جوجه اردک زشت
ترجمه: مهرداد مهرین
سال چاپ: ۱۳۶۰
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدای زندگی بخش
یک اردک مادر در آشیانه اش که روی بستر نیزاری در کنار دریاچه ای بزرگ قرار داشت نشسته بود . او چندین روز بود که روی تخمهایش نشسته بود و حالا دیگر خسته و ملول شده بود، ولی به زودی بچه اردکها از تخم بیرون می آمدند و قادر بود مجدداً در دریاچه با دوستان شنا کند.
سرانجام تحمها یکی پس از دیگری شکسته شد و کله زرد پنبه ای کوچولو آشکار گردید .
اردک گفت : «کواک ، کواک» و بچه های کوچولویش ، آنجائی که می توانستند بلند شدند و از زیر نی ها لرزان به تماشای جهان پرداختند.
ولی بزرگترین تخم شکسته نشد و اردک مادر به یک اردک پیر که آمده بود از او و فامیلش دیدن کنید راجع به این موضوع به او شکایت کرد .
اردک پیر گفت : «بدون شک این تخم یک بوقلمون است. یادم می آید یکبار جوجه بوقلمون را بزرگ کردم و این جوجه احمق از آب می ترسید و خیلی به زحمتم انداخت . عزیزم وقت خود را برای این تخم تلف نکن . بلند شو و برو.»
اردک گفت . «نه، بگذار چند روز دیگر روش بنشینم .» سرانجام تخم بزرگ هم شکست و از توی آن یک جوجه خیلی بی ریخت بیرون آمد.
اردک مادر گفت: « چه جوجه بزرگ و نیرومندی است . آیا ممکن است این بچه یک بوقلمون باشد؟ او به هیچ یک از سایر بچه های من شبیه نیست.»
روز بعد خورشید کاملاً می درخشید و اردک مادر بچه های خود را به دریاچه برد .
او فریاد زد: « کواک کواک» و بچه ها یکی پس از دیگری خود را در آب انداخته و شروع به شنا کردند. همه آنها حتی جوجه زشت در اینجا بودند .
اردک مادر گفت : « پس این جوجه زشت هم یک اردک است» و پس از آنکه شنا کردند او بچه های خود را به مزرعه برد تا با سایر برندگان آشنا شوند .
سایر اردک ها و مرغها به جان جوجه زشت افتادند . یکی او را نوک زد، دیگری گاز گرفت و همه فریاد زدند: « چه قدر این جوجه بی ریخت وزشت است»
بوقلمون نر درحالی که از شدت عصبانیت سرخ شده بود به طرف جوجه زشت رفت و تهدیدش کرد. بیچاره جوجه ی زشت متحیر مانده بود چه بکند. او خیلی محزون بود زیرا همه فکر می کردند که زشت و بی ریخت است.
با گذر ایام حتی بین برادران و خواهرانش ، نامحبوب گردید .
آنها گفتند : «ای کاش گربه آنرا بگیرد و بخورد .»
مادرش هم که در آغاز خیلی به او می نازید ، حالا از او شرمسار بود .
بچه اردک بیچاره را اردکها گاز می گرفتند و مرغها نوک می زدند و دختری که به ماکیان ها دانه می داد او را با لگد از خود دور می کرد .
سرانجام او از روی نرده پرید و پای به فرار گذاشت . پرندگان وحشی هم به وحشت افتادند . اردک بیچاره به خود گفت:« این به خاطر آن است که خیلی زشت هستم. » سرانجام او به یک چمن زار وسیع آمد. در آنجا چند اردک وحشی زندگی می کردند . اردک زشت هم در آنجا شب را به روز آورد .
صبح که شد اردک های وحشی بالا پریدند و از او پرسیدند .« تو کیستی ؟ واقعاً که خیلی زشت هستی ولی عیبی ندارد . ما هیچ از زشتی تو ناراحت نیستیم .»
بدین ترتیب بچه اردک دو روز دیگر در آنجا ماند. صبح روز سوم صدای تیری او را بیدار کرد. او دو غاز وحشی را دید که از آسمان پائین افتادند.
شکارچیان از خانه هایشان بیرون آمده و مشغول شکار گشته بودند . آنها پشت سر هم تیر رها می کردند و سگها بدین و آن سو می دویدند تا پرندگانی را که ارباب هایشان کشته بودند پیدا نمایند. اردک بیچاره سخت ترسیده بود ولی جرات نمی کرد از جایش تکان بخورد. او سرش را توی بالش پنهان کرده بود . در همین لحظه دو سگ گنده به طرفش آمدند . اردک کوچولو می توانست چشمانشان را که مانند آتش می درخشید و دندانهای تیز و سفیدشان را که خیلی تیز به نظر می رسید ، ببیند . از ترس لرزید ولی خیلی تعجب کرد وقتی که دید سگها ناله ای کرده، او را تنها گذاشته، رفتند.
بچه اردک خوشحال شد و گفت : « من آن قدر زشت هستم که حتی سگ ها حاضر نیستند مرا بخورند.»
تیراندازی تا غروب قطع نشد . تمام روز اردک کوچولو در نیزار پنهان شده بود. سرانجام بر همه جا آرامش حکمفر شد و اردک با سرعت هر چه بیشتر از آن محل دور گردید. او از مزارع و چمنزارها گذشت و در همان موقعی که شب فرا می رسید ، به کلبه ای رسید که در آن پیره زنی با یک گربه و یک مرغ زندگی می کرد. پیره زن با مهربانی اردک را به خانه خود راه داد و اردک مدت سه هفته در خانه اش زندگی کرد.
ولی گربه و مرغ زیاد نسبت به او مهربان نبودند .
گربه گفت:« تو هیچوقت براق نمی شوی؟»
مرغ پرسید:« هیچ وقت تخم نمی گذاری؟»
اردک با صدای ضعیفی گفت : «نه!»
مرغ و گربه مسخره اش کرده گفتند : «چه موجود بی فایده و مهملی هستی .»
كم كم اردک از ماندن در اطاق خسته شده و هوس شنا کردن در آب را کرد. لذا از اطاق بیرون آمد و به داخل مزارع رفت. تا موقعی که تابستان ادامه داشت او خوشحال بود ولی چند روز بعد باد سرد وزیدن گرفت و برف سنگینی همه جا را پوشانید .
یک روز عصر موقع غروب، یک دسته از پرندگان زیبا از بالای نیزارها برخاستند . پر آنها سفید و براق و گردنهایشان دراز بود . اینها قو بودند . با دیدن این پرندگان، احساس عجیبی به اردک دست داد. دهانش را باز کرد و فریادی زد. ولی از صدای خودش وحشت کرد!
هوا سردتر و سردتر می شد. اردک مجبور بود در اطراف دریاچه دائم شنا کند تا از منجمد شدن آن جلوگیری کند. ولی یک روز صبح وی نتوانست حتی شنا کند و ناچار روی یک قطعه یخ رفت و سخت دراز کشید .
مردی که به خانه خود می رفت او را پیدا کرد. دلش سوخت و او را نزد زن و بچه هایش به خانه برد. بچه ها از دیدن او به وجد آمدند.
وقتی که بچه ها خواستند با او بازی کنند اردک ترسید. زیرا فکر می کرد آنها قصد آزارش را . لذا از پنجره پرید و مجدداً رفت توی برفها.
آن زمستان به اوخیلی بد گذشت . ولی سرانجام بهار فرا رسید و خورشید درخشنده آشکار گردید. در حین گردش کنار دریاچه، اردک سرش را خم کرد و تصویر خود را در آب دید و تعجب کرد. او به خود گفت : «این دیگر چیست ؟ این گردن دراز و سفید چیست ؟» او فهمید که دیگر اردک زشت نیست. او تبدیل به یک قوی خیلی زیبا شده بود.
در همان لحظه دسته قوها که چند وقت پیش روی سرش پرواز کرده بودند ، مجدداً پدیدار گشتند و به او خوش آمد گفتند .
بچه هایی که در کنار ساحل ایستاده بودند فریاد زدند:« به آن قوی زیبای نو نگاه کنید!» سرانجام اردک زشت زیبا شده بود و احساس می کرد خوشبحت گشته است .
«پایان»
کتاب داستان «اردک زشت» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1360، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)