حکایات گلستان: عاقبت گرگ‌ زاده / ذات خراب، اصلاح پذیر نیست 1

حکایات گلستان: عاقبت گرگ‌ زاده / ذات خراب، اصلاح پذیر نیست

حکایات و قصه های گلستان

عاقبت گرگ‌ زاده

ذات خراب، اصلاح پذیر نیست

بازنویس: جعفر ابراهیمی

به نام خدا

آورده‌اند که در زمان قدیم طایفه‌ای از دزدان و راهزنان در کوهستان در غاری زندگی می‌کردند. این راهزنان روزها راه را بر کاروان‌ها می‌بستند و کاروانیان را غارت می‌کردند و هر چه به دست می‌آوردند به کوه می‌بردند و در غار قسمت می‌کردند.

مردم از جور و ستم این راهزنان کوه‌نشین به ستوه آمده بودند و نمی‌دانستند چه کنند و چگونه از شر آن دزدان و راهزنان خلاصی یابند. تا آنکه روزی از روزها گروهی از ریش‌سفیدان نشستند و چاره‌ای اندیشیدند. یکی از ریش‌سفیدها گفت: «دزدها روزبه‌روز ثروتمندتر می‌شوند و اگر حالا جلوی آن‌ها گرفته نشود و به سزای اعمالشان نرسند در آینده شکست دادن آن‌ها غیرممکن خواهد بود و ما نخواهیم توانست بر آن‌ها غلبه کنیم. م

و دیگری گفت: آری.

درختی که اکنون گرفته ست پای
به نیروی مردی درآید زجای
وگر همچنان روزگاری، هِلی
به گردونش از بیخ برنگسلی
سرِ چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

ریش‌سفیدها اندیشیدند و اندیشیدند تا آنکه بالاخره راه چاره‌ای یافتند و برای شکستِ راهزنان کوه‌نشین نقشه‌ای ماهرانه کشیدند. قرار شد، هنگامی‌که دزدان برای حمله به کاروان‌ها از غار بیرون می‌آیند و از کوه سرازیر می‌شوند چندتن از پهلوانان و نیرومندان از کوه بالا بروند و در اطراف غار پنهان شوند تا در فرصتی مناسب بر راهزنان بتازند و کار یک‌یکشان را بسازند.

راهزنان آن روز بر کاروانی راه بستند و غارتش کردند و هر چه مال و ثروت به دست آورده بودند به کوه بردند و در غار قسمت کردند. همه‌ی راهزن‌ها خسته‌وکوفته بودند و با آمدن شب به خوابی خوش فرورفتند تا بیاسایند و خودشان را برای حمله‌ای دیگر و غارتی دیگر آماده کنند.

قرص خورشید در سیاهی شد
یونس اندر دهان ماهی شد

نیمه‌های شب، آن پهلوانان دلاور از جای جَستند و حریم دزدان را شکستند و همه را دست و پا بستند و صبح فردای آن شب همه را به حضور حاکم بردند. حاکم دستور داد تا همه را بکُشند. در میان راهزنان نوجوانی بود که هنوز مزه‌ی جوانی را نچشیده بود و میوه‌ی شیرینی از باغ زندگی نچیده بود. آن جوان کسی نبود جز فرزندِ فرمانده‌ی راهزنان. یکی از وزیران دلش به حال آن نوجوان سوخت رو به حاکم کرد و گفت: «ای حاکم عادل! از تو خواهش می‌کنم که این نوجوان را بر من ببخشایی. او خیلی جوان است و هنوز از باغ زندگی بهره‌ای نبرده است. از خون او بگذر. من شفاعتش را می‌کنم. اگر او را خوب تربیت کنیم، اطمینان دارم که به راه راست و درست خواهد آمد!»

حاکم که با نظر آن وزیر مخالف بود گفت: «گمان نمی‌کنم آن‌گونه باشد که تو می‌گویی. او به راه راست نخواهد آمد. چون لقمه‌ی راهزنان را خورده است. او فرزند فرمانده‌ی راهزنان است و از نطفه‌ای پلید به بار آمده است. پس نمی‌تواند پاک شود.»

پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است

حاکم ادامه داد: «این نوجوان مثل بچه مار افعی است. حالا نیشش کسی را نمی‌کُشد. ولی وقتی بزرگ‌تر شود، نیشمان خواهد زد!»

وزیر گفت: «آنچه حاکم می‌فرماید کاملاً درست است. او با راهزنان زندگی کرده است. او لقمه‌ی راهزنان را خورده و برای همین هم به راه راهزنان افتاده است اما اگر خوب تربیتش کنیم و با نیکان دمخورش سازیم به راه راست خواهد آمد و تغییر خواهد کرد. او طفلی بیش نیست. هرگونه که تربیتش کنی همان‌گونه می‌شود. اگر به راهزنی تشویقش کنی راهزن می‌شود و اگر به راه نیک بخوانی‌اش به راه نیک می‌رود. او چوب ‌تری است که می‌توان به هر شکلی درش آورد.

پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد

وزیران و دیگر سران دولت حرف آن وزیر را تأیید کردند و شفاعتِ آن جوان را از حاکم خواستند. حاکم به‌ناچار گفت: «او را بخشیدم، گرچه مصلحت ندیدم!»

دانی که چه گفت زال با رستم گُرد؟
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدیم بسی که آب سرچشمه‌ی خُرد
چون پیش‌تر آمد، شتر و بار ببرد

آن وزیر، پسر را با خود برد و در تربیتش کوشید. جوان با استعداد سرشاری که داشت روزبه‌روز دانش آموخت و راه و روش نیکان را فراگرفت و جوانی شد آداب‌دان و دانا.

باری، وزیر از شمایل او در حضرت ملک، شمه‌ای می‌گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده و جهل قدیم از جِبِلّت* او به در برده. ملک را تبسم آمد و گفت:

عاقبت گرگ‌زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود

_______________
* طبیعت و سرشت

دو سالی از آن ماجرا گذشت تا آنکه طایفه‌ای از دزدان و اوباشان با آن جوان پیوند دوستی بستند و او را فریفتند و آن‌قدر در گوشش خواندند و خواندند تا او را به راه خود کشاندند.

وزیر که از همه‌جا بی‌خبر بود و اطمینان داشت که آن پسر دیگر به راه راست آمده است روزبه‌روز بیشتر به او علاقه‌مند می‌شد و مثل فرزند خود دوستش می‌داشت. تا اینکه آن پسر نابکار در یک فرصت مناسب، وزیر و دو پسرش را کشت و هر چه ثروت و مال داشت برداشت و به کوه رفت و به‌جای پدر نشست و فرمانده‌ی راهزنان را بر عهده گرفت.

حاکم وقتی این خبر را شنید از تعجب انگشت‌به‌دهان گرفت و گفت:

شمشیر نیک از آهن بد، چون کُند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم، کس
باران که در لطافتِ طبعش خلاف نیست
از باغ، لاله روید وز شوره بوم، خَس

زمین شوره سنبل برنیارد
درو تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنان است
که بد کردن به‌جای نیک‌مردان

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *