کتاب داستان کودکانه
خرسک بهانه گیر
چاپ اول: 1362
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. درمیان جنگل انبوهی، یک کلبه کوچک و قشنگ بود که درختان بسیار بلند و سرسبزی دراطرافش روئیده بود. گلهای زیبا وبوته های وحشی هم به این منظره جالب، جلوه بیشتری میدادند.
اما خانه به این قشنگی مال کی بود؟
حتماً تعجب میکنید اگر بدانید که این کلبه دوست داشتنی مال سه خرس بود!
چون شنیدهاید که خرسها در غار زندگی میکنند و بلد نیستند خانههای قشنگ بسازند! ولی خوب، خرسهای داستان ما استثنایی هستند.
خانه این خانواده خرسی از هر جهت شبیه خانه آدمهاست!در و پنجره دارد. پنجرهایش پرده دارد. دیوارهایش ساعت و تابلوی نقاشی دارد و خلاصه خیلی راحت و باسلیقه درست شده.
حتی آنها غذای خود را هم پشت میز میخورند، آنهم توی کاسه و بشقاب و با قاشق و چنگال!
خوب ببینیم خرس کوچولوچه مشکلی دارد و چرا سر و صدا راه انداخته:
– آی من هم صندلی می خوام! یالا، چرا شما صندلی داشته باشید و من نداشته باشم! منکه اینجوری دستم به غذا نمی رسه!
بابا خرس با خونسردی جواب داد:
– خیلی خوب بچه جان، اینکه گریه و زاری نداره. بیا روی صندلی من بنشین. اینقدر هم سر و صدا راه نیانداز!
خرس کوچولو بعضی وقتها خیلی بهانه گیر و بداخلاق میشد وهی نق میزد.
هرچی بهش میدادند ایراد میگرفت و مرتب پدر و مادرش را اذیت میکرد.
– باز چی شده پسرجان! چرا دوباره گریه میکنی؟ ما که به توصندلی به این خوبی دادیم!
– آخه کمه! توی کاسه من یه خورده غذا بیشتر نیست. یالامن بیشتر می خوام. این خیلی کمه!
مادر خرس بهانه گیر نگاهی به توی کاسه او انداخت و گفت:
– عزیز دلم، ملوس من! تو اینو بخور، اگه کم بود بازهم برات غذا میکشم تا هرچی دلت خواست بخوری و سیر بشی.
ولی خرسک لوس راضی نشد که نشد!
او آنقدر غر زد و نق نق کرد تا مادرش قابلمه غذا را آورد وکاسه او را پر کرد.
حالا خرسک خوش و خوشحال از اینکه یک کاسه پر از غذای خوشمزه داره، شروع به خوردن کرد. ولی باز دست از کارهایش برنمی داشت وهی روی صندلی بالا و پائین میپرید و شیطنت میکرد.
تا اینکه ناگهان:
– آخ! آخ! آی پام آی دستم …
خرسک شیطون آنقدر روی صندلی جست و خیز کرد تا بالاخره صندلی شکست و او محکم افتاد کف اتاق. خرسک شروع کرد به گریه کردن.
پدرومادرش او را نصیحت کردندودستی به سرو گوشش کشیدندو عاقبت آرام گرفت.
خلاصه اینکه خرسک شیطون نمیگذاشت آب خوش از گلوی پدر و مادرش پائین برود و هر روز و ساعت یکجوراوقات آنها را تلخ میکرد.
مثلاً یک روز که«خرسک» و پدر و مادرش برای گردش و هواخوری در جنگل قدم میزدند، تا او دید که بابا خرس و مادر خرس مشغول حرف زدن هستند و حواسشان به او نیست، بدون اینکه از آنها اجازه بگیرد، تنهایی رفت سراغ کندوی عسلی که در وسط جنگل بود. خرسک رفت و رفت تا به آنجا رسید. از درخت بالا رفت و دستش را توی کندو کرد تا عسلهای خوشمزه نوش جان کند. ولی میدانید چه به روزگارش آمد؟
یکمرتبه چند هزار زنبور درشت و قرمز درحالیکه از این فضولی خرسک عصبانی شده بودند به او حمله کردند و شروع کردند به نیش زدن تن و بدنش.
خرسک بیچاره خودش را از درخت پائین انداخت و شروع کرد بهدویدن وفرار. ولی مگر زنبورها دستبرداربودند؟ همینطور دنبالاو میآمدند و نیشش میزدند. خرسک هم کهگیج و دستپاچه شده بود، راه را گم کرد و هرچه میرفت پدر و مادرش را پیدا نمیکرد. تا اینکه عاقبت یک کلاغ به بابا خرس و مادر خرس خبر داد و آنها را بهجایی که خرسک ایستاده بود و گریه میکرد، آورد.
بابا خرس و مادر خرسدست خرسک را گرفتند و او را به خانه آوردند.آنها از کلاغ تشکر کردند و پنجره را هم خوب بستند که یکوقت زنبورها دوباره هوس نکنند خرسک کوچولو را نیش بزنند. بعد به خرسک گفتند:
– بچه جان، هروقت خواستی کاری بکنی، اول باید از ما اجازه بگیری واِلّا ممکنه بلایی بر سرت بیاد. حالا بیا بنشین تا کمی عسل بخوری.
بعد یک پیش بند زرد قشنگ به جلوی سینهاش بستند تا موقع غذا خوردن، خودش را کثیف نکند. آنوقت مادرخرس یک شیشه عسل آورد و جلوی خرسک گذاشت.
خرسک بیچاره که مزه نیش زنبورها را هنوز حس میکرد، اول میترسید از عسل بخورد! میترسید تا دستش را توی شیشه عسل کند، یکمرتبه زنبورها به سر و کولش بریزند!
مادر خرس و بابا خرس هم یواشکی میخندیدند و با هم حرف میزدند. خلاصه وقتیکه خرسک متوجه شد خطری در کار نیست، شروع کرد به خوردن عسلهاو تمام شیشه را نوش جان کرد.
حالا موقع خواب شده بود. آقا خرسک چشماش میسوخت و خوابش گرفته بود. آخه از صبح مشغول شیطونی و جست و خیز بود و حسابی خسته شده بود.
مادر و پدرش دست اورا گرفتند و به رختخوابش بردند تا بخوابد. ولی خرسک بداخلاق، موقع خواب هم دست بردار نبود وایراد میگرفت و اذیت میکرد!
– چرا تشک من نرم نیست؟ یالّا من اینو نمی خوام. اصلاً رنگش رو هم دوست ندارم!
بابا خرس و مادر خرس نگاهی به هم انداختند. بازبهانه گیری خرسک شروع شده بود.بابا خرس به زنش گفت:
– اصلاً تقصیر شماست که این بچه اینقدر لوس و نق نقوشده! مادرخرس درحالیکه بامشت به تشک میکوبید، به خرسک گفت:
– ببین چقدر نرمه. چرا بیخود بهانه میگیری؟ تو باید پسر خوب و حرف شنو و خوش اخلاقی باشی تا ما دوستت داشته باشیم.راحت بخواب تا جای نیش زنبورها هم خوب بشه.
بالاخره خرسک دست از شیطنت برداشت و روی تشک خوابید. مادرش قدری دوا روی نیش زنبورها مالید و لحاف را کشید روی خرسک.
-بچه بداخلاق اصلاً به درد نمیخوره! بیا پسرم. بگیر بخواب.
چند دقیقه بعد خروپف خرسک رفت به هوا!
بعد از یکروزتمام اذیت و شیطانی او، سرانجام پدر و مادرش نفس راحتی کشیدند. آنها امیدوار بودند که فردا و روزهای بعد دیگرخرسک پسرخوبی شود و بداخلاقی و بهانه گیری را کنار بگذارد.
بچهها، آیا فکر میکنید«خرسک» تصمیم گرفته بود از فردا بچه خوب و حرف شنویی شود و دیگر اذیت نکند؟
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)
سلام. این داستان من را یاد روزهای بچگی انداخت. من نه سال داشتم .که از شهر ری پدرم این کتاب قصه را برام خرید. سال ۱۳۶۴.
روزهای بچگی، یادآور روزهای پاکی و آرامش درونی است.
واقعا عالی و آموزنده بود مخصوصا که مصور هم هست و دخترم با اشتیاق گوش میکنه