قصه-های-گلستان-سعدی-لیلی-و-مجنون

حکایات گلستان: لیلی و مجنون / چشم ها را باید شست

حکایات و قصه های گلستان

لیلی و مجنون

چشم ها را باید شست

بازنویس: جعفر ابراهیمی

به نام خدا

آورده‌اند که در زمان قدیم، یکی از حاکمان عرب، داستان عشق مجنون را شنید و به حیرت افتاد و انگشتِ تعجب به دندان گَزید. به او گفتند که مجنون از عشق لیلی به کوه و بیابان پناه برده و با گوزن‌ها و آهوها و پرنده‌ها و چرنده‌ها و خزنده‌ها زندگی می‌کند و از شدت عشق دیوانه شده است و ازاین‌رو نام مجنون بر او نهاده‌اند.

حاکم دستور داد تا مجنون را بیابند و به حضورش بیاورند تا حدیث عشق و عاشقی او را از زبان خود او بشنود. رفتند و گشتند و مجنون را یافتند و آوردند. حاکم از دیدنِ مجنون به حیرت افتاد. دید که او موهایی ژولیده دارد و رخت و لباسی زنده و پاره بر تن!

حاکم در برابر مجنون ایستاد و ملامت کردن گرفت که در شَرَفِ نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟!

مجنون پوزخندی بر لب آورد و سر بلند کرد و نگاهش را به دوردست‌ها انداخت و گویی که در خیالش لیلی را می‌بیند و محو زیبایی اوست، گفت:

«کاش کانان که عیب من جستند،
رویت ای دلستان، بدیدندی
تا به‌جای ترنج در نظرت،
بی‌خبر دست‌ها بریدندی!»

مجنون آن‌قدر از زیبایی‌های لیلی برای حاکم گفت که حاکم علاقه‌مند شد تا لیلی را از نزدیک ببیند. حاکم با خودش اندیشید: «لابد، این لیلی، زیباترین دختر روی زمین است که توانسته با زیبایی‌های خود مجنون را این‌گونه واله و شیدای خود کند و گرفتار کوه و بیابان.»

حاکم دستور داد بروند و لیلی را بیابند و به حضورش بیاورند. مأمورهای حاکم رفتند و گشتند و لیلی را یافتند و نزد حاکم آوردند. حاکم نگاهی به او انداخت و شخصی دید سیه‌فام باریک‌اندام در نظرش حقیر آمد.

حاکم به فکر فرورفت و با خودش گفت: «پس لیلی این است؟! آن لیلی که مجنون آن‌همه از زیبایی‌هایش می‌گفت این است؟ او که اصلاً زیبا نیست! زشت‌ترین دخترهایی که تاکنون دیده بودم، از این لیلی زیباترند. باید راز و رمزی در این میان باشد. به‌راستی چه رازی است در حکایت این عشق؟ که مجنون این‌گونه عاشق و شیدای لیلی باریک‌اندام و سیه‌فام شده است؟»

حاکم رو به مجنون کرد و گفت: «این است آن لیلی که می‌گفتی و آن‌همه از عشقش می‌نالیدی که چنین است و چنان است لیلی! ولی این لیلی تو که زیبایی چندانی ندارد، پس تو ازچه‌رو عاشق سینه‌چاک او شده‌ای؟ هزاران دختر زیباتر و دلرباتر از لیلی در این دیار هست. چرا در بین آن‌همه دختران زیبا و پری‌رو، دل به این دختر سیاه، لاغر و استخوانی بسته‌ای؟!»

مجنون بازهم پوزخندی بر لب آورد و نگاهی عاقل اندر سفیه به حاکم کرد و گفت: «از دریچه‌ی چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهده‌ی او بر تو تجلی کند!»

تندرستان را نباشد درد خویش
جز به همدردی نگویم درد خویش
گفتن از زنبور، بی‌حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش
تا تو را حالی نباشد همچو ما
حال ما باشد تو را افسانه پیش!
سوز من با دیگری نسبت مکن
او نمک بر دست و من بر عضوِ ریش!

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *