خرگوش باهوش و شیر ظالم
نویسنده: مجتبی حیدرزاده
تصویرگر: بهمن عبدی
سال چاپ: 1363
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
در جنگلی سرسبز و خرم شیری قوی پنجه و ظالم زندگی می کرد که حیوانات دیگر از ترس او خواب و خوراک نداشتند، زیرا شیر هروقت گرسنه می شد از لانه خود بیرون می آمد و یکی از حیوانات بیچاره را می گرفت و شکم او را پاره می کرد و او را می خورد و به این ترتیب، یک یک حیوانات جنگل قربانی شکم پرستی شیر ظالم می شدند و هر روز که می گذشت شیر از روز پیش وحشی تر و ظالم تر می شد.
تا اینکه روزی حیوانات در یک گوشه از جنگل به دور هم جمع شدند و گفتند:
– ما باید در فکر چاره ای باشیم، زیرا اگر بخواهیم در این جنگل زندگی کنیم بالاخره روزی طعمه این شیر وحشی خواهیم شد و او هر بار که برای شکار بین ما می آید، چند نفر از ما را زخمی می کند تا یکی را برای خوردن انتخاب کند. ترس ما در موقعی که او برای شکار ما می آید هزار بار از مردن بدتر است.
خرگوش باهوش گفت:
– خوب است موقعی که شیر گرسنه نیست برویم و با او صحبت کنیم و بگوئیم که تو در لانه خود باش و ما هر روز از بین خودمان یکی از حیوانات را برایت می فرستیم تا هم زحمت تو کمتر شود و هم ما در هنگام حمله تو اینقدر هراسان نشویم.
فکر خرگوش باهوش را همه حیوانات پسندیدند؛ ولی یکی از آنها گفت:
– این راه حل تا اندازه ای خوب است ولی کامل نیست و بالاخره یک یک ما خوراک شیر ظالم و قوی پنجه خواهیم شد.
خرگوش باهوش گفت:
-این فکر برای چند روزی بیشتر نیست و در آن چند روز ما دوباره دور هم جمع خواهیم شد و نقشه های بهتری خواهیم کشید.
سنجاب ها و طوطی ها و خرس های کوچولو و روباه ها و شغال ها و خرگوش های سفید و خاکستری و حیوانات دیگر جنگل بر خرگوش باهوش آفرین گفتند ولی هر کدام باز ترس و وحشت داشتند که آینده شان چه خواهد شد.
خرگوش باهوش گفت:
– بهتر است برای این کار هر روز بین خودمان قرعه کشی کنیم و قرعه به نام هرکس افتاد، خودش با پای خودش باید به طرف لانه شیر برود و خوراک او شود.
دیگران با آنکه در دل می ترسیدند، قبول کردند و قرار شد فردا به سراغ شیر بروند و صحبت های خود را با او در میان بگذارند.
روز بعد شیر ظالم دوباره به میان حیوانات آمد و چند تا از آنها را زخمی کرد و بالاخره یک شغال چاق و چله را شکار کرد و آن را به دندان گرفت و به طرف لانه خود رفت.
حیوانات جنگل که خیلی ناراحت شده بودند دور خرگوش باهوش جمع شدند و گفتند :
-امروز هم باز وحشت و ترس در دل همه ما افتاده! بهتر است هر چه زودتر برویم و با شیر صحبت کنیم.
خرگوش باهوش گفت:
-همین حالا بهترین موقع برای رفتن پیش شیر و صحبت کردن با اوست. اگر همه شما با قرعه کشی موافق هستید بیائید الان به نزد شیر برویم و پیشنهاد خود را با او در میان بگذاریم.همگی موافقت کردند و با هم به طرف لانه شیر به راه افتادند.
شیرظالم که مشغول خوردن آخرین قسمت های بدن شغال بیچاره بود با دیدن آنهمه حیوانات جنگل تعجب کرد و با صدای وحشتناکی گفت:
-هان؟ چی شده که همه شما یک مرتبه به سراغ من آمده اید؟
خرگوش باهوش گفت:
– ما حیوانات جنگل با خود قرار گذاشته ایم که هر روز یکی را از میان خودمان برای شما بفرستیم تا شما که سلطان جنگل هستید زحمت نکشید و شکار خود را در لانه خود به چنگ آورده و با خیال راحت و بدون دردسر آن را نوش جان بفرمائید.
شیر ظالم قدری فکر کرد و پیش خود گفت: « چه بهتر! من هر روز راه درازی می رفتم تا شکاری به چنگ بیاورم، از این به بعد هر روز حیوانی با پای خود به سراغ من خواهد آمد و من راحت و آسوده آن را خواهم خورد! »
بعد از این فکر شیر رو به حیوانات کرد و گفت:
– قبول دارم. از فردا یادتان باشد که سرموقع برای من یکی از حیوانات چاق و خوشمزه را بفرستید و اگر بدقولی کنید من می دانم و شما! زیرا بلائی به سرتان خواهم آورد که هرگز آن را فراموش نکنید. حالا می توانید بروید. حیوانات به طرف چراگاه خود برگشتند و قرار شد صبح فردا قرعه کشی انجام شود و یکی از حیوانات با پای خود به نزد شیر ظالم برود و خوراک او بشود.
آن شب تمام حیوانات جنگل بجز خرگوش باهوش با ناراحتی خوابیدند و صبح که هوا روشن شد با صدای خروس جنگلی یکی یکی بیدار شدند و دور هم جمع شدند. خرگوش باهوش که تقریباً تا صبح نخوابیده بود و مرتّب در فکر چاره کار بود به میان دوستان خود آمد، اما افسرده و غمگین بود زیرا طبق قرار می بایست در آن روز یکی از دوستان خوب خود را از دست بدهد. حیوانات دیگر هم هر کدام ناراحت بودند و فکر رفتن پیش شیر و هلاک شدن، آنها را آزار می داد.
کم کم صحبت قرعه کشی به میان آمد و طبق نقشه ی خرگوش، قرار شد که حیوانات در محوّطه چمن جنگل در صف های مرتب بایستند و طوطی از بالای درخت با چشمان بسته پرواز کند و روی سر یکی از آنها بنشیند. آنوقت حیوانی که طوطی روی سرش نشسته باید با پای خود به سراغ شیر برود و طعمه او شود.
به دستور خرگوش باهوش حیوانات در صف های مرتب ایستادند و طوطی از بالای درخت با چشمهای بسته پرواز کرد و به میان آنها پرید و اتفاقاً بر سر یک روباه کوچک نشست. روباه کوچک از ترس برخود لرزید ولی چاره ای نداشت و می بایست طبق قرار نزد شیر برود. حیوانات دیگر نفسی کشیدند و موقتاً خیال آنها راحت شد و هر طور بود آن روز گذشت و فردا صبح باز بوسیله طوطی قرعه کشی دیگری انجام شد و یک سنجاب قشنگ برای رفتن نزد شیر انتخاب شد و سنجاب بیچاره ترسان و ارزان به سراغ شیر ظالم رفت. پس فردا دوباره قرعه به نام یک شغال بیچاره افتاد. به این ترتیب چند روز گذشت و شیر هم از این وضع خیلی راضی بود.
خرگوش باهوش اغلب شبها نمی خوابید و تا صبح فکر می کرد و بالاخره یک شب راه چاره ای به فکرش رسید و لبخندی لبهای او را از هم باز کرد. اما فردا فکرش را با هیچ کس نگفت وآن نقشه را از همه پنهان کرد.
در یک صبح روشن که با صدای خروس، دوباره حیوانات جنگل از خواب بیدار شدند، بعد از ساعتی روی چمنهای سبز جنگل در صف های قرعه کشی قرار گرفتند.
طوطی مانند روزهای دیگر چشمهای خود را بست و از بالای درخت به طرف حیوانات پرید و از قضای روزگار درست روی سرخرگوش باهوش نشست. خرگوش در دل خود لرزید. حیوانات دیگر به خرگوش گفتند حالا دیگر نوبت توست که بروی و خوراک شیر ظالم شوی.
خرگوش باهوش گفت:
– دوستان! من قبول دارم که امروز نوبت من است ولی من فکر خوبی برای نجات همه شما کرده ام که حالا نمی توانم به شما . فقط به من اجازه دهید که یکی دوساعت دیرتر به نزد شیر بروم تا شیر خوب گرسنه باشد.
هر چه حیوانات جنگل از خرگوش پرسیدند که علت این دیر رفتن تو پیش شیر چیست خرگوش باهوش چیزی نگفت. دو سه ساعت گذشت و در این مدت شیر ظالم که خیلی گرسنه شده بود از خشم می غرید و دور خود می گشت و نعره ها می زد. با خود می گفت« امروز چرا خوراک مرا دیر فرستادند. اگر آنها را به چنگ بیاورم شکم یکی یکی شان را پاره خواهم کرد و این چنین و آنچنان خواهم کرد.»
سرانجام خرگوش با دوستان خود خداحافظی کرد و به طرف لانه شیر به راه افتاد و آهسته آهسته راه می رفت تا شیر، بیشتر گرسنه و ناراحت شود.
نزدیکی های ظهر که شیر دیگر از خشم و غضب نعره می کشید، خرگوش از دور پیدایش شد. شیر با دیدن خرگوش نعره ای کشید و گفت:
-هان ای خرگوش کوچک نافرمان! چرا اینقدر دیر آمدی و آیا حیوانی از تو بزرگتر نبود که به نزد من بیاید و خوراک من شود؟
خرگوش که دیگر خیلی به شیر نزدیک شده بود سلام کرد و گفت:
-قربان ببخشید اگر من دیر کردم! من می دانم که به تنهائی برای خوراک شما کم هستم ولی امروز قرار بود من و یک خرگوش دیگر دوتائی خدمت شما بیائیم، اما از بخت بد در بین راه، یک شیر بزرگ و قوی به ما حمله کرد و آن خرگوش دیگر را با پنجه هایش گرفت و هر چه دوست من التماس و زاری کرد که من باید به خدمت سلطان جنگل بروم شیر گفت: « این جنگل فقط یک سلطان دارد و آن هم من هستم و اگر شیر دیگری در این جنگل هست من او را به مبارزه دعوت می کنم تا هرکدام قوی تر بودیم از این به بعد سلطان این جنگل باشیم!»
شیر وقتی گفته های خرگوش باهوش را شنید خیلی عصبانی شد و گفت:
-فوراً آن شیر غریبه و گستاخ را به من نشان بده تا پوست از سر او بکنم و شکمش را پاره کنم که بعد از این هوس نکند سلطان این جنگل باشد.
خرگوش باهوش گفت:
– قربان! پس شما دنبال من بیائید تا آن شیر غریبه را به شما نشان دهم.
خرگوش از جلو و شیر ظالم از عقب سر او به راه افتادند. خرگوش آمد وآمد و آمد و شیر هم نعره کشان به دنبال او قدم برمی داشت و در بین راه پشت هم می گفت:
– پس کجاست آن شیر لعنتی؟ زودتر آن را به من نشان بده!
خرگوش باهوش شیر ظالم را بر سر چاهی آورد که در آن پر از آب صاف و روشن بود و گفت:
– قربان! شير داخل این چاه است و دوست مرا هنوز نخورده و منتظر شماست تا با او مبارزه کنید و هر کدام که دیگری را شکست دهد از این پس سلطان جنگل خواهد بود و امروز هر دوتای ما خرگوشها را خواهد خورد و هر روز خوراک تازه خواهد داشت.
شیر که دیگر از گرسنگی و عصبانیت نعره هایش به آسمان می رفت گفت:
– زود او را به من نشان بده!
خرگوش باهوش گفت:
– من از آن شیر می ترسم. بهتر است شما مرا در پناه خود بگیرید تا او مرا نگیرد.
شیر گفت:
– بیا زیر یالهای من و اصلاً نترس! من الآن به او می فهمانم که سلطان جنگل کیست!
بدین ترتیب خرگوش زیر یالهای شیر قرار گرفت و به لبه چاه آمد. شیرخشمگین وقتی عکس خود وخرگوش رادرآب چاه که مثل آئینه بود دید گمان کرد که واقعاً شیر دیگری در چاه است. آنوقت با خشم و غضب فراوان نعره ای کشید و از روی سر خرگوش باهوش به داخل چاه آب پرید. اما پریدن همان و دست و پا زدن و خفه شدن همان. خرگوش باهوش منظره خفه شدن شیر و دست و پا زدن او را قشنگ تماشا کرد و وقتی خیالش کاملاً راحت شد با عجله به سراغ دوستان خود رفت و به آنها مژده داد که شیر برای همیشه نابود شده است.
حیوانات جنگل وقتی سرچاه آب آمدند و جسد شیر خفه شده را بر روی آب دیدند شادی ها کردند و جشن گرفتند و آنوقت خرگوش باهوش نقشه زیرکانه خود را برای آنها بازگفت و همه حیوانات بر هوش زیاد او آفرین گفتند و از آن پس با شادی و خرمی در آن جنگل سبز پرمیوه به زندگی راحت خود ادامه دادند.
«پایان»
کتاب داستان قدیمی « خرگوش باهوش و شیر ظالم» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1363، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)
داستان خاطره انگیزی بود امشب یهو یادم اومد بعد از گذشت حدود20 سال….. من اون خرگوش قصه رو پیداش کردم برای همیشه ماله منه ??
سلام
داستان خیلی خوبی است برای اجرای زنده و عینی در کلاس درس
ممنون از شما
سلام
وقت بخیر
ببخشید من اجازه دارم تصاویر کتاب شما رو در پیجم استفاده کنم باذکر آدرس سایت شما و یا پیج اگر دارید؟
سلام . اشکالی نداره. آدرس ما رو هم ذکر کنید که یه کمکی هم به تبلیغ سایت باشه.