خودنمایی و اظهار فضل
یک داستان انگیزشی
ما کُشته نَفسیم و صد آوَخ به درآید
از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم!
«سعدی»
خانوادهای از سروصدا و ازدحام شهر کلافه شده بودند و تصمیم گرفتند تغییر مکان دهند و در ناحیهای خلوت زندگی کنند. آنان بهمنظور پرورش گاو، مزرعهای خریدند.
یک ماه بعد تعدادی از دوستان به دیدنشان رفتند و از آنها پرسیدند اسم مزرعهشان را چه گذاشتهاند. پدر گفت:
– «راستش، من میخواستم اسمش را بگذارم «فلایینگ دابلیو» و همسرم دوست داشت نام آن را «سوزی کیو» بگذارد. یکی از پسرها «بارجِی» را دوست داشت و دیگری «لیزی وای» را. به همین دلیل توافق کردیم اسمش را بگذاریم مزرعه «فلایینگ دابلیو، سوزی کیو، بارجی لیزی وای».
دوستشان پرسید: «خب، گلهی گاوتان کجاست؟»
مرد پاسخ داد: «گلهای نداریم. آنها نتوانستند روند داغ کردن را دوام بیاورند.»
و…
بیلی برگ، هنرپیشه نامدار هالیوود، به هنگام سفر در اقیانوس اطلس متوجه مردی میشود که سخت سرما خورده است. او دلسوزانه بهطرف میز مرد میرود و باهمدردی از او میپرسد:
– «انگار سرماخوردهاید، نه؟»
مرد سرش را به علامت تأیید تکان میدهد.
بیلی برگ میگوید: «من خوب میدانم چه طور باید این بیماری را بهسرعت علاج کرد. به اتاقتان بروید و هرچه میتوانید آبپرتقال بنوشید و دو تا هم آسپرین بخورید. بعد هرچه پتو در اتاق هست به روی خودتان بیندازید. آنقدر که کاملاً عرق کنید … اینطوری سرماخوردگی شما از بین میرود. من خوب میدانم دارم چه میگویم. من بیلی برگ هنرپیشه هالیوود هستم …»
لبخند گرم و نجیبی چهره مرد را روشن میکند و او نیز متقابلاً خود را معرفی میکند:
– «از پیشنهادتان متشکرم. من هم دکتر مایو هستم، بنیانگذار کلینیک مایو.»
______________________________
«ورقپارههای زندگی، رابرت گیلبرت»