کتاب داستان مصور قدیمی جو پستچی پرنده سینه سرخ برای کودکان ایپابفا (14)

داستان کودکانه: جو پستچی || سینه‌سرخ نامه‌رسان مزرعه توت جنگلی

کتاب داستان مصور قدیمی جو پستچی پرنده سینه سرخ برای کودکان ایپابفا (13).jpg

کتاب داستان کودکانه

جو پستچی

نویسنده: جان پیلگریم
نقاشی: استوکس می
ترجمه: افسون
نشر پدیده
سال چاپ: 1352

یادداشت:

به پیشنهاد انجمن ایپابفا، تغییرات زیر در متن کتاب انجام شد:

اسکویرل: سنجاب
هازل: فندق
بلاک بری: شاه توت
باروح: سرزنده
نُت: یادداشت
+ پاره‌ای اصلاحات جزئی در متن

پست جداکننده نوشته-به نام خدا-بسم الله الرحمن الرحیم -آغاز داستان در سایت ایپابفا
«جو پستچی» یک پرنده سینه سرخ سرزنده و امیدوار بود که در مزرعه «شاه توت» زندگی می‌کرد.

مردم مزرعه اورا «جو پستچی» می‌گفتند، زیرا هرچه نامه داشتند برایشان می‌برد و تمام خبرها را هم به آن‌ها می‌گفت.

اسم واقعیش «جو سینه سرخ» بود.

کتاب داستان مصور قدیمی جو پستچی پرنده سینه سرخ برای کودکان ایپابفا (1).jpg

«جو سینه سرخ»، در یک کتری که مدتها قبل کسی آن را از روی دیوار روی بوته‌های ته حیاط مزرعه انداخته بودند زندگی می‌کرد.

«جو» آن را خیلی دوست می‌داشت و با خرده‌های خزه و موهای اسب، قشنگ و راحت درست کرده بود. وقتی که روی دیوار می نشست می‌توانست هر چیز را که در مزرعه اتفاق می‌افتاد ببیند و همه می‌دانستند که کجا او را می‌توانند پیدا کنند.

کتاب داستان مصور قدیمی جو پستچی پرنده سینه سرخ برای کودکان ایپابفا (2).jpg

خانم «سنجاب» خیلی با «جو» دوست بود، زیرا هر دویشان راز زندگی روی درختها را می‌دانستند و به آن علاقمند بودند.

«جو» اغلب به خانه آنها پرواز می‌کرد و به دیدن خانم «سنجاب» و دخترش «فندق» می‌رفت و به آن‌ها می‌گفت که کجا دانه خوبی دیده و آنها هم به او می‌گفتند که چه کسی از زیر درخت بلوطی که آنها رویش زندگی می‌کردند رد شده بود.

کتاب داستان مصور قدیمی جو پستچی پرنده سینه سرخ برای کودکان ایپابفا (3).jpg

یک روز صبح خانم «سنجاب» با شتاب و هیجان زیادی به طرف «جو» دوید و فریاد زد که:

– من یک حیوان قرمزرنگ بزرگ را توی مزرعه دیدم که غرش می‌کرد و از دهانش دود بلند می‌شد. من مطمئن هستم که او خطرناک است. برو و به خانم و آقای «اسمایل» بگو و تمام حیوانات را خبر کن که امروز درون خانه هاشان بمانند.

کتاب داستان مصور قدیمی جو پستچی پرنده سینه سرخ برای کودکان ایپابفا (4).jpg

بنابراین «جو پستچی» به طرف مزرعه پرواز کرد و در آنجا آن حیوان بزرگ و قرمز رنگ را مشاهده کرد.

اما او حالا غرش نمی‌کرد و از دهانش دود بلند نمی‌شد.

او ساکت بیرون مزرعه ایستاده بود.

آقای «اسمایل» با خانم «اسمایل» و «جوی» و «باب» (بچه‌هایشان) پهلویش ایستاده بودند و خیلی خوشحال به نظر می‌رسیدند.

کتاب داستان مصور قدیمی جو پستچی پرنده سینه سرخ برای کودکان ایپابفا (5).jpg

«باب» جو سینه سرخ را دید که با احتیاط در اطراف آنها پرواز می‌کند و آن وقت گفت:

-«جو» بیا تراکتور تازه ما را ببین، او برای کارهای زیادی در مزرعه به بابا جان کمک می‌کند و وقتی که بزرگی بشم می‌خواهم رانندگی با آن را یاد بگیرم.

کتاب داستان مصور قدیمی جو پستچی پرنده سینه سرخ برای کودکان ایپابفا (6).jpg

«جو» هرگز تا آن وقت چنین چیزی را ندیده بود و با ترس و دلهره به آن نگاه می‌کرد. آن وقت گفت:

-باید بروم به دیگران هم بگویم.

بنابراین، به طرف «ارنست» جغد که همه چیز را می‌دانست پرواز کرد اما «ارنست» تا قبل از آن هیچ وقت تراکتور ندیده بود. بنابراین به جوگفت که: بایستی برود و سر و گوشی آب بدهد و مطمئن شود تا بتواند برای حیوانات دیگر هم بگوید تا آنها هم از او نترسند.

بعد گفت:

-این وظیفه پستچی و نامه رسان است که به دیگران هم بگوید. خانم نِی بِل مطمئناً وقتی یک چنین هیولای خروپف کن قرمز را در مزرعه‌اش ببیند وحشت می‌کند.

کتاب داستان مصور قدیمی جو پستچی پرنده سینه سرخ برای کودکان ایپابفا (7).jpg

پس «جو» اول از همه رفت تا قضیه رابه خانم نِی بِل بگوید و به او گفت:

-«نگران نباشید خانم «نی بل»، چیزی نیست که از آن بترسید. فقط یک نوع حیوان بزرگ است که در کارهای مزرعه به آقای اسمایل کمک می‌کند. اما ما فکر کردیم بهتر است قبل از اینکه او را ببینید درباره‌اش بدانید. من حالا می‌روم تا به دیگران هم بگویم.»

کتاب داستان مصور قدیمی جو پستچی پرنده سینه سرخ برای کودکان ایپابفا (8).jpg

آن وقت پرواز کرد و تمام روز، خبر آمدن این حیوان قرمزرنگ بزرگ را که به مزرعه «شاه توت» آمده بود پخش کرد و همه از اینکه «جو» خبر تازه برایشان برده بود خوشحال می‌شدند و می‌گفتند:

-«خیلی متشکریم جو!»

آقا خوکه که اسمش هِنری خرخرکنان بود به او گفت:

-من نمی‌دانم اگر تو نبودی ما باید چکار می‌کردیم!

کتاب داستان مصور قدیمی جو پستچی پرنده سینه سرخ برای کودکان ایپابفا (9).jpg

شب، «جو» خسته و کوفته شده بود و وقتی که توانست دوباره نزدیک لانه‌اش روی دیوار بنشیند خیلی خوشحال شد.

کتاب داستان مصور قدیمی جو پستچی پرنده سینه سرخ برای کودکان ایپابفا (10).jpg

روز خیلی شلوغی بود. اما با این حال یکی از بهترین روزهایی بود که توانسته بود خبر به این تازگی را به تمام حیوانات دیگر هم برساند. این شغل او بود و توانسته بود بخوبی آن را انجام بدهد.

ارنست هم قانع شده بود و به این جهت شبانه به طرف لانه «جو» پرواز کرد تا به او بگوید که:

– توکار خود را خیلی خوب انجام دادی. «جو سینه سرخ» حالا ما باید یک مراسم خوشامدگویی برای این حیوان بزرگ قرمزرنگ تشکیل بدهیم. من چند تا یادداشت تهیه کرده‌ام که می‌خواهم آنها را فردا بین همه پخش کنی.

پس صبح روز بعد، «جو سینه سرخ»، کیف پستی خودش را برداشت و یادداشت‌های «ارنست» را درون کیف گذاشت و به طرف مزرعه پرواز کرد. بعضی از حیوانات نمی‌توانستند آنرا بخوانند. پس «جو» با صدای بلند آن را برای بره‌ای بنام «مارتا کوچولو» و اردکی به نام «والتر» و بچه گربه‌ای بنام «جورجو» خواند. در آن نوشته شده بود:

«بعد از نوشیدن چایی برای ملاقات این حیوان بزرگی قرمزرنگ به حیاط مزرعه بیائید.»

امضاء: ارنست

کتاب داستان مصور قدیمی جو پستچی پرنده سینه سرخ برای کودکان ایپابفا (11).jpg

پس، بعد از صرف چائی، همه حیوانات، درون حیاط مزرعه، دور آن حیوان قرمزرنگ جمع شدند و «جو» با کمال رشادت روی لوله دودکش آن نشست، در حالی که دودی از آن بلند نمی‌شد:

-«ای حیوان بزرگ و قرمزرنگ به مزرعه شاه توت خوش آمدید!»

کتاب داستان مصور قدیمی جو پستچی پرنده سینه سرخ برای کودکان ایپابفا (12).jpg

– «جو!» از تو هم خیلی متشکریم، برای اینکه ما را دور هم جمع کردی تا با این تازه وارد آشنا شویم.

«جو سینه سرخ» احساس می‌کرد که شخص مهمی در مزرعه شاه توت است و از این جهت خیلی افتخار می‌کرد.

the-end-98-epubfa.ir

 

(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *