قصه-های-گلستان-سعدی-پادشاه-ظالم

حکایات گلستان: پادشاه ظالم / هیچ حکومتی با ظلم پایدار نمی‌ماند

حکایات و قصه های گلستان

پادشاه ظالم

هیچ حکومتی با ظلم پایدار نمی‌ماند

بازنویس: جعفر ابراهیمی

به نام خدا

آورده‌اند که در زمان قدیم در آن‌سوی آب‌ها، پادشاه ظالمی زندگی می‌کرد که مردم از دستِ ظلم و ستم‌های او به تنگ آمده بودند و خاطری رنجیده از او داشتند و روزبه‌روز که می‌گذشت کینه‌ی او را در قلب‌هایشان می‌کاشتند و منتظر بودند تا درخت کینه میوه دهد.

این پادشاه ظالم و ستمکار از صبح تا شب به عیش و نوش و خوش‌گذرانی مشغول بود و از حال مردم بیچاره و بدبخت، غافل بود. حاصل دسترنج مردم را به‌عنوان مالیات و خراج به‌زور می‌گرفت و خرج خوش‌گذرانی‌های خویش می‌کرد. حتی حق لشکریان و سپاهیان خود را که برای حمایت و دفاع از او خدمت می‌کردند می‌خورد و به آن‌ها هم ستم روا می‌کرد.

هرروز که می‌گذشت، زندان‌های پادشاه پُر و پُرتر می‌شد. زندان‌ها پر بودند از کسانی که حرف حق بر زبانشان جاری شده بود و بر ضد پادشاه قیام کرده بودند و حکایت ظلم و ستم او را بر زبان رانده بودند. بسیاری از مردم که نمی‌توانستند ظلم و ستم این پادشاه ستمکار را تاب بیاورند، راه غربت پیش می‌گرفتند و به سرزمین‌های دیگری می‌رفتند. هرروز که می‌گذشت از تعداد جمعیت کشور کم می‌شد و خزانه‌ی دولت خالی‌تر از پیش. پادشاه اما بی‌خبر از همه‌ی این اتفاقات در قصر خود بر بالش‌های زربفت تکیه می‌داد و از سازوآواز رامشگران و رقاصگان لذت می‌برد و همچنان به عیش و نوش مشغول بود و هر کس را که اعتراض می‌کرد دستور می‌داد به زندان بیندازند و یا جلادان را می‌گفت که سر از تنشان جدا سازند.

روزی از روزها که پادشاه بر تخت سلطنت آرمیده بود و وزیران و سران دولت اطرافش را گرفته بودند، شاعر دربار، فصلی از شاهنامه‌ی فردوسی را برای آن‌ها خواند.

باری به مجلس او، از کتاب شاهنامه همی‌خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون.

وزیر، ملک را پرسید: «هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و مُلک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟»

پادشاه فکری کرد و در پاسخ به وزیرش گفت: «آنطور که حکایت شاهنامه می‌گوید، چنین است که مردم گرد فریدون جمع آمدند و فریدون را یاری کردند. مردمی که از ظلم و ستم ضحاک به تنگ آمده بودند، به جنگ با او برخاستند و فریدون را به پادشاهی رساندند. در حقیقت یاری مردم بود که فریدون را پیروز کرد و ضحاک را شکست داد.»

وزیر گفت: «ای ملک، چون گردآمدن خلقی موجب پادشاهی است، تو مر خلق را پریشان برای چه می‌کنی؟ مگر سر پادشاهی کردن نداری؟»

همان به که لشکر به جان پروری
که سلطان به لشکر کند سروری

پادشاه پرسید: «چه کار باید کرد تا مردم بر گرد پادشاه جمع آیند و یاری‌اش کنند؟»

وزیر گفت: «پادشه را کَرَم باید تا بر او گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند و تو را این هر دو نیست!»

نکند جورپیشه، سلطانی
که نیاید زگرگ چوپانی
پادشاهی که طرح ظلم افکند
پای دیوار مُلک خویش بکَند.

ملک را پند وزیر ناصح، موافق طبع مخالف نیامد. روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد.

پادشاه، به‌جای آنکه به پند و اندرز آن وزیر خیرخواه گوش کند و به اصلاح خود بپردازد، تنها کاری که کرد، این بود که او را به زندان بیندازد. مدتی گذشت؛ اما وزیر بیچاره همچنان در زندان بسر می‌برد. پادشاه نیز روزبه‌روز بر ظلم و ستم خود افزود. مردم، منتظر فرصت مناسبی بودند تا بر شاه بشورند و کار او را بسازند، با زندانی شدن آن وزیر، خشمگین‌تر شدند. آن‌ها مثل آتش زیر خاکستر بودند که جرقه‌ای کافی بود تا آن آتش افروخته شود و کاخ و جان و مال پادشاه را بسوزاند.

ازقضای روزگار، عموزاده‌های پادشاه، وقتی وضع مملکت را آشفته و ناامن دیدند، حق‌وحقوق خویش را از پادشاهی خواستند و بر ضد پادشاه به پا خاستند و قیام کردند. آن‌ها به پادشاه گفتند: «ما هم از این سلطنت سهمی داریم. پدران ما هم برای این پادشاهی جان کنده‌اند و خون دل خورده‌اند. مدتی تو پادشاه بودی، حالا نوبت خانواده‌ی ماست که پادشاهی کنیم.»

پادشاه گمان می‌کرد می‌تواند این بار هم با زندانی کردن مخالفان، فتنه را خاموش گرداند و همچنان بر تخت سلطنت برقرار بماند. غافل از آنکه عموزاده‌هایش از پیش فکر همه‌چیز را کرده‌اند و مردم را با خود همراه ساخته‌اند. مردم که از خدا می‌خواستند تا آن پادشاه برود، عموزاده‌های پادشاه را یاری کردند و بر ضد پادشاه به پا خاستند.

قومی که از دستِ تطاول او به‌جان‌آمده بودند و پریشان شده، بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا مُلک از تصرف این به دررفت و بر آنان مقرر شد.

پادشاهی که روا دارد ستم بر زیردست
دوستدارش روز سختی، دشمن زورآورست
با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن مباش
زان که شاهنشاه عادل را رعیت، لشکر است

پادشاه جدید که از خانواده‌ی عموهای پادشاه سابق انتخاب شده بود، بر تخت سلطنت نشست. او وزیر دانا را از زندان بیرون آورد و وزیر خویش کرد و احترامش را بیش. پادشاه سابق افسوس خورد و حسرت که چرا به پند و اندرز وزیرش گوش فرا نداد و تیشه بر ریشه‌ی خود زد و سلطنت را از دست داد. وزیر به پادشاه جدید گفت: «ای شاه، تو هم اگر به پند و اندرز من گوش نسپاری و در راه ظلم و ستم گام برداری، به سرنوشت عموزاده‌ات گرفتار خواهی شد و مردم را بر ضد خودخواهی شوراند.»

چنین است که گفته اند: «هیچ حکومتی با ظلم پایدار نمی‌ماند و هیچ ظالمی نمی‌میرد، مگر آنکه در این دنیا به سزای رفتارش رسیده باشد.»

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *