داستان مصور کودکانه: خرس وحشی و پسر باهوش 1

داستان مصور کودکانه: خرس وحشی و پسر باهوش

کتاب داستان مصور کودکانه

خرس وحشی و پسر باهوش

نوشته: شاگا هیراتا
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه و داستان کودک و کتاب کودک

به نام خدا

روزی روزگاری در روستایی در کشور آلمان، پسری بود بسیار باهوش و زرنگ. اسم این پسر هانس بود، هانس با مادرش زندگی می‌کرد. آن‌ها تکه زمینی داشتند که روی آن کشاورزی می‌کردند و با زحمت، زندگی خود را می‌گذراندند.

هانس با مادرش زندگی می‌کرد.

روزی از روزها مادر هانس بیمار شد. هانس که مادرش را خیلی دوست داشت، به شهر رفت و از دکتری خواهش کرد که برای مداوای مادرش به روستا بیاید، اما دکتر از او پول زیادی خواست.

هانس به دکتر گفت: «در حال حاضر من پولی ندارم. اما قول می‌دهم که کار کنم و پول شما را بپردازم.»

دکتر حرف‌هایش را قبول نکرد و با او به روستا نیامد.

دکتر حرف‌هایش را قبول نکرد و با او به روستا نیامد.

هانس که به خاطر مادرش نگران بود، دنبال راه چاره دیگری گشت. او در خیابان‌های شهر به راه افتاد تا راهی برای مداوای مادرش پیدا کند. در همین لحظه هانس صدایی شنید. یک نفر با صدای بلند می‌گفت: «هر کس بتواند به سؤال‌ها و معماهای دختر حاکم، جواب درست بدهد، جایزه خوبی می‌گیرد.»

«هر کس بتواند به سؤال‌ها و معماهای دختر حاکم، جواب درست بدهد، جایزه خوبی می‌گیرد.»

هانس به‌طرف قصر حاکم راه افتاد. وقتی به آنجا رسید، دید افراد زیادی آنجا جمع شده‌اند.

تعداد زیادی از مردم، نزد دختر حاکم رفتند، ولی نتوانستند به سؤال‌های او جواب درست بدهند. وقتی نوبت به هانس رسید، نگهبانی او را نزد دختر حاکم برد. دختر حاکم پرسید: «آن چیست که راست را چپ نشان می‌دهد و چپ را راست و از هر چیز تقلید می‌کند؟»

هانس کمی فکر کرد، بعد آینه را نشان داد و گفت: «جواب سؤال شما آینه است. تنها آینه است که چپ را راست نشان می‌دهد و از همه‌چیز تقلید می‌کند.»

دختر حاکم گفت: «آفرین! به اولین سؤال جواب دادی

دختر حاکم گفت: «آفرین! به اولین سؤال جواب دادی، حالا سؤال دوم. بگو بدانم آن چیست که خیلی‌خیلی ورم کرده و نیلگون شده، اما درد ندارد!»

هانس بازهم فکر کرد. از پنجره چشمش به آسمان افتاد، با خود گفت: «چیزی که خیلی ورم کرده و نیلگون است، آسمان است.» بعد این را به دختر حاکم گفت. دختر سؤال سوم را پرسید:

– آن چیست که تنها در خواب دیده می‌شود و موقع بیداری دیده نمی‌شود؟

هانس بازهم فکری کرد و گفت: «خواب!»

هانس به همه سؤال‌های دختر حاکم جواب درست داد. دختر گفت: «حالا یک کار سخت مانده است. اگر این کار را انجام دهی، برنده هستی و جایزه خوبی می‌گیری!»

هانس پرسید. «این کار چیست؟»

دختر حاکم گفت: «آنجا، پشت آن میله‌ها، یک خرس بزرگ، در بند است. باید یک‌شب را کنار خرس بمانی و صبح، سالم ازآنجا بیرون بیایی!»

باید یک‌شب را کنار خرس بمانی و صبح، سالم ازآنجا بیرون بیایی!»

هانس دید، این کار خیلی‌خیلی سخت است. او فکرش را به کار انداخت، چنددقیقه‌ای فکر کرد و ناگهان فکری به خاطرش رسید. روی چمن‌ها چند گردو افتاده بود. هانس خم شد و گردوها را برداشت. بعد هم چند تا سنگ کوچک درست شبیه گردو پیدا کرد. هانس گردوها و سنگ‌ها را با خود کنار قفسی برد.

روی چمن‌ها چند گردو افتاده بود. هانس خم شد و گردوها را برداشت

خرس گرسنه با دیدن هانس غرش کرد و میله‌های قفس را گرفت. خرس می‌خواست، هانس را بگیرد و بخورد.

هانس کنار میله‌های قفس خرس نشست. گردوها را روی زمین ریخت و درحالی‌که کمی ترسیده بود، یکی از گردوها را برداشت و به خرس نشان داد، خرس پنجه‌هایش را جلو آورد و خواست گردو را بگیرد. اما هانس با گردو شکن، گردو را شکست. بعد برای اینکه خرس یاد بگیرد چطوری گردو را بشکند، آن را به دهانش نزدیک کرد و با دندان به گردو فشار آورد.

هانس کنار میله‌های قفس خرس نشست.

هانس گردو را نصف کرد و مغز آن را بیرون آورد و به خرس داد. خرس گرسنه مغز گردو را برداشت و به دهان برد و آن را جوید. به نظر خرس، مغز گردو خیلی خوشمزه بود. خرس بازهم دستش را جلو آورد. هانس بازهم یواشکی گردویی را شکست و طوری نشان داد که انگار با دندانش گردو را شکسته است. او دوباره یک گردو به خرس داد.

. به نظر خرس، مغز گردو خیلی خوشمزه بود

خرس که مغز گردو زیر دندانش مزه کرده بود، همه حواسش به گردوها بود. هانس آهسته درِ قفس را باز کرد و به داخل قفس رفت و باز شروع کرد به گردو شکستن و مغز آن را به خرس داد.

خرس فرصت نمی‌داد که هانس گردو را بشکند و مغزش را جدا کند. این بود که هانس گردوها و سنگ‌ها را جلو خرس ریخت. خرس گردویی را برداشت و به دهان برد و با دندان‌های تیز و محکمش آن را شکست و مغزش را بیرون آورد و خورد. گردوی بعدی، سنگ بود، خرس آن را به دهانش برد تا بشکند.

دندان‌های محکم خرس نتوانست سنگ را بشکند

دندان‌های محکم خرس نتوانست سنگ را بشکند. خرس بیشتر فشار داد و این بار دندان‌های خرس شکست و داخل دهانش ریخت. خرس که نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده، فقط به فکر خوردن بود. هانس که در کنار خرس نشسته بود، گردویی را برداشت و آن را شکست و مغزش را به خرس داد. خرس تعجب کرد و با خود گفت: «این پسر عجب آدم قوی و پرزوری است. کاری که من نتوانستم انجام دهم، او انجام داد.» این بود که ترسید و با ترس‌ولرز جلو هانس ایستاد. صبح روز بعد هانس که دید در این کار هم پیروز شده است، پای خود را روی سر خرس گذاشت تا دختر حاکم این را ببیند.

هانس پای خود را روی سر خرس گذاشت تا دختر حاکم این را ببیند.

دختر حاکم که از پنجره اتاقش آن صحنه را تماشا می‌کرد، با خود گفت: «عجب پسر شجاعی! او هم به سؤال‌ها و معماهای من جواب درست داد و هم توانست خرس را رام کند و در مقابل این حیوان وحشی بایستد.»

دختر حاکم با پدرش صحبت کرد. پدرش هم حرف او را پذیرفت و قرار شد که دختر با هانس ازدواج کند.

مراسم ازدواج آن‌ها برپا شد. حالا دیگر هانس آدم فقیری نبود

مراسم ازدواج آن‌ها برپا شد. حالا دیگر هانس آدم فقیری نبود. او مادرش را پیش خودش آورد و او را مداوا کرد. آن‌ها سال‌های سال در کنار هم زندگی راحت و آسوده‌ای داشتند.

پایان 98

(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *