حکایات گلستان: مؤذن زشت آواز / اذان گو باید خوش صدا باشد 1

حکایات گلستان: مؤذن زشت آواز / اذان گو باید خوش صدا باشد

حکایات و قصه های گلستان

مؤذن زشت آواز

اذان گو باید خوش صدا باشد

بازنویس: جعفر ابراهیمی

به نام خدا

آورده‌اند که در زمان قدیم مؤذن زشت آوازی بود که علاقه‌ی فراوانی به اذان گفتن داشت. هرروز به مسجد می‌رفت و با صدای زشت و گوش‌خراشش اذان می‌گفت. صدای او چنان بد بود که شنونده‌ها از او متنفر شده بودند و صدایش روح آن‌ها را می‌آزرد و گوششان را می‌برد.

آن شهر امیری نیک‌سیرت و عادل داشت. مردم شکایت به نزد او بردند که: «‌ای امیر! این مؤذن زشت آواز آسایش را بر ما حرام کرده است. او را از این مسجد بیرون کن تا مردم آسوده گردند. دیگر، مردم شهر از صدای او به ستوه و فغان آمده و جانشان به لب رسیده است.»

امیر که مردی مهربان بود و دلسوز، هرگز نمی‌خواست دل کسی را بشکند و یا کسی را با سخنی برنجاند. دلش نمی‌خواست آبروی کسی ریخته شود. او مؤذن زشت آواز را فراخواند و با مهربانی با او سخن گفت. درباره‌ی همه‌چیز حرف زد، ولی کوچک‌ترین اشاره‌ای به شکایت مردم و زشتی آواز او نکرد. فقط در پایان سخنانش گفت: «ای جوانمرد این مسجد را مؤذنان‌اند قدیم، هریکی را از ایشان، پنج دینار مرتّب داشته‌ام. تو را ده دینار می دهم تا جایی دیگر روی!»

آن مرد شادمان شد و رفت و از فردای آن روز در ولایتی دیگر و در مسجدی دیگر اذان گفت. مردم شهر قبلی از صدای او خلاصی یافتند و مردم شهر جدید گرفتار زشتی صدای او شدند. گروهی به آرامش رسیدند و گروهی دیگر آرامششان را از دست دادند.

پس از مدتی ازقضای روزگار آن مرد زشت آواز، با امیر روبه‌رو شد و به صحبت ایستاد. او به امیر گفت: «ای امیر دادگر تو اشتباه کردی که مرا با دادن ده دینار به جایی دیگر فرستادی. من حیف بودم که از اینجا بروم. اینجا که رفته‌ام بیست دینار همی‌دهند تا جایی دیگر روم و قبول نکنم!»

امیر به خنده درآمد و از خنده بیخود گشت و گفت: «زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.»

به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گِل
چنان‌که بانگِ درشت تو می‌خراشد دل

امیر با شنیدنِ سخن آن مرد زشت آواز به یاد حکایتی افتاد که شنیده بود:

ناخوش‌آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحب دلی بر او بگذشت و گفت تو را مشاهره* چند است؟»

___________
* درآمد ماهیانه

گفت: «هیچ» گفت: «پس این زحمتِ خود چندان چرا همی‌دهی؟» گفت «ازبهر خدا می‌خوانم.» گفت: «ازبهر خدا نخوان!»

گر تو قرآن بدین نَمَط خوانی
ببری رونق از مسلمانی

مرد زشت آواز تصمیم گرفت که به سفارش امیر عمل کند و تا پنجاه دینار نگرفته است از آن ولایت نرود و امیر درحالی‌که از خنده روده‌بر می‌شد، به خانه بازگشت.

پایان 98

(این نوشته در تاریخ 22 ژانویه 2024 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *