خدا پشت پنجره ایستاده است
یک داستان انگیزشی
جانی کوچولو همراه پدر و مادر و خواهرش سالی، برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مزرعه رفتند. مادربزرگ یک تیرکمان به جانی داد که با آن بازی کند. موقع بازی، جانی اشتباهاً تیری به اردک دستآموز مادربزرگش زد که به سرش خورد و او را کشت. جانی ترسید و لاشه حیوان را پشت هیزمها پنهان کرد. وقتی سرش را بلند کرد، فهمید که خواهرش همهچیز را دیده، اما به روی خودش نیاورده است…
مادربزرگ به سالی گفت: «در شستن ظرفها کمکم میکنی؟» ولی سالی گفت: «مامانبزرگ جانی به من گفته که میخواهد در کارهای آشپزخانه به شما کمک کند» و زیر لبی به جانی گفت: «اردک یادت هست؟»
جانی ظرفها را شست.
بعدازظهر آن روز پدربزرگ گفت که میخواهد بچهها را به ماهیگیری ببرد. ولی مادربزرگ گفت: «متأسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم.» سالی لبخندی زد و گفت: «نگران نباشید. چون جانی به من گفته است که میخواهد کمک کند» و زیر لب به جانی گفت: «اردک یادت هست؟»
آن روز سالی به ماهیگیری رفت و جانی در تهیه شام به مادربزرگ کمک کرد. چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارهای خودش، کارهای سالی را هم انجام بدهد. تا اینکه نتوانست تحمل کند و رفت پیش مادربزرگش و همهچیز را اعتراف کرد.
مادربزرگ لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت: «عزیز دلم میدانم چه شده. من آنوقت پشت پنجره بودم و همهچیز را دیدم. چون خیلی دوستت دارم، همان موقع بخشیدمت. فقط میخواستم ببینم تا کی میخواهی به سالی اجازه بدهی به خاطر یک اشتباه تو را به خدمت خودش بگیرد.»
گذشته شما هر چه که باشد، هر کاری که کرده باشید، هر کاری که شیطان دائم آن را به رختان بکشد (دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی…) هرچه که باشد، باید بدانید که خدا پشت پنجره ایستاده است و همهچیز را میبیند. همه زندگیتان، همه کارهایتان را میبیند. او میخواهد شما بدانید که دوستتان دارد و شما را بخشیده است. فقط میخواهد ببیند تا چه موقع به شیطان اجازه میدهید به خاطر آن کارها شما را به خدمت بگیرد.
بهترین چیز درباره خدا این است که هر وقت از او طلب بخشش کنید نهفقط میبخشد. بلکه فراموش هم میکند. همیشه به خاطر داشته باشید: خدا پشت پنجره ایستاده است.
_________________
پیامهایی از ملکوت. الهامات معنوی
نیل دونالد والش