اسکار و خانوم صورتی
مترجم: مهتاب صبوری
چاپ پنجم: ۱۳۸۸
نسخه آزمایشی (نیازمند بازخوانی است.)
خدای عزیز،
اسم من اسکار است. ده سال دارم. من گربه، سگ و خانه را آتش زدم (فکر میکنم که حتی ماهی قرمزها را هم کباب کردم) و این اولین نامهای است که برایت مینویسم. چونکه تا حالا به خاطر درسومشق وقتش را نداشتم. قبل از هر چیز بگم که من از نوشتن وحشت دارم. مگر اینکه مجبور باشم. چونکه نوشتن دستهگل است. منگوله است، لبخند، روبان و غیره است. نوشتن چیزی نیست جز چاخان که رنگ و لعاب میزند و خوشگل میکند. چاخان و شامورتیبازی بزرگترهاست.
دلیل میخواهی؟ بفرما مثلاً همین شروع نامهٔ من «اسم من اسکار است. ده سال دارم. من گربه، سگ و خانه را آتش زدم (فکر میکنم که حتی ماهی قرمزها را هم کباب کردم) و این اولین نامهای است که برایت مینویسم. چونکه تا حالا به خاطر درسومشق وقتش را نداشتم.» میتوانستم بهجای اینها بنویسم: «مرا کله تخممرغی صدا میکنند. هفتساله به نظر میرسم و به خاطر سرطانم در بیمارستان بستریام و هیچوقت هم با تو حرفی نداشتم چونکه حتی باور ندارم تو وجود داری».
اگر اینجوری بنویسم خیلی بد میشود و کمتر به من محل میگذاری. درحالیکه احتیاج دارم که تو به من توجه کنی.
اگر وقتش را داشته باشی که دو- سه تا کار برای من انجام بدهی همهچیزهایم مرتب و روبهراه خواهد شد.
برایت تعریف میکنم.
بیمارستان جای خیلی خوب و باحالی است. پر است از آدمبزرگهای خوشاخلاق که بلندبلند صحبت میکنند و پر است از اسباببازی و خانوم صورتیهایی که دلشان میخواهد بچهها را سرگرم کنند و دوستانی که همیشه دم دست حاضرند. مثل بیکن، اینشتین و پاپ کورن. خلاصه، اگر مریضی باشی که دوروبری هات را شاد کنی، بیمارستان جای خوبی است.
من دیگر شادی و خوشحالی نمیکنم. از وقتیکه عمل پیوند مغز استخوان داشتم، احساس میکنم دیگران را شاد نمیکنم. صبحها وقتی دکتر دوسلدورف معاینهام میکند، خیلی پکر و بی دلودماغ میشوم. از من ناامید میشود و بدون اینکه حرفی بزند جوری نگاه میکند انگار من گناهی کرده باشم. با این همه، من خودم به عمل جراحی تن دادم؛ حرف شنو و آرام و عاقل بودم و گذاشتم خوابم ببرد. بدون این که داد بزنم درد کشیدم و همهٔ دواهایم را خوردم. بعضی روزها دلم میخواست هوار بزنم و به او بگویم که شاید خودش با آن ابروهای سیاهش، عمل مرا خراب کرده است. اما آنقدر قیافهٔ بدبختی دارد که فحشهایم توی گلویم گیر میکند. هرچی دکتر با آن نگاه غم آلودش بیشتر سکوت میکند، احساس میکنم که مقصرم. فهمیدم که من مریض بدی شدهام. مریضی که اعتقاد آدمها را به پزشکی سست میکند.
فکر پزشک واگیر دارد. حالا همهٔ بخش، پرستارها، انترنها و خدمت کارها همه همان طور نگاهم میکنند. وقتی سر حال هستم آنها حالت غمگینی دارند. شوخی هم که میکنم به زور میخندند. راستش این که دیگر مثل گذشتهها تفریح نمیکنم و شنگول نیستم.
فقط مامان صورتی است که عوض نشده، به نظر من او برای عوض شدن خیلی پیر است. اما بیش از اندازه مامان صورتی است. خدایا من او را به تو معرفی نمیکنم. دوست خوبی برای توست. چون او بود که به من گفت برایت نامه بنویسم. مشکل اینجاست که فقط من هستم که او را مامان صورتی صدا میزنم. پس باید زحمت بکشی ببینی راجع به کی دارم حرف میزنم.
بین خانمهای بلوز صورتی که برای گذراندن وقت با بچههای مریض از بیرون میآیند. او از همه پیرتر است.
– مامان صورتی چند سالتونه؟
– می تونی اعداد سیزده رقمی رو حفظ کنی اسکارکوچولوی من؟
– نه! شوخی می کنین.
– نه، هیچ کس نبایس اینجا سن منو بدونه و گرنه فوری بیرونم می کنن و ما دیگه هم دیگرو نمیبینیم.
– چرا؟
– من قاچاقی این جام. واسهٔ خانم صورتی بودن یک حد سنی هس که مدت هاس از من گذشته.
– یعنی تاریخ مصرفتون تموم شده؟
– آره.
– مثل یک ماست؟
– هیس!
– باشه به هیچ کس نمی گم.
خیلی پر دل و جرأت بود که رازش را به من گفت. اما به خوب کسی گفته بود. البته برای من تعجب آور است چون با چینهایی که مثل اشعهٔ آفتاب دور چشمهایش دارد هیچ کس در پیری مامان صورتی شک نمیکند. با این همه من در این مورد لال خواهم شد.
یک دفعهٔ دیگر، من به یکی دیگر از رازهایش پی بردم و خدایا مطمئنم که تو از روی آن میتوانی او را بشناسی.
با هم در باغ بیمارستان گردش میکردیم که پایش رفت رو تاپاله.
– گُه.
– مامان صورتی شما حرف زشتی می زنین.
– اوه بچه کارت نباشه. من هرجور بخوام حرف میزنم.
– مامان صورتی!
– پاشو کونتو تکون بده یه کمی گردش کنیم. با لاک پشتا مسابقه نذاشتیم که.
وقتی روی نیمکتی نشستیم و هرکدام آبنباتی توی لپمان گذاشتیم از او پرسیدم:
– چطور شده شما این قدر بد حرف می زنین؟
– دلیلش محیط کار بود اسکار کوچولوی من. تو اون شغل اگه مؤدب بودم کارم خراب میشد.
– مگه شغل شما چی بود.
– باورت نمی شه.
– قسم میخورم باورم بشه.
– کشتی کچ.
– باورم نمیشه.
– آره کچ مار، به من لقب خفه کنندهٔ لانگ دوک داده بودند.
از آن به بعد، هر وقت دلم میگیرد، مامان صورتی با اطمینان از این که هیچ کس حرفهایمان را نمیشنود، داستان مسابقههای بزرگش را برایم تعریف میکند: خفه کنندهٔ لانگدوک در برابر قصاب لیموزین. نبرد بیست ساله با ابلیسه سین کلر، یک زن هلندی که بهجای سینه قوز داشت و به خصوص مبارزهاش در جام جهانی با یولا- یولا معروف به ماده سگ بوخن والد که هیچوقت حتی کپل فولادی هم شکست نخورده بود. این کپل فولادی، در آن سالها الگوی مامان صورتی بود. مبارزههایش مرا به رؤیا میبرد. چونکه دستم را توی رینگ، همین طور که حالا هست، تجسم میکنم: پیرزن کوچکی با بلوز صورتی و کمی هم لرزان درحالیکه عفریتههای لندهور مایوپوش را لت و پار میکند. احساس میکنم که این من هستم. قویتر میشوم و انتقام میگیرم.
خوب، اگر با همهٔ این نشانیها، مامان صورتی یا خفه کنندهٔ لانگدوک، تشخیص ندهی کهم امان صورتی کیست، خدایا، باید خدایی را رها کنی و بازنشسته شوی. آیا حرفهایم را روشن و واضح گفتم؟ برگردیم به کارهایم.
خلاصه، عمل پیوند من اینجا خیلیها را ناامید کرده است. همین طور شیمی درمانیام. ولی آنقدر مهم نبودچونکه به عمل پیوند امید داشتن. حالا تصورم این است که حتی اگر از روی ترحم هم باشد دکترها دیگر نمیدانند چه پیشنهادی بدهند. دکتر دوسلدورف که مامان صورتی او را مرد خوش تیپی می داند- اما از نظر من ابروهایش خیلی کلفت است – حالتش مثل بابانوئل دمق و پکری است که در کوله پشتیاش دیگر چیزی برای هدیه دادن ندارد.
اوضاع خراب است. در این باره با دوستم بیکن صحبت کردم در واقع اسم او ایو است نه بیکن. با این که سیاه سوختهٔ گنده یی است ما او را بیکن صدا میزنیم. چون بیشتر به او میآید.
– بیکن، به نظرم دکترا دیگه منو دوست ندارن. اونا رو ذله کرده م.
– چه حرفایی میزنی کله تخممرغی، از کار دکترا نمی شه سر درآورد. اونا همیشه یه مشت طرحای جراحی واسه تو دارن. من حساب کردم تا حالا قول حداقل شش تا عمل به من دادن.
– شایدم اینارو خود تو به سرشون می ندازی.
– لابد این طوره.
– اما چرا خیلی راحت به من نمی گن که آخرش میمیرم.
به اینجا که رسید او هم مثل همهٔ آدمهای بیمارستان کر شد. اگر در بیمارستان حرف از «مردن» بزنی هیچ کس نمیشنود. میتوانی مطمئن باشی که باد هوا خواهد شد و از چیزهای دیگری حرف خواهند زد. من به جز مامان صورتی با همه امتحان کردم.
بگذریم، امروز صبح خواستم ببینم آیا او هم در این جور لحظهها سفت و سخت است یا نه.
– مامان صورتی، به نظر می رسه هیچ کس به من نمی گه مه دارم میمیرم. نگاهم میکند. آیا حالت و رفتار او هم مثل دیگران خواهد بود؟
– خواهش میکنم خفه کنندهٔ لانگدوک، دندون رو جگر بذار و خوب گوش کن.
– اسکار برای چی می خوای چیزی رو که می دونی بهت بگن؟ اوه، پس او هم شنیده است.
– مامان صورتی به نظرم این بیمارستان اونی که بایست باشه نیس. مگه بیمارستان جایی نیس که آدما میان تا حالشون خوب بشه.
درحالیکه این جا برای مردن هم میان.
– حق با توئه اسکار، فکر میکنم همین اشتباه رو هم برای زندگی میکنیم. ما فراموش میکنیم که زندگی شکستنی و گذراست. همه تظاهر میکنیم که انگار همیشگی هستیم.
– مامان صورتی، عمل من خراب شده؟
جوابی نداد. روش او در گفتن بله این بود. وقتی مطمئن شد که من همه چیز را فهمیدهام، نزدیکم شد و با لحنی خواهشانه پرسید:
– من به تو هیچی نگفتم ها، خوب، قسم بخور که از من نشنیدی.
– قسم میخورم.
لحظههایی ساکت شدیم تا فکرهای تازهمان را جمع و جور کنیم.
– اسکار چی میشد اگه به خدا نامه مینوشتی؟
– هه، شما دیگه نه مامان صورتی.
– چرا من نه؟
– شما نه، فکر میکردم دروغ گو نیستین.
– من به تو دروغ نمی گم.
– برای چی با من از خدا صحبت می کنین؟ داستان بابانوئل رو برام تعریف کردن، یه بار کافیه.
– اسکار بابانوئل هیچ ربطی به خدا نداره.
– چرا داره، هر دو زورکی تو کله فرو می رن.
– می تونی تجسم کنی که من، یک کچ کار قدیمی، که از ۱۶۵ مسابقه ۱۶۰ تاشو برنده شدم و ۴۳ تاشو هم ناک اوت کردم، من، خفه کنندهٔ لانگدوک بتونم بابانوئل رو باور کنم؟
– نه.
– خب، بابانوئل رو باور ندارم اما خدا رو چرا.
– اینجوری دقیقاً همه چی عوض می شه … چرا به خدا نامه بنویسم؟
– خودتو کمتر تنها احساس میکنی.
– کمتر تنها! با کسی وجود نداره.
– به وجودش بیار.
به طرف من خم شد:
– هر بار که باورش کنی کمی بیشتر وجود خواهد داشت، اگه اصرار و پایداری کنی کاملاً وجود خواهد داشت.
– چی می تونم براش بنویسم؟
– هرچی دلت بخواد. چیزایی که به کسی نمی گی. فکرایی که وزن دارند و رسوب می کنن. سنگین و بی حرکتت می کنن. جای فکرای تازه تو می گیرن و فاسدت می کنن. اگه حرف نزنی تبدیل به یه زباله دونی از فکرای کهنه می شی.
– بسیار خوب.
– بعدم این که، می تونی هر روز از خدا یک چیزی بخوای، یادت باشه فقط یکی.
– مامان صورتی، خدای شما هیچ و پوچه، علاءالدین از غول چراغ جادو، حق سه تا آرزو داشت.
– یه آرزو در روز بهتر از سه تا آرزو تو همهٔ زندگیه، نه؟
– باشه، پس می تونم همه چی ازش بخوام؟ اسباببازی، آب نبات، ماشین؟
– نه اسکار، خدا که بابانوئل نیست، فقط می تونی چیزای ذهنی و روحی بخوای.
– مثلاً؟
– مثلاً، شهامت، صبر، روشن دلی.
– خوب فهیدم.
– و همین طور می تونی لطف خدا رو برای دیگرون هم آرزو کنی.
– مامان صورتی، یه آرزو در روز، بی شوخی، اول برای خودم نگه میدارم.
خدایا بفرما، به مناسبت این اولین نامه، کمی از وضع زندگیام را در این جا، بیمارستان، نشانت دادم. مرا مثل مانعی در پزشکی میبینند. دوست دارم که برایم روشن کنی آیا من خوب خواهم شد؟ جوابم را بده. آره یا نه. خیلی سخت و پیچیده نیست. آره یا نه؟ کلمههای بد و بیهوده را خط بزن.
تا فردا میبوسمت
اسکار
راستی من که نشانی تو را ندارم، چه کار کنم؟ خدای عزیز،
آفرین تو بسیار دانا هستی، حتی پیش از این که نامهام را پست کنم جوابم را دادی، چطور؟
امروزصبح در سالن تفریحات با اینشتین شطرنج بازی میکردم که پاپ کورن آمد و خبرم کرد:
– پدر و مادرت این جان.
– پدر و مادر من؟ امکان نداره، اونا فقط یه شنبهها میان.
– من ماشینشونو دیدم. جیپ قرمز با چادر سفید.
– ام کان نداره.
شانههایم را بالا انداختم و به بازی با اینشتین ادامه دادم. اما چون فکرم مشغول بود، اینشتین مهرههایم را کش میرفت و این مرا بیشتر عصبی میکرد. اگر او را اینشتین صدا میزنند به این دلیل نیست که از دیگران باهوشتر است بلکه به این خاطر است که اندازهٔ سرش دو برابر است. انگار توی کلهاش پر از آب است. حیف، اگر بهجای آن مغز بود، میتوانست کارهای بزرگی بکند.
وقتی دیدم دارم بازی را میبازم ولش کردم و به دنبال پاپ کورن که اطاقش رو به پارکینگ بود رفتم. حق با او بود: پدر و مادرم رسیده بودند.
خدایا، میبایست به تو بگویم که خانهٔ ما دور است. زمانی که آن جا زندگی میکردم متوجه نبودم. اما حالا میفهمم که واقعاً خیلی دور است. با این وضع آنها بیشتر از هفته یی یک بار نمیتوانند به دیدنم بیایند، یک شنبهها، برای این که نه آنها و نه من کار نمیکنیم.
پاپ کورن گفت:
– میبینی رأس گفتم. حالا که خبرت کردم چقدر به من میدی؟
– شکلات فندقی دارم.
– دیگه توت فرنگی نداری؟
– نه.
– خیلی خب، شکلات.
ما اصلاً حق نداریم به پاپ کورن خوراکی بدهیم. چرا که او برای لاغر شدن به این جا آمده است.۹۸ کیلو در نه سالگی. با یک متر و ده سانت قد و یک متر و ده سانت پهنا. تنها لباسی که به تنش اندازه است یک تی شرت راه راه کج و کولهٔ آمریکایی است. راستش این که نه دوستانم و نه من هیچ کدام باور نمیکنیم که او بتواند جلوی چاق شدنش را بگیرد. آن قدر گرسنه میشود که دلمان برایش میسوزد و باقی ماندهٔ خوراکیها را به او میدهیم. یک شکلات به این کوه چربی، ذرهٔ خیلی کوچکی است. اگر ما خطایی میکنیم، پرستارها هم میکنند، یعنی دیگر شیاف بارانش نمیکنند.
به اتاقم برگشتم و منتظر پدر و مادرم شدم. چون نفس نفس میزدم، اول گذشت دقیقهها را نفهمیدم. بعد متوجه شدم که آنها پانزده دقیقه وقت داشتند که پیش من بیایند.
ناگهان حدس زدم که کجا هستند و خودم را به راهرو رساندم. وقتی هیچ کس مرا ندید از پلهها پائین رفتم و در تاریکی تا دفتر دکتر دوسلدورف رفتم.
موفق شدم. حدسم درست بود و آنها آنجا بودند. از پشت در صداها به گوشم میرسید. چون پائین آمدن از پلهها خستهام کرده بود، چند ثانیه یی صبر کردم تا حالم جا بیاید. در این جا بود که یک هو همه چیز در هم ریخت. آن چه نباید میشنیدم، شنیدم. مادرم هق هق گریه میکرد. دکتر دوسلدورف تکرار میکرد: «ما همه چیز را امتحان کردیم، باور کنید همه چیز را امتحان کردیم.» و پدرم با صدای خفه جواب میداد: «مطمئنم دکتر، مطمئن». من گوش به در آهنی چسبانده بودم و نمیدانستم کدام یک سردتر بود. فلز یا من.
بعد دکتر دوسلدورف گفت:
– می خواین بغلش کنین و ببوسینش؟
مادرم گفت:
– من به هیچ وجه شهامت این کارو ندارم.
پدرم گفت:
– نباید ما رو در این حال ببینه.
در این جا بود که فهمیدم پدر و مادرم هر دو آدمهای پستی هستند. بدتر از آن مرا هم پست میشمارند.
از صدای صندلیهای دفتر حدس زدم که میخواهند بیرون بیایند. پس اولین دری را که دیدم باز کردم. این طور شد که بقیهٔ صبح را در گنجهٔ جاروها گذراندم. خدایا شاید تو این را ندانی که در گنجههای جارو از بیرون باز میشوند نه از داخل. انگار میترسند شبها جاروها و سطلها فرار کنند.
به هر حال، زندانی شدن در سیاهی آزارم نمیداد. زیرا که اصلاً میل دیدن کسی را نداشتم و با ضربه یی که به من خورده بود دستها و پاهایم در اختیار نبود. آن چه را نباید میشنیدم، شنیده بودم.
طرفهای ظهر حس کردم در طبقهٔ بالا اوضاع بلبشوست. صدای قدمها را گوش میدادم. بعد همه اسم مرا فریاد میزدند:
– اسکار، اسکار.
از این که بشنوم صدایم میزنند و جواب ندهم لذت میبردم. دلم میخواست همهٔ آدمهای روی زمین را آزار میدادم.
فکر میکنم که کمی خوابیدم و بعد صدای کشیده شدن دمپاییهای خانم نادا، خدمت کار بخش را شنیدم. در را که باز کرد، راست راسی هم دیگر را ترساندیم و فریاد بلندی کشیدیم. او به این دلیل که انتظار دیدن مرا در آن جا نداشت و من به این سبب که اصلاً یادم نمیآمد این قدر سیاه باشد و به شدت هم فریاد بزند.
بعد هنگامه یی به پا شد. همه آمدند. دکتر دوسلدورف، سرپرستار، پرستارهای بخش و خدمت کارها.
من فکر میکردم آنها دعوایم کنند، دیدم همگی حالتی متأسف دارند. فهمیدم که باید از موقعیت استفاده کنم.
– می خوام مامان صورتی رو ببینم.
– چطور شد که رفتی توی گنجه؟ دنبال کسی کردی؟ چیزی شنیدی؟
– می خوام مامان صورتی رو ببینم.
– یه چیزی بخور.
– نه می خوام مامان صورتی رو ببینم.
مثل سنگ خارا، صخره و دیوار بتونی شده بودم و هیچ کاری نمیشد کرد حتی به آن چه که میگفتند گوش نمیدادم. میخواستم مامان صورتی را ببینم.
دکتر دوسلدورف از این که میدید پیش هم کارانش هیچ اقتداری بر من ندارد خیلی عصبانی بود و بالاخره از کوره در رفت.
– برین این خانم صورتی رو پیدا کنین.
تصمیم گرفتم استراحت کنم و در اطاق م کمی خوابیدم. وقتی بیدار شدم مامان صورتی پیشم بود و لبخند میزد.
– آفرین اسکار، ضربهٔ کاری یی زدی. سیلی جانانه یی به اونا زدی. اما نتیجه این شد که حالا همگی به من حسودیشون می شه.
– برامون مهم نیست.
– آدمای شریفی هستن اسکار، خیلی شریف.
– به درک.
– گیر کارت کجاست؟
– دکتر دوسلدورف به پدر و مادرم گفت که مردنی هستم و اونا فرار کردن. ازشون متنفرم.
همه چیز را مو به مو برای او تعریف کردم. همان طور که برای توای خدا.
مامان صورتی گفت:
– این جریان منو یاد مسابقه م با سارا یوپ لایوم در بتهون می ندازه یه کچ کار با بدن روغنی، مارماهی رینگها، آکروباتی که تقریباً برهنه مبارزه میکرد. وقتی میخواستی بگیریش از دستت لیز میخورد. فقط در بتهون مسابقه میداد و هر سال هم برندهٔ جام بتهون میشد. در صورتی که اون جام رو من میخواستم.
– مامان صورتی، پس چی کار کردین.
– یه روز وقتی توی رینگ رفت. ئوستای من روش آرد پاشیدن. از روغن و آرد، یه خمیر خیلی قشنگ و حسابی درس شد، با سه صلیب و دو حرکت سارا یوپ لایوم رو به زمین زدم. بعد از اون دیگه بهش مارماهی رینگها نمیگفتن. لقبش شد ماهی سوخاری.
– معذرت می خوام مامان صورتی اما من این جا واقعاً ارتباطی نمیبینم.
– من خیلی خوب میبینم. همیشه راه حلی هست، اسکار، همیشه یه کیسه آرد تو گوشه و کنارا پیدا می شه. تو باید واسه خدا
بنویسی. از من قوی تره.
– حتی واسه کشتی کچ؟
– آره حتی برای کشتی کچ. خدا دهنشو سرویس می کنه. اسکار کوچولوی من، امتحان کن، چی تو رو بیشتر از همه رنج می ده؟
– از پدر و مادرم نفرت دارم.
– پس بیشتر نفرت داشته باش.
– این شمائید که اینو به من می گید مامان صورتی؟
– آره، بیشتر نفرت داشته باش. برات میشه مثل یه استخونی که گازش میزنی، وقتی تمومش کردی، خواهی دید که هیچ زحمت و اهمیتی نداشته، همه اینا رو واسه خدا بنویس. ازش بخواه به دیدنت بیاد.
– مگه از جاش حرکت می کنه؟
– با روش خودش، نه همیشه، گاهی.
– چرا مگه اونم مریضه؟
این جا بود که از آه کشیدن مامان صورتی فهمیدم نمیخواهد اعتراف کند که تو هم ای خدا در وضع و حال بدی هستی.
– هیچوقت پدر و مادرت از خدا برات حرفی نزدن؟
– ولشون کن، پدر و مادرم احمقن.
– آره حتماً، اما هیچوقت از خدا برات حرفی نزدن؟
– چرا، فقط یه بار اونم برای این که بگن به خدا اعتقادی ندارن. اون ها فقط بابانوئل رو قبول دارن.
– یعنی این قدر احمقن اسکار کوچولوی من؟
– اصلاً فکرشو هم نمی تونین بکنین. یه روز که از مدرسه برگشتم بهشون گفتم بایس جدی باشن. بابانوئل وجود نداره.
انگار یه دفعه از آسمون به زمین افتادن.
از این که زنگ تفریح منو بهجای یک ابله گرفته بودن، این قدر تند و عصبی بودم که اونا قسم خوردن هیچوقت نمیخواستن منو گول بزنن و رأس راسی وجود بابانوئل رو باور میکردن. خیلی متأسف بودن و حالا که فهمیدن حقیقت نداره باز هم متأسف شدن.
دو تا آدم واقعاً عوضی، به شما میگم مامان صورتی.
– پس اونا به خدا اعتقادی ندارن؟
– نه.
– تو رو به هیچ فکری ننداخت؟
– اگه به حرفای احمقا توجه کنم، برای آدمای دانا و فهمیده که دیگه وقتی برام نمی مونه.
– راست می گی، اما حقیقت آینه که اگه پدر و مادرت از نظر تو احمقن …
– آره مامان صورتی، واقعاً احمقن.
– پس اگه اشتباه می کنن که خدا رو قبول ندارن، تو هم که نداری، و ازش نمی خوای به دیدنت بیاد.
– درست اما مگه شما نگفتین که اون علیل و عاجزه؟
– نه او روش خیلی مخصوصی واسه ملاقات داره، خدا توی فکرت، توی ذهنت به دیدنت می آد.
– خوشم اومد. خیلی خوب هم گرفتم.
– حالا میبینی: دیدار با او خیلی با خیر و برکته.
– خیله خب، من باهاش صحبت میکنم، فعلاً که دیدارم با شما برام خیر و برکت داره.
مامان صورتی لبخندی زد و تقریباً خجالتی برای بوسیدن گونهام خم شد جرأت نمیکرد و با نگاهش از من اجازه خواست.
– بوسم کنین مامان صورتی، به هیچ کس نمی گم، من نمی خوام به شهرت شما، کچ کار قدیمی لطمه بزنم.
لبهایش را روی گونهام گذاشت. کیف کردم. روی گونهام احساس گرما و سوزش کردم. بوی پودر و صابون میداد.
– کی برمی گردین؟
– من فقط هفتهای دو بار حق دارم این جا بیام.
– غیر ممکنه مامان صورتی، من نمی تونم سه روز منتظر بمونم.
– مقرراته.
– کی مقررات می سازه.
– دکتر دوسلدورف.
دکتر دوسلدورف این روزا که منو می بینه تنبونشو خراب می کنه. برید ازش اجازه بگیرین مامان صورتی، شوخی نمیکنم.
با تردید نگام کرد.
– شوخی نمیکنم. اگه هر روز به دیدنم نیاین، من به خدا نامه نمینویسم.
– میرم امتحان کنم.
مامان صورتی رفت و من شروع کردم به گریه کردن. پیش از آن هیچ حساب نکرده بودم که چقدر احتیاج به کمک داشتهام. پیش از آن هیچ حساب نکرده بودم که واقعاً چقدر بیمار بودهام. با فکر این که دیگر مامان صورتی را نمیبینم همهٔ اینها را فهمیدم. اشکهایم سرازیر شد و گونههایم را سوزاند.
خوشبختانه تا پیش از آن که برگردد کمی وقت داشتم تا به خودم بیایم.
– درست شد: اجازه گرفتم. برای دوازده روز. می تونم هر روز به دیدنت بیام.
– من، برای ههیچ کس جز من؟
– تو و فقط تو اسکار. دوازده روز.
در این موقع نمیدانم چطور شد که باز اشکهایم سرازیر شد و به هق هق افتادم. خودم هم می دانم که پسرها نباید گریه کنند، مخصوصاً من کله مرغی که نه به پسرها شبیه هستم و نه به دخترها بلکه بیشتر به یک مریخی شبیه ام. کاری نمیشد کرد. نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم.
– دوازده روز؟ حالم این قدر بده مامان صورتی؟
نزدیک بود او هم به گریه بیافتد اما دودل بود و تردید داشت. کشتی گیر قدیمی نمیگذاشت اشکهای دختر قدیمی سرازیر شود.
دیدنش قشنگ بود و کمی آرام و مشغولم کرد.
– ما تو چه روزی هستیم اسکار؟
– تقویم منو نمی بینین؟ امروز نوزدهم دسامبره.
– در کشور من اسکار، افسانه ایی هس که میگه در دوازده روز آخر سال می شه هوای دوازده ماه سال بعد رو پیش بینی کرد. کاف یه که هر روزی رو مثل یک تابلوی خیلی کوچیک از یک ماه در نظر بگیریم. نوزدهم دسامبر ماه ژانویه رو نشون میده. بیست دسامبر ماه فوریه و همین طور تا سی و یک دسامبر که پیش بینی می کنه ماه دسامبر بعدی رو.
– راسی؟
– این یک افسانه است. افسانه دوازده روز پیش گو کننده. می خوام که من و تو اینو بازی کنیم به خصوص تو، از امروز هر روزی رو برای خودت ده سال حساب کن.
– ده سال؟
– آره یک روز: ده سال.
– پس با این حال تا دوازده روز من صد و بیست ساله میشم!
– آره حسابشو داری؟
مامان صورتی بغلم کرد و بوسید- حس میکنم خوشش می آید- و بعد رفت.
باری این چنین است خدایا: من امروز صبح متولد شدم. اول خوب متوجه آن نبودم. نزدیک ظهر روشنتر شد. وقتی به پنج سالگی رسیدم محتاطتر شدم اما این برای دانستن خبرهای خوش نبود.
امشب ده سال دارم و این سن عقل است. من از آن استفاده میکنم تا چیزی از تو بخواهم: وقتی میخواهی از چیزی خبرم کنی، مثل امروز ظهر پنج سالگیام را، کمتر شلوغ کن.
تا فردا میبوسمت
اسکار
یک چیزی از تو میخواهم. می دانم که حق یک آرزو را دارم اما آرزویی که همین حالا دارم بیشتر یک توصیه است.
من با یک دیدار کوچک موافق هستم. یک دیدار ذهنی که برای من خی لی عالی است. دوست دارم که یک بار این کار را انجام دهی. من از هشت صبح تانه شب آزادم و باقی وقتها میخوابم. حتی گاهی در طول روز به دلیل معالجاتم چرتهای کوچکی میزنم اما وقتی در چنین حالی هستم، در این که بیدارم کنی تردید نکن. احمقانه است که به خاطر یک دق یقه غفلت از دیدار هم محروم شویم. این طور نیست؟ خدای عزیز،
امروز نوجوانیام را که آسان هم نبود، گذراندم. چه ماجرایی: کلی مشکلات داشتم، با دوستانم. با پدر و مادرم و همهاش از دست دخترها. امشب از این که بیست سال دارم ناراضی نیستم چرا که به خودم می گویم سختیها را پشت سر گذاشتم.
دوران بلوغ، متشکرم. یک بار و نه بیشتر!
خدایا اول به یادت بیاورم که نیامدی. امروز به خاطر مسائل بلوغم خیلی کم خوابیدم. پس نباید از دیدارت محروم شده باشم و بعد این که باز تکرار میکنم: اگر خواب باشم تکانم بده.
وقتی بیدار شدم مامان صورتی آن جا بود. سر صبحانه داستان مبارزاتش با تتون رویال را برایم تعریف کرد. یک زن کچ کار بلژیکی که هر روز سه کیلو گوشت خام را میبلعید و یک بشکه آبجو مینوشید. ظاهراً به دلیل تخمیر گوشت و آبجو، قویترین چیزی که داشته نفسش بوده و نه چیز دیگر، و همین سبب میشده که حریفانش را به زمین بزند. مامان صورتی برای شکست دادن او فوت و فن تازه یی به کار برده بود: آغشته کردن کلاهش که فقط دو سوراخ در جای چشمها داشت، با اسطوخودوس و این که جلاد کارپانترا را به یاد بیاورد. او میگوید که برای کشتی کچ در مغز هم باید عضله داشت.
– اسکار کی رو خیلی دوست داری؟
– این جا، تو بیمارستان؟
– آره.
– بیکن، اینشتین و پاپ کورن.
– و از دخترها؟
این سوآل مرا گیر انداخت. دلم نمیخواست جواب بدهم اما مامان صورتی منتظر بود و من نمیتوانستم جلوی یه کچ کار بین المللی زیادی ادا در بیاورم.
– پگی بلو.
پگی بلو بچهٔ آبی رنگی است. در اطاقی زندگی میکند که یکی مانده به آخر راهروست. با مهربانی میخندد اما تقریباً هیچوقت حرف نمیزند. انگار یک پری است که مدت کوتاهی در بیمارستان استراحت میکند. او بیماری عجیب و غریبی دارد. یک بیماری آبی رنگ. مشکلی در گردش خون دارد. یعنی خونی که میبایست به خونش برود، نمیرود و یک دفعه تمام پوستش آبی رنگ میشود. منتظر عمل جراحی است تا پوستش صورتی شود. حیف! به نظر من پگی بلو با رنگ آبی خیلی خوشگل است. اطراف او پر از نور است و سکوت، و آدم خیال میکند داخل کلیسا شده است.
– بهش گفتی؟
– نمی خوام جلوش سبز بشم و بگم: پگی بلو خیلی دوست دارم.
– چرا این کارو نمیکنی؟
– حتی نمی دونم اون می دونه من وجود دارم.
– این هم یه دلیل دیگه که باید این کارو بکنی.
– مگه کله مو نمی بینین؟ … باید از آدمای فضایی خوشش بیاد، و از این بابت مطمئن نیسم.
– به نظر من که تو خیلی خوشگلی اسکار.
صحبت که به این جا رسید مامان صورتی کمی ترمز کرد. این چیزها را شنیدن چقدر دلپذیر است. موهای تنم سیخ شد اما نمیدانستم چه جوابی بدهم.
– مامان صورتی، نمی خوام دل اونو با ظاهرم به دست بیارم.
– چه احساسی بهش داری؟
– دلم می خواد در مق آبل اشباح ازش حمایت کنم.
– چی؟ این جا اشباح داره؟
– آره، شبها بیدارمون می کنن و معلوم نیس برای چی، مارو وشگون می گیرن. دردمون می آد. دیده نمی شن و همین مارو می ترسونه. مشکل می شه دوباره خوابمون ببره.
– این شبحها خیلی سراغ تو میان؟
– من نه، خوابم سنگینه، اما پگی بلو چرا. بعضی شبا صدای فریادشو میشنوم. خیلی دلم می خواد مواظبش باشم.
– برو بهش بگو.
– من، واقعاً به هیچ وجه نمی تونم این کارو بکنم، چونکه شبا هیچ کس نباید از اطاقش بیرون بره، مقررات آینه.
– اشباح مقررات سرشون میشه؟ حتماً که نه، زرنگ باش، اگه اونا بش نون که داری به پگی بلو می گی می خوای ازش مراقبت کنی، امشب جرأت نمی کنن بیان.
– اما…
– چند سالته اسکار؟
– نمی دونم، ساعت چنده؟
– ساعت ده. به پونزده سالگی رسیدی. فکر نمیکنی که دیگه وقتش رسیده شهامت بیان احساسات خودتو داشته باشی؟ ساعت ده و نیم صبح تصمیم گرفتم و تا در اطاقش که باز بود رفتم.
روی تختش بود، انگار سفیدبرفی، وقتی کوتولهها خیال میکنند مرده، منتظر شاه زاده است. سفیدبرفی، مثل برفی که عکسها نشان میدهند آبی است. نه سفید. پگی به طرف من چرخید. از خودم پرسیدم آیا مرا بهجای شاه زاده خواهد گرفت یا یکی از کوتولهها. به خودم گفتم: به خاطر کلهٔ تخممرغیام، یکی از کوتولهها، اما چیزی نگفت. با این وضع همه چیز به خوبی پیش میرود. چون هرگز چیزی نمیگوید و همه چیز اسرار آمیز باقی میماند.
– اومدم بهت بگم اگه بخوای، امشب و شبای بعد یک نگهبان جلوی در اطاقت بذارم تا تو رو از اشباح محافظت کنه.
نگاهم کرد و مژههایش را به هم زد. احساس میکردم فیلم آهسته میشد. هوا سنگین و سکوت سنگینتر میشد. انگار در آب راه میرفتم. وقتی به تخت نورانیاش نزدیک شدم همه چیز تغییر کرد. نوری بود که از هیچ جا نمی تایبد.
– هوی، صبر کن کله تخممرغی، این منم که نگهبان پگی ام.
پاپ کورن در چارچوب در ایستاده بود و یا بهتر بگم چارچوب را پر کرده بود. لرزیدم. مطمئناً اگر او نگهبان شود خیلی مفیدتر خواهد بود زیرا که هیچ شبحی نخواهد توانست از در بگذرد.
پاپ کورن چشمکی زد.
– هی، پگی، من و تو دوستیم مگه نه؟
پگی به سقف نگاه کرد. پاپ کورن معنی آن را تأیید گرفت و مرا بیرون کشید.
– اگه تو یک دختر می خوای ساندرین رو بگیر، پگی رو من تور زدم.
– به چه حقی؟
– به این حق که قبل از تو این جا بودم. اگه دلخوری می تونیم با هم دعوا کنیم.
– در واقع، اصلاً هم دلخور نیسم.
کمی خسته بودم. به سالن بازی رفتم و نشستم. درست همان موقع ساندرین آن جا بود. بیماری او مثل من، کم خونی است اما معالجهاش ظاهراً موفقیت آمیز است.
او را دختر چینی صدا میزنند چون کلاه گیسش سیاه و براق است و موهای صاف و چتری با یک منگوله دارد. اینها او را ه ب دخترهای چینی شبیه میکند. نگاهم میکند و بادکنک آدامسش را میترکاند.
– اگه بخوای می تونی منو ببوسی.
– واسه چی. آدامس بست نیس؟
– کوچولو، تو که نمی تونی، مطمئنم که هیچوقت نکردی.
– به! اینو باش، ازت خنده م می گیره، تو پونزده سالگی، خیلی از این کارا کردم خیالت جمع باشه.
– تو پونزده سال داری؟ عجیبه!
به ساعتم نگاه میکنم:
– آره، پونزده سال هم گذشته.
– همیشه آرزوم بوده که یک بزرگتر از پونزده سال منو ببوسه.
– مطمئن باش هرچی میگم درسه.
شکلکی درمی آورد و لبهایش را طوری جلو میدهد که انگار زالوی له شده روی شیشه است. میفهمم که منتظر بوسه است. میخواهم برگردم که میبینم همهٔ دوستان نگاه میکنند. نباید جا بزنم. باید مرد بود، وقتش حالاست.
نزدیک میشوم و او را میبوسم. از من آویزان میشود و دیگر نمیتوان جدا شوم، خیس است. یک دفعه و بی خبر، آدامسش را به دهانم رد میکند. غفل تا آن را درسته قورت دادم. عصبانی شدم.
در همان لحظه بود که یکی با دست به پشتم زد. بدبیاری پشت بدبیاری؛ پدر و مادرم. یک شنبه بود و من فراموش کرده بودم.
– اسکار، دوستتو به ما معرفی میکنی؟
– دوست من نیس.
– خوب نباشه به ما معرفیش میکنی؟
– ساندرین، پدر و مادرم، ساندرین.
دختر چینی با حالت شیرینی گفت:
– از آشنایی با شما خوش وقتم.
دلم میخواست خفهاش کنم.
– می خوای ساندرین با ما به اطاقت بیاد؟
– نه، ساندرین این جا می مونه.
در بازگشت به اطاقم، حس کردم خستهام و کمی خوابیدم. به هیچ وجه نمیخواستم با آنها حرف بزنم.
وقتی بیدار شدم دیدم مثل همیشه برایم هدیه آورده اندو از زمانی که به طور دائم در بیمارستان هستم، پدر و مادرم از حرف زدن با من رنج میبرند و برای همین است که هدیههای زیادی میآورند تا بعدازظهرهای کسالت بار به خواندن روش بازیها بگذرد. پدرم، حتی اگر جزوهها به زبان ترکی یا ژاپنی هم باشند از رو نمیرود و آن قدر سماجت میکند تا طرح اصلی را بفهمد.
امروز برای من یک دستگاه پخش صوت آورده بودند. حتی اگر دلم میخواست نمیتوانستم انتقاد کنم.
– شما دیروز نیومدین؟
– دیروز؟ برای چی، فقط یک شنبهها می تونیم. چی می خوای بگی؟
– یکی ماشین شما رو تو پارکینگ دیده بود.
– مگه فقط یه جیپ قرمز تو دنیا هس؟ خب، ماشینا رو معاوضه می کنن.
– پس این طور! حیف که پدر و مادرا رو نمی شه …
با این حرف در جا نوکشان را چیدم. بعد دستگاه را گرفتم و دوبار پشت سر هم صفحهٔ فندق شکن را گوش کردم. دو ساعت نتوانستند یک کلمه حرف بزنند. برای آنها هم خوب شد.
– خوشت میاد؟
– به! داره خوابم میاد.
فهمیدند که باید بروند. حالشان بد بود. نمیتوانستند تصمیم بگیرند. حس میکردم میخواهند چیزهایی بگویند. چه خوب شد که به نوبهٔ خودشان اذیت شدند.
بعد مادرم خودش را به طرف من انداخت و بغلم کرد. خیلی فشارم داد و با صدای لرزانی گفت:
– دوستت دارم اسکار کوچولوی من، خیلی دوستت دارم.
میخواستم پس بزنم اما در آخرینن لحظه گذاشتم کارش را بکند. گذشتهها به یادم آمد. آن وقتها که نوازشهایش باحال و باصفا بود و برای این که بگوید دوستم دارد، صدایش مضطرب و پریشان نبود.
باید کمی میخوابیدم.
مامان صورتی قهرمان بیدار کردن است. همیشه درست همان لحظه یی که چشمانم را باز میکنم سر میرسد. همیشه هم لبخندی به لب دارد.
– خب، پدر و مادرت؟
– هیچی، مثل همیشه، بالاخره فندق شکن رو برام آوردن.
– فندق شکن؟ خیلی جالبه من یه دوستی داشتم اسمش این بود. یک قهرمان حسابی. گردن حریفاشو با فشار روناش می شکس. پگی بلو چی، رفتی ببینیش؟
– حرفشو نزنین، اون نامزد پاپ کورنه.
– خودش گفت؟
– نه پاپ کورن گفت.
– خالی می بنده.
– فکر نمیکنم. مطمئنم که از اون بیشتر خوشش میاد تا من. پاپ کورن از من قویتر و قابل اطمینان تره.
– خالی می بنده، بهت میگم. من که روی رینگ مثل یک موش بودم، کچ کارایی شبیه به نهنگ و اسب آبی رو شکست دادم.
مثل پلوم پودینگ، یک زن ایرلندی که با شکم خالی و با یک شرت صد و پنجاه کیلو وزن داشت. بازواش مثل رونای من، ماهی چه هاش مثل کپل، ساق پاشو که نگو، نه کمرشو میشد بگیری نه جای دیگه شو. شکست ناپذیر.
– پس چی کار کردین؟
– وقتی نمی شه چنگ انداخت و بهش گیر داد، از دست در می ره. اون قدر دووندمش که خسته شد و بعد چپه اش کردم. برای بلند کردنش یک جرثقیل لازم بود. تو، اسکار کوچ ولوی من، استخون بندیت ضعیفه، گوشت هم زیاد نداری. این دیگه واضحه. ولی مجذوب کردن فقط به گوشت و استخون نیست، خوش قلبی هم شرطه. تو هم که خوش قلبی از سر و روت می باره.
– من؟
– برو پگی بلو رو ببین و هر چی تو دلت هس بهش بگو.
– یه خورده خسته م.
– خسته؟ الآن؟ تو این س اعت، چند سالته، هجده سال؟ آدم که تو هجده سالگی خسته نمی شه.
مامان صورتی طوری صحبت می کندکه قوت قلب میدهد.
شب شده بود. طنین صداها در تاریکی شدیدتر بود. کف پوش راهرو نور مهتاب را منعکس میکرد. پیش پگی رفتم و دستگاه پخش صوتم را به او دادم.
– بگیر گوش کن. «والس دانههای برف» این قدر قشنگه که وقتی گوش می دم به تو فکر میکنم.
پگی به «والس دانههای برف» گوش داد. مثل یک دوست قدیمی لبخند زد. والس به گوش او قصههای شیرین میخواند.
دستگاه را به من پس داد و گفت:
– قشنگه.
اولین حرف او این بود و چقدر به دلم نشست این اولین حرف.
– پگی بلو، میخواستم بهت بگم: دلم نمی خواد تو عمل بشی، همین جوری هم خوشگلی. رنگ آبی به تو میاد.
خوب فهمیدم که خوشش آمده. هدف من آن نبود. اما معلوم بود که خوشش آمده است.
– اسکار، دلم می خواد در مقابل اشباح، محافظ من تو باشی.
– رو من حساب کن پگی.
حس ابی مغرور شدم. بالاخره این من بودم که برنده شدم.
– منو ببوس.
این کار واقعاً کلک دخترهاست. بوسیدن برای آنها مثل یک نیاز است. اما فرق پگی با دختر چینی در این است که او بدجنس نیست. لپم را با لبهایش کشید و به راستی داغم کرد. من هم او را بوسیدم.
– شب بخیر پگی.
– شب بخیر اسکار.
بفرما خدا، این هم از امروز ما. حالا میفهمم چرا نوجوانی را سن بحرانی میدانند. دشوار است. اما بالاخره درست در بیست سالگی سروسامان میگیرد. و حالا تقاضای امروز من: میخواهم که پگی و من عروسی کنیم. مطمئن نیستم که ازدواج با چیزهای روحی مربوط باشد، آیا این نوع آرزو را که کار آژانسهای عروسی است برآورده میکنی؟ اگر راه دست تو نیست زودتر بگو تا بتوانم کس دیگری را پیدا کنم. بی آن که بخواهم وادارت کنم که عجله کنی باید بدانی که من وقت زیادی ندارم. پس عروسی اسکار و پگی بلو. آری یا نه. اگر این کار را بکنی من سر و سامان میگیرم.
تا فردا میبوسمت
اسکار
راستی … بالاخره نشانی تو چیست؟ خدای عزیز،
درست شد. داماد شدم. امروز بیست و یک دسامبر است. و دارم به سی سالگی میرسم و عروسی کردم. برای بچه دار شدن، پگی بلو و من تصمیم گرفتیم بعدها فکری بکنیم. راستی من فکر میکنم که او آمادگی ندارد.
این اتفاق دیشب افتاد.
طرفهای ساعت یک صبح، صدای نالههای پگی بلو را شنیدم. از خواب پریدم. اشباح، با این که قول داده بدم نگهبان بگذارم، اشباح آزارش داده بودند. امکان داشت که فکر کند من خالی بند هستم، آن وقت دیگر با م ن حرف نمیزد و حق هم داشت.
برخاستم و به طرف جیغ و داد رفتم. وقتی به اطاق پگی رسیدم دیدم روی تخت نشسته و با حیرت آمدن مرا نگاه میکند. من هم همین طور. خیلی حیرت زده بودم چون پگی بلو به من زل رده و دهانش بسته بود اما باز صدای فریاد و زاری میآمد.
بعد ات دربعدی رفتم و دیدم بیکن بود که از درد سوختگی هاش به خودش میپیچید.
یک لحظه وجدانم ناراحت شد. باز به روزی فکر کردم که خانه، گربه و سگ را آتش زده و حتی ماهی قرمزها را کباب کرده بودم. فکر میکنم که آنها بایستی جوشیده باشند، به زندگی آنها فکر کردم و با خود گفتم در هر حال آن قدرها هم بد نشد. اگر بیشتر میماندند با خاطرات و سوختگیها میمردند. مثل بیکن با بخیهها و پمادهایش.
بیکن توی لاک خودش فرو رفت و نالههایش قطع شد. دوباره پیش پگی بلو رفتم.
– پس این تو نبودی پگی بلو؟ همش فکر میکردم تویی که شبا فریاد میزنی.
– منم فکر میکردم تویی.
آن چه اتفاق میافتاد و آن چه که به هم میگفتیم باورمان نمیشد. در واقع مدتها بود که هرکدام به دیگری فکر میکردیم.
پگی بلو باز آبیتر شد و این نشان میداد که خیلی در فشار و زحمت است.
– حالا می خوای چه کار کنی اسکار؟
– تو چی پگ ی؟
راستی داشتن نکات مشترک چقدر عجیب است! همان فکرها و همان سوآل ها.
– دلت می خواد پیش من بخوابی؟
دخترها، نمیتوان باور کرد. من، پیش از گفتن چنین جمله یی، میبایست آن را ساعتها، هفتهها و ماهها توی کلهام نشخوار میکردم. اما او آن را خیلی ساده و طبیعی گفت.
– باشه.
روی تختش خوابیدم. جایمان کمی تنگ بود. اما شب باحال و معرکه یی را گذراندیم. پگی بلو بوی فندق میدهد. پوستش مثل پوست زیر بغل من است. اما همهٔ پوستش نرم و لطیف است. خیلی خوابیدیم و خیلی خواب دیدیم. هم دیگر را بغل کردیم و از زندگیمان گفتیم.
صبح وقتی خانوم گومت سرپرستار، ما را با هم دید، چه اپرایی بر پا شد. بنای جیغ و داد گذاشت. پرستار شب هم داد و فریاد کرد.
همه سر هم دیگر داد میکشیدند. بعد سر پگی و بعد هم سر من. درها را به هم میزدند و هر کدام دیگری را شاهد میگرفتند. با ما مثل » کوچولوهای بدبخت » رفتار میکردند درحالیکه خیلی هم خوشبخت بودیم. و لازم بود که مامان صورتی برسد و این کنسرت را پایان دهد.
– نمی خواین دست از سر این بچهها بردارین؟ کی رو می خواین راضی کنین. بیمارا یا مقرراتو؟ مرده شور مقررات شما رو ببره، حالا همه ساکت. برین خدا روزی تونو جای دیگه حواله کنه. این جا رختکن حموم نیست.
مثل همیشه وقتی مامان صورتی باشد دیگر جای هیچ بحثی نیست. مرا به اطاقم برد و کمی خوابیدم. بیدار که شدم کمی صحبت کردیم.
– خب، پس با پگی موضوع جدیهاسکار؟
– خیلی هم جدی، مامان صورتی، من خیلی خوشبختم. دیشب عروسی کردیم.
– عروسی؟
– آره، همون کارایی رو کردیم که زن و شوهرا وقت عروسی می کنن.
– راسی.
– فکر می کنین من کی ام. من … ساعت چنده؟ من بیست سال سن دارم و اون طور که دلم می خواد زندگی میکنم. مگه نه؟
– حتماً.
– در نظر بگیرین قبلاً، وقتی جوون بودم از خیلی چیزها بدم میومد، بوسیدنا، نوازشا، حالا خوشم میاد. آدم وقتی عوض می شه چه بامزه است، نه؟
– خوش حالم. خوب داری پیش میری.
– تنها کاری که نکردیم این بود که موقع بوسیدن زبونامونو به هم نزدیم. پگی بلو میترسید که این کار بچه دارش کنه. شما چی فکر می کنین؟
– فکر میکنم حق داره.
– راسی؟ مگه میشه با چسبوندن زبون بچه دار شد؟ پس من با دختر چینی یکی درست کردم.
– آروم باش اسکار، با این همه شانسش خیلی کمه. خیلی کم.
مامان صورتی از حرف خودش مطمئن بود و کمی خیالم راحت شد زیرا که خدایا، باید بگویم و فقط به تو بگویم که با پگی بلو، یکی – دوبار و حتی بیشتر زبانهایمان را به هم مالیدیم.
کمی خوابیدم. ناهار را با مامان صورتی خوردم. حالم داشت بهتر میشد.
– امروز صبح عجب خسته بودم.
– ببین بیست و بیست و پنج سالگی طبیعی ئه. آدم شب زنده داری می کنه. جشن می گیره، خوش گذرونی می کنه. حد و مرزی هم نمی شنا، خب، این هم بهایی داره. چطوره بریم خدا رو ببینیم.
– آه، شما نشونی شو دارین؟
– فکر میکنم تو کلیسا باشه.
مامان صورتی چنان لباسی به تنم کرد که انگار به قطب شمال میرویم. درحالیکه دست روی شانهام داشت مرا به کلیسا برد که در آخر باغ بیمارستان پشت چمنهای یخزده بود. دیگر توضیح نمیدهم کجاست. چونکه خانهٔ خودتوست.
وقتی مجسمهٔ تو را در حالتی که بودی دیدم جا خوردم. تقریباً لخت. خیلی لاغر، روی صلیب. ریزش خون از زیر خارهای پیشانی و سری که نمیتوانست روی گردن تاب بیاورد، اینها سبب شد تا به خودم فکر کنم. ع اصی شدم. اگر من مثل تو خدا بودم، نمیگذاشتم با من چنین رفتاری کنند.
– مامان صورتی، آخه جدی باشین. شما که کچ کارین. شما که قهرمان بزرگی بودین، به این چیزها اعتقاد ندارین.
– واسه چی اسکار؟ اگه یه دهاتی چاق و چله و پر عضله با پوست چرب و چیلی و با پاهای کلفت و شلوار کوتاه میدیدی، اون وقت خدا بیشتر برات اعتبار داشت؟
– م م م …
– خوب فکر کن اسکار، به چی خودتو نزدیکتر حس میکنی؟ به خدایی که چیزی ابراز نمی کنه یا به خدایی که رنج می بره.
– معلومه به خدایی که رنج می بره. اما اگه من جای او بودم، اگه خدا بودم همین طور مثل او، راههایی داشتم که رنج نبرم.
– هیچ کس نمی تونه از رنج بردن خلاص شه. نه خدا، نه تو، نه پدر و مادرت و نه من.
– خب، این درست، ولی چرا بایس رنج کشید؟
– دقیقاً، دنج داریم تا رنج، خوب به صورتش نگاه کن، دقیق شو. فکر میکنی حالت رنج کشیدن داره؟
– نه خیلی ج البه. مثل این که هیچ دردی نداره.
– بفرما، باید دو جور عذاب رو از هم تشخیص داد اسکار کوچولوی من، عذاب جسمی و عذاب روحی. عذاب جسمی رو تحمل می
کنیم اما عذاب روحی رو انتخاب میکنیم.
– نمیفهمم.
– اگه به دستها و پاهات میخ فروکنن چاره یی نداری جز درد کشیدن. تحم ل میکنی. بر عکس وقتی به مرگ فکر میکنی مجبور نیستی درد داشته باشی. نمی دونی چیه. پس به خودت بستگی داره.
– شما آدمهایی رو می شناسین که از فکر مردن خوش حالی کنن؟
– آره مادرم اینجوری بود. تو بستر مرگ بامزه میخندید و بی قرار بود، عجله داشت ببینه بعدش چی می شه.
دیگر نمیتوانستم دلیل بیاورم. چون دانستن بقیهاش برایم جالب بود گذاشتم تا کمی وقت بگذرد و به آن چه که گفته بود فکر میکردم.
– اما بیشتر آدما هیچ کنجکاوی ندارن. به چیزایی که دارن دل می بندن و می چسبن. مثل شپش تو گوش آدم کچل، مثلاً پلوم پودینگ، همون رقی ب ایرلندی من، صد و پنجاه کیلو با شکم خالی و یک شرت. همیشه میگفت: «من، متأسفم، نمیمیرم. موافق نیستم، من امضاء نکردم.» اشتباه میکرد. هیچ کس بهش نگفته بود که زندگی ابدیه، هیچ کس. سمج بود و کله شقی میکرد. قبول نداشت که زندگی گذراست. هار شده بود. بالاخره دچار افسردگی شد. لاغر شد. کارشو ول کرد. وزنش شد سی و پنج کیلو. انگار استخوان سفره ماهی بود. کمرش شکست. میبینی، اون هم مثل همه مرد، اون قدر به مردن فکر کرد که زندگیش تلف شد.
– مامان صورتی، پلوم پودینگ ابله بود.
– از این جور آدما فراوونه. مثل پشکل ریخته.
این جا هم سرم را تکان دادم چونکه تقریباً موافق بودم.
– آدما از مرگ می ترسن واسه این که به ناشناخته شک دارن. اما دقیقاً ناشناخته چیه؟ اسکار، من پیشنهاد میکنم که نترسی و ایمان داشته باشی. به چهرهٔ مسیح روی صلیب نگاه کن. عذاب جسمی رو تحمل می کنه اما هیچ عذاب روحی رو نشون نمیده. واسه اینکه ایمان داره. واسه همین، میخا کمتر عذابش می دن. داره با خودش تکرار می کنه: دردم میاد ولی نمی تونه بد باشه …بفرما، آینه فایدهٔ ایمان داشتن. اینو میخواستم بهت نشون بدم.
– باشه مامان صورتی، وقتی که وحشت داشته باشم خیلی سعی میکنم ایمان بیارم.
مرا بوسید و بالاخره این که در آن کلیسای سوت و کور، با توای خدایی که ظاهری آرام داشتی، چقدر راحت بودیم.
وقتی برگشتیم خیلی خوابیدم، بیش از پیش مثل یک گرسنگی شدید میل به خوابیدن دارم. بیدار که شدم به مامان صورتی گفتم:
– در واقع من از ناشناخته ه ا نمیترسم اما راسش این که حوصله ندارم چیزی رو که میشناسم از دست بدم.
– منم مثل توام اسکار، چطوره از پگی بلو بخوایم برای صرف چای پیش ما بیاد.
پگی بلو با ما چای خورد و با مامان صورتی خیلی گرم گرفته بود. وقتی مامان صورتی داستان مبارزهاش با خواهرهای سه قلوی ژیلت را تعریف کرد خیلی خندیدیم و حال کردیم. در هر دور مسابقه یکی از ژیلتها آن قدر جست و خیز میکرد که حریفش را از نفس میانداخت و با تظاهر به این که جیش دارد به بیرون از رینگ میپرید و با عجله به دستشویی میرفت. و همین طور تکرار میشد. همه خیال میکردند فقط یک ژیلت وجود دارد و او هم وروجکی خستگی ناپذیر است. مامان صورتی کلک آنها را فهمید و با بیرون انداختن کلید از پنجره، دو خواهر منتظر در نوبت را در دست شویی حبس کرد و بعد خدمت آن یکی که مانده بود رسید. کشتی کچ ورزش حیله گری است.
مامان صورتی که رفت پرسات رها طوری مراقب من و پگی بلو بودند که انگار ترقههایی هستیم آمادهٔ ترکیدن. کثافتها، من که سی ساله شدهام. پگی قسم خورده امشب اوست که به محض این که بتواند پیش من خواهد آمد. من هم در عوض قسم خوردم که این دفعه زبانم را نخواهم زد.
راستی همهاش که فقط بچه دار شدن نیست. برای بزرگ کردن آنها باید وقت هم داشت.
بفرما خدایا، روز خوبی را گذراندم و امشب نمیدانم از تو چه بخواهم. راستی چرا، کاری بکن که عمل پگی بلو به خوبی انجام شود.
مثل عمل من، میفهمی که چه می گویم.
تا فردا
میبوسمت اسکار
عملهای جراحی چیزهای روحی نیستند و شاید راست کار تو نباشد ولی کاری بکن نتیجهٔ عمل هرچه باشد، پگی بلو خوب شود.
من روی تو حساب میکنم.
خدای عزیز،
پگی بلو امروز عمل شد و ده سال وحشتناکی را گذراندم. سی سالگی سخت است. سن نگرانیها و مسئولیتهاست.
راستی دیشب پگی نتوانست پیش من یب اید، چون خانم دوکرو، پرستار شب، برای آماده کردن پگی برای بیهوشی در اطاق مانده بود. نزدیک ساعت هشت او را به اطاق عمل بردند. وقتی پگی را روی تخت چرخ دار دیدم دلم به درد آمد. به اندازه یی کوچک و لاغر بود که زیر ملحفهٔ زمردی رنگ به زحمت دیده میشد. مامان صورتی برای این که منقلب نشوم مرا به کناری کشید.
– مامان صورتی، چرا خدای تو اجازه می ده آدمایی مثل من و پگی مریض بشیم؟
– این که جای خوشوقتیه اسکار کوچولوی من. چون بدون شما زندگی کمتر قشنگه.
– نه نمیفهمید، جرا خدا می ذاره آدما مریض بشن؟ نکنه بدجنسه یا زورش نمی رسه.
– اسکار، مریضی مثل مرگه، یک حقیقته، مریضی تنبیه نیس.
– پس چرا شما مریض نیستین.
– هی … تو چه می دونی اسکار.
این جا دیگر بریدم. هیچوقت فکر نکرده بودم مامان صورتی که این قدر حاضر به خدمت و مواظب همه چیز است، خودش مشکلاتی داشته باشد.
– مامان صورتی، نبای د چیزی رو از من قایم کنین. می تونین همه چیز رو به من بگین. من الآن حداقل سی و دو سال سن دارم.
سرطان و یک زن دارم که تو اطاق عمله، خب، پس می دونم زندگی یعنی چی.
– اسکار دوستت دارم.
– منم همین طور. مامان صورتی اگه شما هم غم و غصه یی دارین، می تونم براتون کاری بکنم؟ می خواین شما رو به فرزندی قبول کنم؟
– فرزند خونده؟
– آره وقتی دیدم برنار دلش گرفته اونو فرزند خوندهٔ خودم کردم.
– برنار؟
– خرسم، اون جا توی کمد رو قفسه، این خرس پیره منه، دیگه نه چشم داره، نه دهن نه دماغ، نصف پوشالاشم دراومده. همه جاش
پره سالکه. یه کم شبیه شماست. شبی که پدر و مادر احمقم برام یه خرس نو آوردن اونو به فرزندی قبول کردم. اگه اون خرس تازهه رو قبول میکردم لابد میخواستن منو هم با یک برادر کوچولوی تازه عوض کنن. از اون موقع فرزند خوندهٔ من شد.
هرکار از دستم برمیومد براش کردم. حالا اگه خیالتونو راحت می کنه، می خوام شما رو هم به فرزندی قبول کنم.
– آره خیلی هم دلم می خواد معلومه که خیالم راحت می شه.
– پس بزن قدش مامان صورتی.
دست دادیم و بعد رفتیم و اطاق پگی را آماده کردیم. شکلات آوردیم و برای بازگشتش گل گذاشتیم. پس از آن من خوابیدم. چه احمقانه است که در این لحظه میخوابم.
آخرهای بعد از ظهر مامان صورتی بیدارم کرد و گفت پگی بلو به اطاقش برگشته و عمل موفقیت آمیز بوده است.
با هم به دیدنش رفتیم. پدر و مادر پگی بر بالینش بودند. نمیدانم چه کسی به آنها گفته بود، پگی یا مامان صورتی، اما حالتشان نشان میداد که میدانند من کی هستم. با من خیلی محترمانه رفتار کردند. یک صندلی هم بین خودشان برایم گذاشتند که توانستم در کنار پدرزن و مادرزنم مراقب همسرم باشم.
از این گه میدیدم پگی هنوز آبی رنگ است راضی بودم. دکتر دوسلدورف سررسید. ابروهایش را مالید و گفت رنگ آبی او تا چند ساعت دیگر عوض خواهد شد. به مادر پگی نگاه کردم. با این که آبی نبود اما خوشگل بود. با خودم گفتم زن من پگی هر رنگی را که دلش میخواهد میتواند داشته باشد. در هر حال من دوستش دارم.
پگی چشمانش را باز کرد و به ما خندید، به من، به پدر و مادرش و بعد دوباره خوابید. پدر و مادرش خیالشان راحت بود اما میبایست میرفتند.
– ما دخترمونو به تو می سپریم. می دونیم که می تونیم روی تو حساب کنیم.
من و مامان صورتی آن قدر صبر کردیم تا پگی چشمانش را دوباره باز کند و بعد برای استراحت به اطاقم رفتم.
با به پایان رسیدن نامهام موت جه میشوم که امروز، بالاخره روز خوبی بود. یک روز خانوادگی، مامان صورتی را به فرزندی قبول کردم، از پدرزن و مادرزنم خوشم آمد و به آنها علاقمند شدم و زنم را با این که صورتی شدن رنگ پوستش تا ساعت یازده طول کشید، سلامت یافتم.
تا فردا میبوسمت
اسکار
امروز آرزویی ندارم و میتوانی استراحت کنی.
خدای عزیز،
امروز به چهل تا پنجاه سالگی رسیدم و همهاش کارهای احمقانه کردم. چون اهمیت زیادی ندارد خیلی زود میگذرم: پگی بلو حالش خوب است اما پاپ کورن که چشم دیدن مرا ندارد، دختر چینی را پیش پگی فرستاده و او دهن لقی کرده و گفته که من و او دهان هم را بوسیدهایم.
پگی بدون مقدمه گفت که بین من و او هرچه بوده تمام شده است. اعتراض کردم و گفتم که رابطهام با دختر چینی یک خطای جوانی و مدتها پیش از او بوده و نباید مرا به خاطر گذشتهام محکوم کند. اما او پافشاری کرد و حتی برای حرص دادن من با دختر چینی دوست شد. شنیدم که با هم شوخی میکردند.
بریژیت خون گرم سرزده وارد اطاقم شد و سلام کرد. او با همه جور آدم جوش میخورد و این طبیعی است چون خون گرمها با عاطفه هستند. گذاشتم همه جای مرا ببوسد. از این کار من از خوشحالی دیوانه شده بود. مثل سگی که با دیدن صاحبش جشن میگیرد و شادی میکند. مسئله این است که اینشتین در راهرو بود. شاید در کلهاش آب باشد اما چهارچشمی مواظب همه چیز است. او همه چیز را دید و رفت برای دخترچینی تعریف کرد. حالا با این که از اطاقم تکان نخورده بودم، همه آدمهای بخش مرا به چشم یک خانم باز نگاه میکنند.
مامان صورتی، نمی دونم چی به سرم اومد. با بریژیت …
– سن شیطانی، اسکار. مردا اینجورین. بین چهل و پنجاه سالگی، اعتماد به نفس دارن. پی می برن که می تونن غیر از زن خودشون با زنای دیگه هم خوش بگذرونن.
– خوب، قبول، من طبیعیام اما احمق هستم نه؟
– آره تو کاملاً طبیعی هستی.
– باید چی کار کنم؟
– کی رو دوست داری؟
– پگی، هیچ کس جز پگی.
– خب برو بهش بگو. ازدواج اول شکننده س و همیشه لرزان اما اگه خوب باشه برای حفظش باید مبارزه کرد.
خدایا عید نوئل فرداست. هیچوقت فکر نکرده بودم که روز تولد توست. کاری بکن که من و پگی دوباره آشتی کنیم. نمیدانم به این علت است یا نه، اما امشب خیلی غمگین هستم و دل و دماغ هیچ کاری را ندارم.
تا فردا میبوسمت
اسکار
حالا که با هم دوست هستیم، برای روز تولدت چه هدیه یی از من میخواهی؟ خدای عزیز،
امروز صبح در ساعت هشت به پگی بلو گفتم که دوستش دارم. گفتم که فقط او را دوست دارم و بدون او نمیتوانم زندگیام را تصور کنم. پگی شروع کرد به گریه کردن و اعتراف کرد که از یک غصهٔ بزرگ راحتش میکنم. چون او هم غیر از من هیچ کس دیگری را دوست ندارد. مخصوصاً حالا که رنگ پوستش صورتی شده است.
راستی خیلی عجیب است، هردو با هم به هق هق افتادیم اما خیلی دلپذیر بود، چقدر زندگی زن و شوهری باحال است. مخصوصاً بعد از پنجاه سالگی که تجربههای زیادی به دست آوردهایم.
درست ساعت ده بود که واقعاً متوجه شدم شب هید نوئل است و نمیتوانم پیش پگی بمانم. زیرا همهٔ فک و فامیلش، برادرها، عموها، پسرعموها، دختر داییها و … همه در اطاقش لنگر میانداختند. من هم که مجبور بودم پدر و مادرم را تحمل کنم.
باز چه هدیههایی برایم میآورند؟ یک پازل هجده هزار تکه یی؟ کتابهایی به زبان کردی؟ یک جعبه بازی عکس من در زمانی که سالم بودم؟ با این دو ابلهی که عقلشان پاره سنگ بر میدارد، بوی اتفاق بدی میآمد و ترس داشتم. تنها چارهام این بود که روز احمقانه یی را بگذرانم.
خیلی زود تصمیم گرفتم و برای جیم شدن برنامه ریزی کردم: کمی بده بسون: اسباببازیهایم مال اینشتین، لحافم مال بیکن و آب نباتهایم مال پاپ کورن کمی هم بررسی و دقت: مامان صورتی همیشه از رخت کن رد میشد و بیرون میرفت. کمی پیش بینی: پدر و مادرم پیش از ظهر نمیرسند. همه چیز خوب پیش میرفت. مامان صورتی ساعت یازده و نیم بغلم کرد و بوسیدم و آرزو کرد که با پدر و مادرم عید نوئل خوبی داشته باشم بعد به طبقهٔ رخت کن رفت. من سوت زدم، پاپ کورن، اینشتین و بیکن خیلی زود لباس تنم کردند. بلندم کردند و آوردند پایین و تا محل پارکینگ ماشین عهد بوقی مامان صورتی بردند.
پاپ کورن شانس آن را داشته در یک محلهٔ نامناسب بزرگ شود و در باز کردن قفلها خیلی تر و فرز است، در عقب را باز کرد. مرا به کف ماشین، بین صندلی عقب و صندلی جلو انداختند. بعد بی آن که دیده یا شناخته شوند به ساختمان برگشتند.
مامان صورتی درست سر موقع سوار ماشینش شد و پیش از حرکت ده پانزده بار استارت زد بعد تخت گاز را گرفت و شلاقی به راه افتاد.
این نوع ماشین عهد بوق هم معرکه است. چنان ترق و توروق دارد که آدم خیال میکند با سرعت بسیار زیاد میرود و آن قدر تکان تکان میخورد که انگار جشن بازار مکاره است.
مسئله این است: مامان صورتی لابد رانندگی را از دوستی یاد گرفته که بدل کار فیلمهای سینمایی بوده: نه چراغ راهنمایی را رعایت میکرد و نه پیاده رو و نه محلهای دورزدن را. مرتب خاموش میکرد. چه هنگامه یی در ماشین بر پا بود! خیلی بوق میزد و از آن حرفها هم فراوان میزد. برای فحش دادن به دشمنانی که جلو راهش را میگرفتند از دهانش کلمات وحش تناکی خارج میشد. باز با خود میگفتم که حتماً کشتی کچ مدرسهٔ خوبی برای رانندگی بوده است.
نقشهام این بود که به محض رسیدن، بیرون بپرم و به مامان صورتی بگویم: قوقو. اما برای رسیدن به خانهاش، مسابقه با مانع آن قدر طول کشید که خوابم برد.
بیدار که شدم، تاریکی بود و سرما و سکوت. دیدم تنها، روی فرش نمناکی خوابیدهام. آن جا بود که برای اولین بار به فکرم رسید شاید کار احمقانه ییکرده ام.
از ماشین بیرون آمدم. بارش برف شروع شده بود از «والس دانههای برف» در «فندق شکن» کمتر دلپذیر بود. دندانهایم خود به خود به هم می خ ورد.
خانهٔ بزرگ و روشنی را دیدم م راه افتادم. سختم بود. برای این که دستم به زنگ در برسد چنان بالا پریدم که روی پادری حصیری از حال رفتم.
آن جا بود که مامان صورتی مرا پیدا کرد.
– اما… اما…
و بعد به طرف من خم شد و زیر لب گفت:
– عزیز من.
در آن حال به فکرم رسید شاید کار احمقانه یی نکردهام.
مرا به اطاق پذیراییاش برد. آن جا درخت نوئل بزرگی که چشمک میزد برپا کرده بود. از این که میدیدم خانهٔ مامان صورتی چقدر قشنگ است تعجب میکردم. کنار آتش گرمم کرد. شیرکاکائوی بزرگی خوردم. در این که میخواست پیش از دعوا کردن با من از خوب بودن حالم مطمئن شود شک داشتم. برای این که سر حال بیایم وقت داشتم و عجله نمیکردم. مشکلی هم از این جهت نداشتم. امادر آن لحظه خیلی خسته بودم.
– تو بیمارستان همه دارن دنبال تو می گردن اسکار، شیپور جنگ رو به صدا درآوردی. پدر و مادرت ناامید شدن و پلیس رو خبر کردن.
– اگه این قدر بی شعور هستن که فکر می کنن وقتی دست بند به دستام باشه، دوستشون دارم، تعجب نمیکنم.
– چه گله یی ازشون داری؟
– اونا از من می ترسن. جرأت ندارن با من حرف بزنن. هرچی کمتر جرأت می کنن، من بیشتر احساس میکنم که یک دیو ام.
چرا اونا رو به وحشت می ندازم؟ یعنی این قدر زشتم؟ بوی بد می دم؟ بدون این که خودم بدونم خنگ شده م؟
– اونا از تو نمی ترسن اسکار، از بیماری می ترسن.
– بیماری من، یه قسمت از وجود منه. به خاطر بیماری من که نباید رفتارشون عوض بشه و یا این که اونا می تونن فقط یه اسکار سالم رو دوست داشته باشن؟
– تو رو دوست دارن اسکار، به من گفتن.
– باشون صحبت کردی؟
– آره از این که ما دو تا این جور با هم خوبیم حسودی می کنن، حسودی نه غصه می خورن، غصه می خورن که چرا اونا نمی تونن.
شانههایم را بالا انداختم اما کمتر عصبانی بودم. مامان صورتی شیر کاکائوی داغ دیگری به من داد.
– می دونی اسکار، تو یه روزی میمیری، اما پدر و مادرت، اونا هم می میرن.
از حرفهایش تعجب کردم. هیچوقت به این موضوع فکر نکرده بودم.
– آره، اونا هم می میرن. خودبه خود و با یه پشیمونی وحشتناک، چونکه نتونستن با تنها پسرشون آشتی کنن. با اسکاری که عاشقش بودن.
– از این حرفا نزن مامان صورتی. دلم می گیره.
– به اونا فکر کن اسکار، تو فهمیدی که داری میمیری. چون پسر خیلی باهوشی هستی. اما نمیفهمی که این فقط تو نیستی که میمیری. همهٔ مردم دنیا می میرن. یک روز پدر و مادرت، یک روز من.
– اما آخه من زودتر از همه.
– درسته، تو زودتر، اما با این بهانه، می شه گفت تو همه جوره حق داری؟ و حق فراموش کردن دیگران؟
– فهمیدم مامان صورتی خبرشون کنین.
بفرما خدایا، بقیه را برایت خلاصه میکنم چون مچ دستم خسته شده. مامان صورتی بیمارستان را خبر کرد. آنها هم پدر و مادرم را،
که به خانه مامان صورتی آمدند و همه با هم نوئل را جشن گرفتیم. وقتی پدر و مادرم رسیدند به آنها گفتم:
– معذرت میخواهم، من فراموش کرده بودم که شما هم یک روزی میمیرید.
نمیدانم از کجای این حرف من یک دفعه انگار از فشاری خالی شدند اما بعد دیدم که به حال قبلی برگش تند و شب نوئل خیلی باحالی را گذراندیم.
وقت دسر، مامان صورتی خواست از تلویزیون دعای نیمه شب را تماشا کند. هم چنین یک کشتی کچ را که قبلاً ضبط کرده بود.
گفت برای این که حالش جا بیاید، سالهاست که عادت دارد پیش از تماشای دعای نیمه شب کشتی کچ تماشا کند. این عادت برای او بسیار لذت بخش است. بعد نواری را که در کناری آماده کرده بود گذاشت و همه تماشا کردیم. وحشتناک باحال بود.
مفیستا در برابر ژاندارک. مایو حمامی و کپل گرازی. کچ کارهای توپ و بزن بهادر، این را بابا گفت. بابا کاملاً قرمز شده بود و نشان میداد که کچ را خیلی دوست دارد. به سر و صورت هم آن قدر مشت میزدند که اصلاً قابل تصور نیست. من در مسابقه یی شبیه به آن صد بار میمردم. مامان صورتی گفت که مسئلهٔ مشت به سر و صورت، بستگی به تمرینات دارد. هر چه قدر بیشتر مشت بخوری، بیشتر تحمل میکنی، همیشه باید به آن امیدوار بود. به هرحال با این که ما اول نمیتوانستیم باور کنیم اما این ژاندارک بود که برنده شد: حتماً تو هم از آن لذت بردی.
راستی خدایا. تولدت مبارک. مامان صورتی مرا روی تخت پسر بزرگش که دامپزشک است و با فیلهایش در کنگوست، خواباند و گفت که آشتی من با پدر و مادرم بهترین هدیهٔ تولد برای توست. صادقانه می گویم که این هدیه برای تو خیلی ناچیز است.
اما این نظر مامان صورتی است که دوست قدیمی توست …
تا فردا میبوسمت
اسکار
آرزویم را فراموش کردم. پدر و مادرم همیشه این جور باشند. من هم همین طور. نوئل جانانه یی بود. مخص وصا مفیستا در برابر ژاندارک. از این که پیش از نیایش تو زهوارم در رفت و خوابم برد متأسفم.
خدای عزیز،
شصت ساله شدهام و بهای همهٔ زیاده رویهای دیشبم را دادم. امروز زیاد میزان نبودم.
چقدر بازگشت به خانهام در بیمارستان برایم لذت بخش بود. وقتی پیری میرسد، این طور میشویم و دیگر مسافرت را دوست نداریم. من مطمئن هستم که دیگر میل به بیرون رفتن ندارم.
آن چه دیروز در نامه برایت نگفتم این است که در خانهٔ مامان صورتی، روی قفسهٔ کنار پلهها، مجسمه یی از پگی بلو قرار داشت. قسم میخورم. درست عین خودش. مجسمه یی گچی با همان صورت خیلی شیرین و همان رنگ آبی روی پوست و لباسها. مامان صورتی ادعا کرد که این مریم مقدس است یعنی آن طور که فهمیدم مادر تو، و آن را از نسلهای بی شمار گذشته به ارث برده است. او قبول کرد که آن را به من بدهد. روی میز بالای سرم گذاشتهام. در هر صورت، روززی دوباره نزد خانوادهٔ مامان صورتی برخواهد گشت. چونکه او را به فرزندی قبول کردهام.
حال پگی بلو بهتر است. روی صندلی چرخ دار به دیدنم آمد. خودش را در مجسمه نشناخت. اما لحظههای زیبایی را با هم گذراندیم و دست در دست هم فندق شکن را گوش کردیم. روزهای خوش گذشته به یادمان آمد.
بیشتر از این با تو حرف نمیزنم و طول نمیدهم. چون خودکار به دستم کمی سنگینی میکند. این جا همه بیمارند. حتی دکتر دوسلدورف، به خاطر شکلاتها، جگرهای چرب، بستنیهای بلوطی و مشروبهایی که پدر و مادرها به مقدار زیاد برای کارکنان بیمارستان هدیه آورده بودند. خیلی دوست دارم که به دیدنم بیایی.
تا فردا میبوسمت
اسکار
خدای عزیز،
امروز هفتاد تا هشتاد سال سن داشتم و خیلی فکر کردم.
اولاً از هدیهٔ نوئل مامان صورتی خیلی استفاده کردم. نمیدانم آیا از آن با تو حرف زدهام یا نه. این گیاهی است از صحرای آفریقا که همهٔ زندگیاش یک روز است. به محض این که آب به دانه میرسد، جوانه می زند، ساقه میدهد. برگ دار میشود. یک گل میدهد. دانههایی میآورد. پژمرده میشود. رنگهایش میپرد و تلپ، شب تمام میکند.
این یک هدیهٔ فوق العاده است. متشکرم که آن را آخرت اع کردهای. امروز ساعت هفت صبح مامان صورتی، پدر و مادرم و من آن را آب دادیم.- راستی نمیدانم چرا به تو نگفتم که آنها الآن در خانهٔ مامان صورتی هستند چون کمتر دور است – و توانستم تمام عمر و زندگیاش را ببینم و دنبال کنم. یقیناً کشکی و الکی است. هیچ شباهتی با بائوباب ندارد. اما جلوی چشمهای ما در سراسر روز مثل یک گیاه بزرگ تمام کارهای گیاهی را به خوبی و درستی بی هیچ توقفی انجام میدهد.
با پگی بلو خیلی یک عالمه فرهنگ لغات پزشکی خواندیم. این کتاب مورد علاقهٔ اوست. مجذوب بیماریهاست و از خود میپرسد کدام یک میتواند بعدها به سراغش بیاید. من کلماتی را که برایم جالب بودند نگاه کردم: «زندگی» «مرگ» «ایمان» «خدا».
باورکن هیچ کدام در آن نبود. توجه، معلوم میشود که اینها بیماری نیستند، نه زندگی نه مرگ نه ایمان و نه تو. بهتر این که بگویم این خبر خوبی است. با این همه یک کتاب جدی مثل این میبایست پاسخ جدیدترین سوآل ها را داشته باشد. مگر نه؟
– مامان صورتی من فکر میکنم لغت نامههای پزشکی فقط چیزای بخصوصی رو داره. مشکلاتی که به سر بعضی از آدما میاد. اما چیزایی رو که به همه مربوطه نداره! زندگی، مرگ، ایمان، خدا.
– شاید یک فرهنگ لغات فلسفی لازم باشه اسکار، حتی اگه عقیدههایی رو جست و جو میکنی که به نظرت خوبن، این خطر هستدکه نا امید هم بشی. فلسفه برای هر نکته یی جوابای بی شمار و متفاوتی داره.
– چطور؟
– جالبترین سوآلا همون طور سوآل باقی می مونن، رازی رو پنهان می کنن. به هر جواب باید یک «شاید» چسبوند. فقط سوآلای بییهوده س که یک جواب قطعی دارن.
– می خواین بگین که زندگی راه حل نداره؟
– می خوام بگم زندگی راه حلای زیادی داره. پس نه «راه حل».
– مامان صورتی، من فکر میکنم زندگی هیچ راه حلی نداره مگه زندگی کردن.
دکتر دوسلدورف به دیدن ما آمد. مثل سگ کتک خورده بود و با آن ابروهای سیاه و کلفتش حالتی پرمعنی داشت.
– دکتر دوسلدورف شما ابرواتون رو آرایش می کنین؟
با تعجب به دورو بر خود نگاه کرد. انگار میخواست از مامان صورتی و پدر و مادرم بپرسد که آیا درست شنیده است. بالاخره با صدایی خفه گفت بله.
– نباید قیافهٔ اینجوری بگیرین دکتر دوسلدورف. گوش کنین می خوام خیلی صادقانه حرف بزنم. چونکه من همیشه تو برنامهٔ دواها روراست بودم. شما هم تو برنامهٔ بیماری بی نقص بودین. تقصیر شما نیس که مجبورین به آدما خبرای بد بدین. اسم بیماریا رو به لاتین بگین و از معالجههای غیر ممکن حرف بزنین. باید بی خیال باشین و سخت نگیرین. شما که خدا نیستین. این شما نیستین که به طبیعت فرمان می دین. شما فقط تعمیر کارین. از فشاری که حس می کنین خلاص بشین دکتر دوسلدورف. به خودتون بیش از اندازه اهمیت ندین و گرنه نمی تونین این شغل رو واسه مدت طولانی ادامه بدین. نگاه کنین ببینین چه ریخت و قیافه یی دارین.
دکتر دوسلدورف با حالتی به حرفهای من گوش میکرد که انگار تخم مرغ درسته یی را قورت میداد. بعد لبخندی زد، یک لبخند حقیقی و مرا بوسید.
– حق با توئه اسکار، متشکرم که اینا رو به من گفتی.
– قابلی نداره دکتر، در خدمت شما هستم، هر وقت خواستین پیش من بیاین.
بفرما خدایا، بر عکس تو که همیشه منتظر دیدنت هستم. بیا، تردید نکن، حتی اگر سرم خیلی شلوغ باشد، بیا، واقعاً خوش حال خواهم شد.
تا فردا میبوسمت
اسکار
خدای عزیز،
پگی بلو رفت. پیش پدر و مادرش رفت. م ن که خنگ نیستم می دانم که دیگر هرگز او را دوباره نخواهم دید.
برایت نامه نخواهم نوشت، چونکه بی اندازه غمگین هستم. پگی و من عمری را با هم گذراندیم و حالا تنها شدم. طاس و فرتوت و خمیده و خسته روی تخت افتادهام. پیری چقدر زشت است.
امروز دیگر دوستت ندارم.
اسکار خدای عزیز، متشکرم که آمدی.
وقتی را انتخاب کردی که درست به موقع بود. چون حال خوبی نداشتم. شاید هم به خاطر برنامهٔ دیروزم از من دلخور بودی.
وقتی بیدار شدم در این فکر بودم که نودساله شدهام و برای تماشای برف سرم را به سوی پنجره چرخاندم.
این جا بود که ح دس زدم آمدهای. صبح بود. در سراسر زمین تنها بودم. آن قدر زود بود که پرندهها هنوز خواب بودند. حتی خانم دوکرو، پرستار شب هم در حال چرت بود. و تو، تو سعی میکردی سپیده دم را بسازی. حتماً سختت بود اما پافشاری میکردی.
رنگ آسمان روشن و باز میشد. هوای سفید، خ اکستری و آبی را باد میکردی و شب را به عقب می راندی و دنیا را دوباره زنده میکردی. توقف نداشتی. آن جا بود که تفاوت بین تو و خودمان را فهمیدم: تو تنومند خستگی ناپذیری هستی. کسی که از پا نمیافتد و همیشه در حال کار است، این از شب، این از روز، این بهار، این زمستان، این پگی بلو، این اسکار، این مامان صورتی و این هم سلامتی!!
فهمیدم که تو آن جا بودی و رازت را به من میگفتی: نگاه کن، هر روز دنیا انگار برای اولین بار است.
باری نصیحت تو را پذیرفتم و به کار بردم. اولین بار. در رنگها، نور، درختها، پرندگان و جانداران تأمل میکردم. احساس میکردم هوا درون ریههایم میرود و مرا به نفس کشیدن وا میدارد. صداهایی که از راهرو میشنیدم انگار از زیر گنبد کلیسا بود.
خودم را زنده احساس میکردم و از شادمانی ناب میلرزیدم. خوش بختی وجودداشتن، حیرت زده بودم.
خدایا، از این کاری که برایم کردی متشکرم. احساس میکردم که دست مرا گرفته بودی و به قلب رازها میبردی، به تماشای رازها.
تا فردا میبوسمت
اسکار
آرزوی من: آیا میتوانی همان حرکت «اولین بار» را برای پدر و مادرم دوباره انجام دهی؟ فکر میکنم که مامان صورتی تا حالا آن را میداند. بعد برای پگی هم. اگر وقتش را داری.
خدای عزیز، امروز صد ساله شدم. مثل مامان صورتی. زیاد میخوابم اما حالم خوب است.
سعی کردم به پدر و مادرم توضیح دهم که زندگی هدیه یی عجیب و بامزه است. اول کار، به این هدیه ارزش زیادی میدهیم.
فکر میکنیم کخ زندگی ابدی دریافت کردهای. بعد قدر آن را نمیدانیم. آن را فاسد و خیلی کوتاه مییابیم و تقریباً حاضر میشویم آن را دور بیاندازیم. بالاخره متوجه میشویم که نه یک هدیه بلکه درست یک امانت است. حال سعی میکنیم لایق و و سزاوارش باشیم. من که صد سال دارم می دانم از چه چیزی حرف میزنم. هرچه پیرتر میشویم باید ذوق بهادادن به زندگی را بیشتر نشان بدهیم. باید باریک بین و هنرمند شد. مهم نیست کدام احمقی میتواند در ده یا بیست سالگی از زندگی لذت ببرد.
اما در صد سالگی، وقتی دیگر نمیتوان حرکت کرد، میبایست هوش خود را به کار انداخت.
نمیدانم که آنها را خوب قانع کردم یا نه. به دیدارشان برو. کارت را تمام کن، من کمی خستهام.
تا فردا میبوسمت
اسکار
خدای عزیز،
صد و ده سال، خیلی است. فکر میکنم مردنم شروع شده است.
اسکار خدای عزیز، پسر کوچک مرد.
من باز خانم صورتی خواهم بود اما دیگر مامان صورتی نه. من فقط برای اسکار مامان صورتی بودم.
امروز صبح در نیم ساعتی که من و والدین اسکار برای صرف قهوه رفتیم، خاموش شد.
بدون ما، فکر میکنم به خاطر آسیب نرسیدن به ما منتظر آن لحظه بود. انگار نمیخواست سختی و تلخی محو شدنش را شاهد باشیم.
دلم سخت گرفته و سینهام سنگین است. اسکار در قلب من جای گرفته و نمیتوانم او را بیرون کنم. میبایست اشکهایم را تا شب برای خودم نگاه دارم. چون نمیخواهم دردم را با عذاب غلبه ناپذیر والدین او مقایسه کنم.
از این که اسکار را به من شناساندی متشکرم. به لطف او حتی من خوشمزگیها کردم و افسانه ها ساختم و خود را در آنها و حتی در نقش یک کچ کار شناختم. به لطف او خندیدم و شادی و سرور را درک کردم. کمکم کرد تا به تو ایمان بیاورم، من سرشار از عشق هستم. عشقی که مرا میسوزاند و تا بدان حد است که برای تمام سالهای آینده نگاهش میدارم.
به امید دیدار مامان صورتی
در سه روز آخر، اسکار، ورقه یی روی میز بالای سرش گذاشته بود. فکر میکنم مربوط به تو باشد. نوشته بود:
تنها خدا حق دارد بیدارم کند.
پایان
سلام وقت بخیر امیدوارم هرچه زودتر ایپابفا را با شعرها و داستانهای خوب بروز کنید. موفق باشید