حکایات و قصه های گلستان سعدی
گدایی که پادشاه شد
قناعت گنج است
بازنویس: جعفر ابراهیمی
آوردهاند که در زمان قدیم، پادشاهی بود که از داشتن نعمت فرزند بینصیب بود. کسی از خانوادهاش نبود که پس از مرگش به پادشاهی برسد. پادشاه بیفرزند، دیگر کاملاً پیر شده بود و ازکارافتاده. از عمرش دیگر چیزی باقی نمانده بود و آفتاب عمرش به لب بام رسیده بود.
روزی از روزها، پادشاه، وزیرانش را گرد خود جمع کرد و گفت: «با دقت به حرفهای من گوش بسپارید. میخواهم وصیت کنم تا پس از مرگم دچار سردرگمی و پریشانی نشوید و مملکت را آشوب و فتنه فرانگیرد. وصیت میکنم که پس از مرگ من، صبح زود دَم دروازهی شهر بروید و اولین کسی را که از دروازه وارد شهر میشود به پادشاهی انتخاب کنید و تاج شاهنشاهی را بر سرش بگذارید. همگی شما باید در آنجا حضورداشته باشید تا خدایناکرده تقلبی صورت نگیرد و حقی از کسی ضایع نشود. دربارهی این قضیه با هیچکس سخن نگویید، چون اگر مردم از این تصمیم من باخبر شوند، آن روز صبح، هزاران هزار مرد فرصتطلب اولین کسی خواهند بود که وارد شهر میشوند و آنوقت است که فتنه و آشوب سراسرِ مملکت را فرابگیرد و زمام امور کشور از کفتان بیرون برود. اولین کسی که آن روز صبح وارد شهر میشود، وارثِ تاجوتخت من خواهد بود. آن شخص هرکس که باشد، قانوناً جانشین من خواهد بود و همهی شما موظفید که فرمانهای او را به جان بپذیرید و گوش به اوامرش بسپارید. اگر بدانم یکی از شما این راز را از این قصر بیرون برده است، بدون کوچکترین ترحمی به دست جلاد خواهم سپردش. یادتان نرود که این رازی سرپوشیده است و تا آن روز نباید فاش شود. فقط پس از انتخاب جانشین من اجازه دارید که اصل قضیه را برای مردم بازگو کنید. پیش از آن، اما فاش ساختن آن برابر با مرگ و نیستی است.»
روزها و هفتهها و ماهها آمدند و گذشتند تا اینکه لحظهی موعود فرارسید و پادشاه، جان به جانآفرین تسلیم کرد. مردم همگی نگران آینده بودند و هر کس چیزی میگفت. هیچکس نمیتوانست آینده را پیشبینی کند و حدس بزند که چه کسی پادشاه آیندهی کشور خواهد شد.
وزیران پادشاه پسازآنکه پادشاه را در گورستان به خاک سپردند و مراسم عزاداری و سوگواری را به پایان رساندند، تصمیم گرفتند که صبح زود فردای آن روز همگی به کنار دروازهی شهر بروند و با بیصبری منتظر باز شدن درِ دروازه باشند و در انتظار دیدن چهرهی پادشاه خوشبخت آینده لحظهشماری کنند.
دقیقهها و ساعتها آمدند و رفتند و لحظهی موعود فرارسید. وزیران، صبح خیلی زود پیش از آنکه سپیده سر بزند، دم دروازهی شهر بودند و منتظر که دربان بهموقع از راه برسد و در را بگشاید.
اتفاقاً ازقضای روزگار، وقتی دروازه باز شد، اول کسی که در آمد، گدایی بود که همهی عمر لقمه اندوخته و رقعه دوخته. وزیران با خوشحالی در برابر او تعظیم و کرنش به جا آوردند و با مراسم خاص، تاج پادشاهی را بر سر گدا نهادند و به او لقب پادشاه خوشاقبال دادند. گدای بیچاره که بیخبر از همهچیز بود، با تعجب به کارهای وزیران نگاه میکرد و گمان میبرد که آنها قصد مزاح دارند و مسخرهاش میکنند.
وزیران، گدای تازه شاه شده را بر سر دوش بهسوی قصر پادشاهی حمل کردند. همهی وزیران و سرهنگان و سرداران و سران دولت در اطاعتش درآمدند و بهاینترتیب آن گدای بیچاره پادشاه کشور شد.
روزها و هفتهها و ماهها و سالها آمدند و رفتند و گدا همچنان در قصر پادشاهی به خوبی و خوشی زندگی میگذرانید و حکم میراند. او که زمانی به نان شب محتاج بود، حالا در ناز و نعمت به سر میبرد. میخورد و میآشامید و شکر خدا را به جای میآورد که پادشاه پیشین را بیفرزند از دنیا برده است تا او بتواند به پادشاهی برسد.
گاهی که بیکار میشد، برای روح پادشاه درگذشته از خداوند آمرزش میطلبید و آرزو میکرد که خداوند پسری به او بدهد تا بتواند پس از مرگش او را به پادشاهی برساند و مثل پادشاه پیشین، بیفرزند از دنیا نرود و مجبور نشود که وصیتی را که پادشاه پیشین کرده بود، او هم بکند.
گدای پادشاه شده، اگرچه از موقعیتی که داشت راضی بود و خرسند و به خوشی و خوبی زندگی میگذرانید، اما ازآنجاکه از آیین کشورداری و پادشاهی چیزی نمیدانست، کمکم داشت خسته میشد و زمام امور را از دست میداد. هرروز فتنهای و آشوبی از گوشهای از کشور برمیخاست و خبرش به گوش پادشاه میرسید. او جُز غم خوردن و آه کشیدن کاری نمیکرد.
بعضی از امرای دولت، گردن از اطاعت او پیچاندند و ملوک از هر طرف به منازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشکر آراستن. فیالجمله سپاه و رعیت به هم برآمدند و برخی طرف بلاد از قبض تصرف او به دررفت و درویش از این واقعه، خستهخاطر همی بود.
گدای بیچاره نمیدانست چه بکند و چه نکند تا آن آشوبها و فتنهها را بنشاند و خاموش کند. نه روش پادشاهی میدانست و نه سیاست کشورداری داشت. هرروز که میگذشت، یکی از اُمرا، بخشی از مملکت را از دست او درمیآورد و پادشاه بیچاره، غمگین و دلشکسته، هرروز در قصرش مینشست و غصه میخورد و آه میکشید. تا اینکه یکی از دوستان قدیمش که در حالت درویشی قرین بود، از سفری بازآمد و در چنان مرتبه دیدش گفت: «منت خدای را عزّوجل که گُلت از خار برآمد و خار از پای به در آمد و بختِ بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه رسیدی اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسراً»
شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده
درخت، وقت برهنه است و وقت پوشیده.
دوست دوران گدایی پادشاه به او گفت: «خدا را شکر که از گدایی به پادشاهی رسیدی. عجب بختِ میمونی داری، خوش به حالت که دیگر نه غم نان داری، نه غم خان و مان.»
پادشاه با تأسف سری جنباند و گفت: «ای یار عزیز، تعزیتم کن که جای تهنیت نیست. آنگه که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!»
اگر دنیا نباشد، دردمندیم
اگر باشد، به مهرش پایبندیم
حجابی زین درون آشوب تر نیست
که رنج خاطرست از هست و گر نیست.
مطلب گر توانگری خواهی
جز قناعت که دولتیست هَنی
گر غنی زر به دامن افشاند
تا نظر در ثواب او نکنی
کز بزرگان شنیدهام بسیار
صبر درویش، به که بذل غنی.
اگر بریان کند بهرام، گوری
نه چون پای ملخ باشد ز موری!