد.
مرکوتیو با لحن تمسخرآمیزی گفت: «داشتم فکر میکردم که ملکهی پریان، تو را در خواب با خود برده است!»
رومئو گفت: «خبرهای مهمی دارم، اما باید قول بدهید رازدار باشید!»
مرکوتیو به دوستش نگاه تندی کرد و گفت: «چه خبری؟»
رومئو گفت: «من عاشقم.»
بنوولیو خندید. مرکوتیو غرغر کرد، سرش را تکان داد و گفت: «تو همیشه عاشقی. کافی است دختری زیرچشمی به تو نگاه کند تا دلت را ببرد.»
رومئو گفت: «این بار فرق میکند. من عاشقِ…»
صدایی خشن حرف آنان را قطع کرد. رومئو برگشت و تیبالت را با گروهی از افراد خانوادهی کاپولت دید. دست راست تیبالت روی قبضهی شمشیرش بود.
تیبالت گفت: «شب قبل تو در خانهی فامیل من بودی. اکنون باید بهای گستاخیات را بپردازی. شمشیرت را بکش!»
چشمان رومئو از عصبانیت برق میزدند، ولی بعد آرام شد و گفت: «تیبالت، من با تو نمیجنگم. جنگیدن با تو مثل مبارزه با یکی از افراد خانوادهام است.»
تیبالت او را تمسخر کرد و گفت: «چرا بچهننه؟ تو هم مثل بقیهی مونتاگوها بزدلی!»
مرکوتیو با تعجب گفت: «رومئو! یعنی وقتی او به خانوادهات اهانت میکند، قصد داری ساکت بمانی؟»
رومئو گفت: «تو نمیفهمی… من حق انتخابی ندارم.»
مرکوتیو غرید: «ولی من ساکت نمیمانم!»
سپس شمشیر نازکش را که در نور آفتاب برق میزد، کشید و فریاد زد: «تیبالت! اگر مرد جنگی، من آمادهام!»
تیبالت در یک چشم به هم زدن شمشیرش را کشید و دو جوان با سرعت گیجکنندهای شروع به جنگیدن کردند.
رومئو درخواست کرد: «بنوولیو! کمکم کن تا جنگ را متوقف کنم.»
سپس پشت سر مرکوتیو رفت و شانههای او را از دو طرف گرفت. تیبالت از فرصت استفاده کرد، جلو رفت و نوک شمشیرش را درون قلب مرکوتیو فروکرد. او مرکوتیو را بهطور مهلکی زخمی کرد.
مرکوتیو در نفسهای آخر آهسته گفت: «لعنت بر دو خاندان!»
وقتی رومئو فهمید دوستش مرده است، خشم او را فراگرفت و انزجار از کاپولتها تمام وجودش را پر کرد. رومئو شمشیرش را کشید و فریاد زد: «تیبالت! یکی از ما باید بمیرد و به مرکوتیو بپیوندد!»
تیبالت فریاد زد: «پس بگذار شمشیرهایمان معلوم کنند که چه کسی میمیرد.»
رومئو طوری به تیبالت ضربه زد که گویی او درختی بود که میخواست آن را بیندازد. کاپولتهای تماشاچی ابتدا به ناشیگری رومئو خندیدند، ولی وقتی تیبالت به سمت مرکز میدان عقبنشینی کرد، خندیدن آنها قطع شد.
کاملاً آشکار بود که خستگیِ تیبالت، دفاع از خود را دشوار کرده بود.
سرانجام رومئو و تیبالت با شمشیرهای درهم قفلشده، روبهروی هم ایستادند. دست چپ تیبالت بهطرف کمربندش رفت و خنجرش را درآورد.
رومئو با دیدن خطر، دست چپش را دور مچ تیبالت حلقه زد و هر دو، تلوتلوخوران باهم کلنجار رفتند.
تیبالت یک قدم جلو گذاشت تا به رومئو پشت پا بزند، ولی تعادل خودش را از دست داد و هر دو دشمن روی زمین افتادند.
رومئو روی دست چپ تیبالت افتاد و نوک خنجر را در سینهی تیبالت فروکرد. او گرمی آخرین نفسهای تیبالت را روی گونهاش احساس کرد.
یک نفر صدا زد: «زود باشید! نگهبانان شاهزاده میآیند!» و خانوادهی کاپولت متفرق شدند.
بنوولیو به رومئو کمک کرد تا سر پا بایستد و گفت: «حالا، پیش از آنکه خیلی دیر شود، بیا برویم.»
ولی رومئو آن را نشنید. او به جسد تیبالت خیره شد و خوب فهمید که چه کرده است. سپس مانند وزنهای روی او افتاد.
رومئو با خود اندیشید: «من پسرعموی ژولیت را کشتهام. ژولیت نمیتواند عاشق قاتلی مثل من باشد. او هیچوقت مرا نمیبخشد. چطور به خودم اجازه دادم چنین احمق باشم؟»
هنگامیکه نگهبانان شاهزاده سررسیدند، او هنوز به تیبالت خیره شده بود.
آن شب، شاهزادهی ورونا دربارهی رومئو قضاوت کرد و گفت: «امروز نفرت خاندان مونتاگو و کاپولت به قیمت جان دو نفر تمام شد. من دیگر خونریزی نمیخواهم. من از خون رومئو میگذرم، ولی او را به شهر مانتوا تبعید میکنم. او باید امشب از اینجا برود و اگر از این به بعد در ورونا دیده شود، کشته میشود!»
وقتی خبر تبعید رومئو به گوش فریار لارنس رسید، او عمیقاً دلخور شد. پیش از آن، او رومئو و ژولیت را به ازدواج هم درآورده بود و امیدوار بود که روزی، عشق آنان بر نفرت بین خاندان مونتاگو و کاپولت غلبه کند. ولی به نظر میرسید که نفرت آنان تشدید شده است. فریار بعد از صرف شام به کلیسا رفت تا برای عاشقان جوان دعا کند.
بهمحض آنکه فریار لارنس جلوی محراب زانو زد، صدای گشوده شدن در کلیسا به گوشش خورد و کسی از راهرو بهطرف بالا آمد. او برگشت و ژولیت را دید. ژولیت خودش را روی پاهای او انداخت و هقهقکنان گریه کرد.
ژولیت التماسکنان گفت: «فریار لارنس، کمکم کنید! پدرم میخواهد تا با کنت پاریس ازدواج کنم، ولی ترجیح میدهم بهجای دست کشیدن از رومئو، بمیرم.»
فریار لارنس با اصرار گفت: «فرزندم، مأیوس نباش. مطمئنی که نمیتوانی با پدرت صحبت کنی؟»
ژولیت هقهقکنان گفت: «نمیتوانستم نزد او بروم و دربارهی رومئو با او حرف بزنم. مرگ تیبالت را بهانه کردم و گفتم که بهقدری مرا غمگین کرده که نمیتوانم در مورد ازدواج فکر کنم. ولی پدرم گوش به حرفم نمیدهد و مراسم عروسی فردا انجام میشود!»
فریار لارنس ناراحت به نظر میرسید. او گفت: «فرزندم، برای تو و رومئو راهی وجود دارد، ولی خطرناک است.»
فریار لارنس بطری کوچکی پر از مایع آبیرنگ را از کیسهی کمربندش بیرون آورد و گفت:
«این مایع را همین امشب بنوش. تو به چنان خواب عمیقی فرو میروی که گویا مردهای. والدین تو باور میکنند که مردهای و تو را در مقبرهی کاپولتها میگذارند. ولی ظرف دو روز بیدار، زنده و خوب میشوی.»
ژولیت گفت: «و رومئو؟»
فریار لارنس گفت: «من پیامی برای او میفرستم و همهچیز را توضیح میدهیم. بعد از اینکه بیدار شدی، مخفیانه به مانتوا برو.»
و بهاینترتیب، صبح روز عروسی ژولیت با کنت پاریس، فریادهای پرستار او، خانوادهی کاپولت را بیدار کرد.
وقتی خبر مرگ ژولیت به بنوولیو رسید، او با اسب مستقیماً به مانتوا و نزد رومئو تاخت. یکی از مسافرانی که از کنارش گذشت، راهبی بود که او را شناخت.
راهب به بنوولیو رسید و صدا زد: «لرد بنوولیو! از طرف فریار لارنس برای پسرعمویت رومئو نامهای دارم!»
بنوولیو فریاد زد: «از سر راهم برو کنار! وقت توقف ندارم.»
راهب، بنوولیو را که در راه مانتوا با اسب میتاخت، نظاره کرد. با سرعتی که بنوولیو داشت، قبل از غروب آفتاب به شهر میرسید.
بنوولیو خبر مرگ ژولیت را به اطلاع رومئو رساند. دل رومئو شکست و ساعتها در بسترش خوابید و گریست. هوا داشت تاریک میشد، ولی بنوولیو هنوز پهلوی رومئو بود و نمیدانست چگونه دوست غمزدهاش را آرام کند.
حدود نیمهشب بود که رومئو آرام شد و توانست حرف بزند. او نشست و با پشت دستش اشکهایش را پاک کرد. سپس گفت:
«باید نزد او بروم.»
بنوولیو به او یادآوری کرد: «شاهزاده تو را تبعید کرده است. دیده شدن در خیابانهای ورونا به معنی مرگ توست.»
رومئو گفت: «من از مرگ نمیترسم. بدون ژولیت زندگی من بیمعنی است. برو، مهتر را بیدار کن و بگو اسب مرا زین کند.»
پس از آنکه بنوولیو رفت، رومئو صندوق چوبی پایین تختش را جستوجو کرد و بطری شیشهای سبزرنگی حاوی مایع شفافی را پیدا کرد.
رومئو سوگند خورد: «این زهر را مینوشم تا در کنار ژولیت بمیرم!»
سپیدهدم، رومئو مانتوا را ترک کرد و اجازه نداد بنوولیو او را همراهی کند. او با خروج از شهر، مسیر پرپیچوخم حومه را پیش گرفت تا بتواند بدون آنکه دیده شود، به ورونا برسد.
وقتی رومئو به شهر رسید، شب شده بود. او کلاهِ ردایش را پایین کشید تا چهرهاش را پنهان کند. سپس پنهانی و بهطور ناشناس از دروازهی اصلی دیوار شهر عبور کرد و مستقیماً بهطرف مقبرهی کاپولت رفت. گویا کسی در آنجا منتظر او بود، چون در باز و داخل مقبره با مشعلی فروزان روشن بود.
رومئو به اطراف نگاهی انداخت و جسد تیبالت را دید که مثل موم شمع، رنگپریده بود.
ژولیت روی تختهسنگ مرمری خوابیده بود و کفن او به سفیدی جامهی عروسها بود. رومئو با فریاد بهطرف ژولیت دوید و چهرهی او را غرق در اشک کرد.
او فریاد زد: «بدون تو نمیتوانم زندگی کنم. میخواهم زیبایی تو آخرین چیزی باشد که چشمانم میبینند. دلبرم، در زمان زندگی نتوانستیم به هم برسیم، اما بعد از مرگ هیچچیز نمیتواند ما را از هم جدا کند!»
رومئو چوبپنبهی در بطری زهر را برداشت و آن را بهطرف لبهایش بالا برد. طعم مشمئزکنندهی سم گلویش را سوزاند. سپس تاریکی او را فراگرفت. چند لحظه بعد صدایی جز پتپت مشعل شنیده نمیشد.
ناگهان ژولیت شروع به نفس کشیدن کرد. او آه و نالهای کرد، چشمانش را گشود و رومئو را دید که با بطری خالی زهری در دستانش، بیجان کنار او افتاده بود.
ژولیت نخست فکر کرد کابوس میبیند، ولی وقتی خود را به رومئو رساند، چهرهاش را لمس کرد و رایحهی تند زهر را استشمام کرد، دانست که کابوس او واقعیت دارد و نقشهی فریار لارنس بهطور وحشتناکی غلط بوده است.
ژولیت شانههای رومئو را در برگرفت، او را تکان داد و داخل موهایش اشک ریخت.
ژولیت آهسته گفت: «کاش کمی بیشتر صبر کرده بودی!»
او مأیوسانه در کنار رومئو نشست. امید داشت که سم باقیمانده سبب شود تا او هم بمیرد. سپس درخشش نور مشعل را که روی خنجر کمربند رومئو سوسو میزد، دید. ژولیت خنجر را کشید و نوک آن را روی قلبش گذاشت. بعد گفت: «اکنون ای خنجر، مرا به عشقم برسان!» این را گفت و با تمام قدرت خنجر را فشار داد.
فریار لارنس عاشقان را چند ساعت بعد دید. آنان مثل کودکانی در کنار یکدیگر به خواب رفته بودند.
با مرگ رومئو و ژولیت، نفرت بین خاندان مونتاگو و کاپولت هم با آنان مرد. دو خانوادهی داغدار موافقت کردند که رومئو و ژولیت باید باهم دفن شوند. آنها مجسمهای از عاشقان را بر بالای قبر آنان نصب کردند. روی پایهی مجسمه این کلمات حک شده بود:
«روزگار، داستانی غمانگیزتر از داستان رومئو و ژولیت به خود ندیده است.»