حکایات و قصه های گلستان
اسیری که دشنام داد
دروغ مصلحت آمیز بهتر از راست فتنه انگیز است
بازنویس: جعفر ابراهیمی
آوردهاند که در زمان قدیم پادشاهی دو وزیر داشت. یکی مهربان و پاکدل، دیگری بدزبان و حسود و بدکردار. وزیر حسود و بدزبان چشم دیدن وزیر مهربان و پاکدل را نداشت و هرروز که میگذشت نهال کینهاش را بیشازپیش در دلش میکاشت.
وزیر مهربان صبر پیشه میکرد و دم نمیزد. وزیر بدکردار در پی فرصتی بود تا وزیر خوب را پیش پادشاه بیقدر کند و خود همهکارهی دربار شاهی بشود.
ازقضا روزی از روزها مردی را دستبسته به حضور پادشاه آوردند و گفتند: «این مرد نابکار از پادشاه بدگویی کرده و در کوچه و بازار از ظلم و ستم پادشاه انتقاد کرده است.» پادشاه وقتی چنین دید، دستور داد تا جلاد بیاید و گردن آن مرد بیچاره را بزند.
وزیر خوب و وزیر بد نیز کنار آن مرد ایستاده بودند. وقتی یکی از سربازها رفت تا جلاد را صدا بزند، مرد محکومبه مرگ زیر لب شروع به بد گفتن از پادشاه کرد.
بیچاره، در حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفتهاند هر که دست از جان بشوید هرچه در دل دارد بگوید.
پادشاه که دورتر از آن مرد بیچاره ایستاده بود و دشنامهای او را نمیشنید، رو به وزیر پاکدل و مهربان کرد و پرسید: «این مرد نابکار زیر لب چه زمزمهای میکند؟ نکند بازهم از ما بد میگوید و به ما دشنام میدهد؟»
وزیر مهربان و پاکدل نگاهی به چهرهی دردمند و رنجور مرد بیچاره انداخت و آنگاه رو به پادشاه کرد و گفت: «ای پادشاه دادگستر! این مرد بیچاره دارد به جان شما دعا میکند و زیر لب میگوید: خداوند، کسی را که خشم خود را فروبخورد و از خطای مردم درگذرد، دوست دارد.»
پادشاه، وقتی چنین شنید، خوشحال شد و خشمش فرونشست و از گناه آن مرد بینوا درگذشت و او را بخشید.
وزیر حسود که حرفهای آن مرد بیچاره را بهدرستی شنیده بود و میدانست که او زیر لب به پادشاه دشنام میداده و وزیر مهربان، بهدروغ حرف او را برای پادشاه وارونه بیان کرده است، با خود اندیشید: «حالا بهترین فرصت برای انتقام گرفتن از وزیر بدجنس است. حالا اگر دروغ او را فاش کنم، پیش پادشاه خوار خواهد شد و از کار بیکار. شاید هم پادشاه، امر به کشتن او بدهد.»
وزیر بددل، رو به پادشاه کرد و گفت: «ابنایِ جنس ما را نشاید در حضرتِ پادشاه، جز بهراستی سخن گفتن. این (مرد) ملک را دشنام داد و ناسزا گفت!».
پادشاه ناراحت و غمگین شد و با عصبانیت به وزیر بددل نگاه کرد. وزیر بدکار گمان کرد که پادشاه به خاطر دروغ وزیر مهربان خشمگین شده است و خم به ابرو آورده است؛ اما او اشتباه میگردد؛ چراکه اگر پادشاه از دست وزیر مهربان خشمگین میشد، به او نگاه میکرد.
پادشاه، کمی خیرهخیره در وزیر بدنهاد نگریست، گفت: «مرا آن دروغ وی پسندیدهتر آمد از این راست که تو گفتی! که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خُبثی و خردمندان گفتهاند: دروغی مصلحتآمیز، بِه که راستی فتنهانگیز!»
وزیر بددل با پشیمانی و سرافکندگی سر به زیر آورد و حرفی نزد و وزیر مهربان باافتخار سرش را بالا نگه داشت. شاه گفت: «این وزیر مهربان، هم به فکر جان این مرد بینوا بود و او را از مرگ نجات بخشید و هم احترام مرا نگاه داشت. پس در کار او نیت خیر نهفته بود. تو ولی نیت بد داشتی و میخواستی آن مرد بینوا کشته شود و همچنین نسبت به من بیاحترامی کردی؛ اما وزیر مهربان شرمش آمد که دشنامی را که از زبان این مرد شنیده بود بر زبان آورد و به این وسیله احترام مرا نگاه داشت. تو ولی آن حرف زشت را دوباره بر زبان راندی و احترام مرا از بین بردی و انگار که تو نیز به من دشنام دادی!»
پادشاه دستور داد آن مرد بیچاره را رها کنند تا برود پی کار و زندگیاش. وزیر پاکدل و مهربان را قدر نهاد و پاداشی به او داد. وزیر نامهربان که میخواست وزیر پاکدل را نزد پادشاه بیقدر کند، خود بیقدر شد؛ از وزارت برکنار و از کار بیکار شد. آری، چه خوب گفتهاند که اگر کسی چاهی برای دیگری بکند، نخست خود در آن چاه میافتد.
جهان ای برادر، نماند به کس
دل اندر جهانآفرین بند و بس.
مکُن تکیه بر مُلک دنیا و پشت،
که بسیار کس چون تو پرورد و کُشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن، چه بر روی خاک!