رمان
جنگلهای تاریک آمازون
(800 فرسنگ در جنگل آمازون)
ـ ترجمه عنایت الله شکیباپور
ـ سال چاپ: 1374
ـ تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
قسمت دوم و پایانی رمان «جنگل های تاریک آمازون» نوشته ژول ورن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بازگشت به گذشته
دراین موقع بحرانی مرگ قاضی ریبرو که جون داکوستا بار امیدواری فراوانی داشت ضربه بسیار مهلکی بشمار میامد.
ریبرو قبل از اینکه به مقام قاضی شهر مانو برسد از زمانهای پیش جون داكوستا را میشناخت و زمانی که بماتهام همکاری با دزدان الماس دستگیر شد و یکی از کارمندان ساده فرمانداری بود ریمرو در آنوقت وکیل مدافع این شهر بود و بنا بسوابق دوستی با جون داكوستا دفاع اورا به عهده گرفت، اما متاسفانه محتویات پرونده جنایت تیجیکو بقدری درهم تشکیل شده بود که کوچکترین دلیلی برای بیگناهی جون داکوستا در آن یافت نمیشد اما ریبرو به خوبی میدانست که دوست او جون داکوستا بیگناه است، اما شواهد و مدارک زندهای وجود نداشت که نشان بدهد جون داکوستا باراهزنان ارتباط نداشته است.
معهذا اطمینان و ایمان ریبرو هرچه قوی و درست بود نمیتوانست دلایل و شواهدی راکه برعلیه او جمع آوری شده خنثی نماید، با این ترتیب ریبرو چگونه میتوانست راهی برای تبرئه جون داکوستا پیدا کند زیرا تنها کارمندی که محمولات الماس را رهبری میکرد غیر ازجون داكوستا یک کارمند دیگری بود که متاسفانه در این گرودار و حمله دزدان کشته شده بود و بعد از کشته شدن او فقط جون داکوستا باقی میماند که مورد سوء ظن واقع شود .
با این حال ریبرو با قدرت و حرارت تمام از او دفاع نمود اما نتوانست او را از مرگ نجات بدهد و رأی هئیت منصفه برعلیه او صادر شد و با اینکه یکی دیگر از کارمندان در حین کشمکش کشته شده بود نتوانست لااقل از دلائل موجود به نفع خود استفاده نماید. دیگر هیچ امیدی برای محکوم باقی نمیماند و از طرف دیگر چون یادآور جنایت تیجیکو افکار عمومی را بر علیه این مرد بیگناہ تحریک کرده بود ماهرترین وکیل مدافع موفق نمیشد او را از مرگ حتمی که در دوقدمی وی قرار دارد نجات بدهد و بطوریکه اشاره کردیم قبل از اینکه حکم اعدام در باره وی اجرا شود جون داكوستا توانست از زندان فرار کند.
بیست و سه سال یا بیشتر از این ماجرا گذشت ( ریبرو ) به مقام قاضی اول شهر مانو رسید، جون داكوستا هم درگوشه ای از جنگل به ثروت و مقام و خوشبختی رسیده بود ولی از گوشه و کنار مراقب اوضاع بود، وقتی دانست که ریبرو باین مقام ارتقاء یافته به خودامیدواری داد، شاید بتواند با همکاری این قاضی شرافتمند دلیلی برای بیگناهی خود بدست بیاورد، او از این قسمت اطمینان داشت که قاضی ریبرو مردی شرافتمند است و تحت تأثیر سخنان دیگران واقع نمیشود و چون به بیگناهی او مطمئن است سعی خواهد کرد او را از این بدنامی نجات به دهد.
روی همین اطمینان و ایمان قلبی از مدتها پیش با نوشتن نامههای مکرر از قاضی خواهش میکرد که موجبات تبرئه آزادی او را فراهم کند قاضی هم چون به این مقام رسیده بود باو قول میداد شاید بتواند راهی برای تبرئه او جستجو کند.
این جریانات مدتها ادامه داشت اما در این بین حادثهای دیگر پیش آمد، مانوئل باپسرش دوست شد و در خانه آنها بنای آمدو رفت گذاشت و جسته گریخته از پسرش و یاکیتا میشنید که مانوئل میخواهد بامينا ازدواج کند، این حادثه جدید بیشتر او را نگران و ناراحت ، ساخت از یک طرف باعث افتخار او بود که خانوادهاش باخانواده مانوئل وصلت نمایند ولی از جانب دیگر وقتی فکر میکرد که باید با نام عوضی دخترش را به مانوئل بدهد از وحشت و نگرانی برخود میلرزید و با خود میگفت من یکبار به همسرم دروغ گفتم و با اینکه سابقه ننگینی داشتم با او ازدواج نمودم اما برای باردوم حاضر نمیشدم که با این وصلت مجعول لکه ننگی بر خانواده مانوئل وارد سازم، این نگرانی بیشتر او را وادار نمود که برای تبرئه خویش اقدام کند.
روزی که ماکاس بار پیشنهاد کرد که با یاکیتا تنها دخترش ازدواج کند ابتدا از قبول این پیشنهاد امتناع ورزید ابتدا در جواب او گفت من خود را لایق همسری دختر شا نمیدانم اما حاضرم برای همیش سرپرستی این دختر را قبول کنم اما اصرار آقای عاشناس بقدری زیاد شد که او را بر سر دوراهی متوقف ساخت چگونه جراء ت میکرد این مرد نیکوکار را گول بزند و با نام جعلی با دخترش ازدواج نماید، کار بسیار مشکلی بود بالاخره در برابر اصرار و ابرام ماکاس تسلیم شد زیرا روزی که براثر جراحت سخت نزدیک به مرگ شده بود دست یاکیتا را در دست او گذاشت و جون کارل دیگر نتوانست اعتراضی کند.
کار بسیار بدی بود جون کارل میبایست گذشتهاش را اعتراف کند و بار بگوید من محکوم به مرگ شدهام و اکنون یک محکوم فراری هستم راضی بود هرچه را لازم است اعتراف کند این بهتر از آن بود که با دروغ و تزویر و با یک نام جعلی شرافت مردی را لکه دار کند اما دیگر فرصت این کارها نبود ماکاس سالخورده در شرف مرگ بود جون داکوستا بطور اجبار ساکت ماند مراسم ازدواج برگزار شد و تمام زندگی و سعادت او در کنار این همسر شرافتمند تأمین شده بود .
گاهی جون داکوستا باخود میگفت:
روزی که من سابقهام را برای همسرم بیان کنم، یاکیتا مرا عفو خواهد کرد و ممکن نیست که نسبت بمن تردیدی در خود راه بدهد اما اکنون که همسرم را فریب دادهام دیگر نمیتوانم یکبار دیگر مرد جوان شرافتمندی را که میخواهد وارد خانواده ما شود او را فریب بدهم نه اینطور نباید باشد اگر دو مرتبه مرا محکوم به مرگ نمایند بایستی حقیقت را برای این خانواده اعتراف کنم، من از این زندگی خسته شدهام بایستی با نام خودم زندگی کنم.
چندین بار تصمیم گرفت که سابقهاش را برای همسرش تعریف کند همیشه این اعتراف سرزبانش بود مخصوصاً وقتی از او خواهش میکرد برای عروسی دخترمان بایستی به برزیل برویم بیش از همیشه آماده شده بود که بزنش اعتراف کند، او یاکیتا را میشناخت و اطمینان داشت که بعد از این اعتراف ممکن نیست نظرش درباره او تغيير کند،
اما افسوس که بازهم جرات این کار را پیدا نکرد.
چه کسی میتوانست باور کند در این مدت طولانی بامشقت و فشار وجدان گذشت او از روی اجبار این راز را در دل خود نگاه داشت در باطن خود زجر میکشید، اما قدرت نداشت بکسی چیزی بگوید اما وقتی دانست که خواهی نخواهی بایستی دخترش با مانوئل ازدواج کند به خود امیدواری داد تا روز عروسی هنوز خیلی وقت دارم و دراین فاصله بایستی برای آزادی خود کاری کنم.
نامهای که از طرف جون داکوستا به قاضی ریبرو رسید همه چیز را روشن کرد و او دانست که جون داکوستا در این مدت با نام جعلی زندگی کرده و صاحب یک زندگی خوشبخت شده و اکنون بعد از گذشت چندین سال میخواهد خود را تسلیم قانون نماید .
قاضی ریبرو مرد شرافتمندی بود، هنگامیکه این نامه بار رسید در پیچ و تاب سخت وجدانی گرفتارشد او چگونه به خود اجازم میداد که زندگی یک خانواده خوشبخت را برای اجرای قانون محکوم به نیستی کند؟ کار بسیار مشکلی بود اما از طرف دیگر او قاضی این شهر بود و نمیتوانست با تصور اینکه خودش اورا بیگناه میداند به قانون خیانت کند.
او اکنون در مسند قضاوت نشسته و وظیفهاش تعقیب جنایتکاران است و اکنون یک محکوم به مرگ خود را بار معرفی کرده و درست است که در بیست سال پیش خودش این مرد را میشناخت و از او دفاع کرده بود و اطمینان داشت که قانون او را برخلاف واقع محکوم کرده و روزی هم که شنید جون داکوستا از زندان گریخت خیلی خوشحال شده بود که یک بیگناه از مجازات غیر قانونی معاف شده و اگر درآنروز هم باو پیشنهاد میکردند حاضر بود در فرار او کمک کند، اما او امروز قاضی این شهر است و کاری را که قاضی بیست سال پیش انجام داده امروز او هم موظف است همان کار را بکند.
قاضی با خود میگفت همین است وجدان بمن حکم میکند از این مرد بیگناه پشتیبانی کنم و اقدامی را هم که امروز کرده و خود را معرفی میکند دلیل بیگناهی او است اما من چه باید بکنم؟ به هرنقدیر نباید او را رها کنم .
از آن روز به بعد نامههای متعددی بین جون داکوستا و قاضی ریبرو ردو بدل گردید، در ابتدا قاضی باو توصیه کرد که بهتر است از این خیال صرف نظر کند موضوعی گذشته و همه کس آنرا فراموش کرده است اما جون کارل دراین مورد اصرار زیاد داشت. پس چه باید بکند؟ بایستی پرونده بیست سال پیش را مجدداً مورد مطالعه قرار دهد و به بیند آیا دلائل تازهای میتواند پیدا کند و آیا بعد از آن تاریخ کسانی به اتهام همین مسئله دستگیر نشدهاند و میتواند از بعضی جاها دلایلی به نفع او بدست بیاورد. اما چیز تازهای در پرونده وجود نداشت و در تمام جلسات بازپرسی جون داكوستا خود را بیگناه میدانست.
اما این کافی نبود، قاضی ریبرو میخواست از پروندههای مشابه هم دلیلی بدست بیاورد.
درنامه های بعدی که بار نوشت توصیه کرد که کمی محتاط باشد و باو فرصت بدهد شاید بتواند راهی پیدا کند اما او باین توصیهها آرام نمیشد، او مرد شرافتمندی بود که قربانی اشتباه قضائی شده و نمیتوانست وجدان خود را راضی کند.
از طرف دیگر وقتی قاضی ریبرو با تحقیقات دامنه دار از زندگی شرافتمندانه این مرد در مدت بیست سال در ایک تو اطلاع حاصل نمود و دانست که این مرد در این سرزمین باشرافت و پاکی زندگی را گذرانده بیش از پیش به بیگناهی او ایمان پیدا میکرد اما معلوم بود قانون بدون دلیل روشن نمیتواند از گناه او بگذرد .
شش ماه تمام چندین نامه بین این دونفر ردو بدل کردید تا اینکه بالاخره در یکی از روزها جون داکوستا در مقابل عمل انجام گرفته واقع شد زیرا به قاضی ریبرو نوشت تا دوماه دیگر من به برزیل سفر خواهم کرد و خود را دراخیتار شما میگذارم .
قاضی هم بار جواب داد بیائید.
در آنوقت کشتی جانگادا آماده شد و بطوریکه میدانیم با آن تشریقاتی کشتی براه افتاد، در تمام مدت مسافرت به کابین مخصوص خود میرفت و با وجدان خود در حال کشمکش و زدو خورد بود دفاتر خود را مینوشت و به حساب ثروت خود میرسید بدون اینکه کسی چیزی . بگوید و بعد از نوشتن آنرا در پاکتی سربسته گذاشت و روی آن نوشت این تاریخ زندگی من است.
هشت روز قبل از اینکه کشتی به مانو برسد و هنوز با توراس روبرو نشده بود نامه دیگری را بوسیله یکی از سیاه پوستان به نزد قاضی فرستاد و بار اطلاع داد که تا چند روز دیگر خواهم آمد.
وقتی نامه بدست قاضی رسید. او گمان نمیکرد که جون داكوستا با این عجله تصمیم خود را بموقع اجرا بگذارد ولی افسوس که حادثه دیگر امیدواریهای اورا نقش برآب ساخت و شب قبل از اینکه جانگادا وارد مانوشود قاضی ریبرو به سکته قلبی درگذشت و در همان روز بود که نامه توراس هم رسید و یک قاضی دیگر که جانشین او شده بود بطوریکه دیدیم حکم بازداشت او را صادر کرد.
دلائل ابتدائی
قاضی دیگر که به جانشینی ریبرو انتخاب شده بود و نسان جاکز نام داشت، او مردی تقریباً کوتوله ولی قاضی ماهری بود که در مدت چهل سال در امور جنایی تخصص و مهارت زیادی از خود نشان داد بود ولی عادت او این بود که تا جائیکه ممکن است با متهمین خوشرفتاری کند و در این مدت بقدری کارکشته شده و محکومین بسیاری را محاکمه کرده یامحكوم ساخته بود که وقتی یکی از محکومین میخواست خود را بیگناه جلوه دهد چون نظایر آن را زیاد دیده بود نمیتوانست خود را با سانی تسلیم کند ولی هرچه بود هیچیک از احکامی که از زیردست آور خارج میشد برخلاف وجدان انسانی نبود و تا اطمینان پیدا نمیکرد چنین حکمی را درست نمیدانست.
رویهمرفته مرد شرور و بدقلبی نبود اما کمی عصبانی و یکدنده بود به قضاوت خود ایمان داشت و با اینکه قدی کوتوله داشت خود را برتر از دیگران میدانست و معتقد بود مغزی که در این سرکوچک جای گرفته هیچوقت اشتباه نمیکند.
او مردی گوشه گیر و بدون همسرو کمی خشن بود که بیشتر اوقات خود را به مطالعه کتابها میگذراند و آنقدر کتابهای قضائی خوانده بودکه کلیه مواد قانون و تبصرههای آنرا از حفظ داشت.
بدبختانه برای جون داكوستا احتیاجی باین تشریفات نداشت و پس از مطالعه پرونده دانست که جون داكوستا يكبار محاکمه و محکوم شده و از آن تاریخ هم بیست و سه سال گذشته بود بنابراین دیگر لازم نبود هویت او را تحقیق نموده و یا محتاج به بازپرسیهای زیاد باشد.
او میدانست که جون داکوستا بازهم مانند سابق اعتراض میکند و خواهد گفت که او را بدون جهت و بی دلیل محکوم نمودهاند وظیفه قاضی فقط این بود که باعتراضات وی گوش کند مسئله مهم این بود که باید بداند این محکوم بعد از بیست و پنج سال چه دلائلی بربیکنامی خود اقامه میکند و برای چه اگر خود را بیگناه میداند در محاکمه اول نتوانست از این دلائل استفاده نماید. آیا اکنون بعد از گذشت این سالها دلائل تازمای پیدا کرده است؟
فردای روز بازداشت قاضی جارکز شخصاً بزندان رفت و میخواست بازپرسیهای اولیه را در زندان انجام دهد.
این زندان یکی از سلولهای کوچکی بود که همیشه زندانیان موقت را در آنجا نگاهداری میکردند، اطاقی تقریباً نمیه تاریک که فقط یک پنجره بطرف کوچه داشت، اتفاقاً در همین زندان بود که بیست وسه سال پیش یعنی در روز ۲۵ اوت جون داكوستا را در ساعت یازده صبح آوردند و فرادی آنروز اورا بدفتر بازرپرسی هدایت نمودند.
قاضی مدتی چند او را از نظر گذراند ، زندانی در مقابل قاضی ساکت و بیحرکت نشسته و سرش را بزیر انداخته بود، اولین سئوالی که از او کرد این بود نام خود را بگوئید.
جون داكوستا
– سن شما ؟
– پنجاه و دوسال.
– کجا مسکن دارید؟
-در کشور پرو و در دهکده ایکیتو.
– مردم آنجا با سایش زندگی میکنید؟
– بلی همه راحت و خوشبخت هستند.
– چه وقت از زمینهای کشاورزی خود بیرون آمدید؟
– تقریباً نه هفته است .
– برای چه باین مسافرت آمدید؟
– البته بدوستان خود نگفتم برای چه باین مسافرت میایم اما آمدن من باین صفحات دلیل دیگری داشت .
– به کدام بهانه آمدید؟
– میخواستم قسمتی از الوار و درختان کهنسال را به آبهای آمازون بیاورم.
– چه خوب ! ولی دلیل اصلی آن چه بود؟
قاضی جاکز با خود گفت از حالا دیگر باید وارد راههای دروغ بشویم اما جون داکوستا باو مهلت فکر کردن نداد و بدنبال سخنان خود گفت.
اما دلیل اصلی مسافرت من به برزیل این بود که جدا تصمیم گرفته بودم خودم را تسلیم قانون کنم .
قاضی باتعجب و بهت تمام از جا برخاست و گفت چطور ؟ میخواستید خود را تسلیم کنید؟
– بلی خودم میخواستم.
– برای چه ؟
– برای اینکه از این زندگی خسته شده بودم از این زندگی دروغ
و ظاهرسازی که مجبور بودم خود را با یک نام جعلی معرفی کنم خسته شده بودم ، از اینکه نمیتوانستم نام حقیقی خود را به زنم و بچه هایم بگویم احساس شرم میکردم .
– دیگر برای چه ؟
– برای اینکه من بیگناهم .
چارکز درحالیکه داشت با انگشتان خود بازی میکرد سری تکان داد که میخواست بگوید بسیار خوب ادامه بدهید هرچه میخواهید بگوئید، آنچه را که میگوئید من میدانم آنقدر صبر میکنم تا هرچه را که میخواهید بگوئید.
جون داكوستا با اینکه خونسردی قاضی را میدید خود را به آن راه نمیزد و باهمان صراحت تمام داستان زندگی خود را از اول تا آخر بیان کرد، خیلی آرام و شمرده حرف میزد و هیچیک از کوچکترین قسمتهای زندگیاش را ناگفته نگذاشت او در تمام این ماجراها نمیخواست خود را یک سرپرست یا رئیس خانواده خوشبخت معرفی کند فقط روی این موضوع تکیه میکرد که برطبق خواسته شخصی باین کشور آمده تا که پرونده سابق را دو مرتبه به جریان بیندازد و ضمن آن تصریح نمود که هیچکس او را باین کار مجبور نکرده و با میل و اراده شخصی دست باین کار زده است.
قاضی جاکز که عادت داشت سخنان زیادی متهمین را قطع کنند برعکس باهیچ اشاره سخنان او را قطع نکرد فقط گاهی چشمان را میبست و باز میکرد و مانند کسی بود که داستانی را برای صدمین بار گوش میکند و پس از اینکه جون داکوستا آنچه را میخواست بگوید بیان کرد قاضی باو گفت: .
خوب آنچه میخواستید بگوئید تمام شد؟
– بلی تمام شد.
– و شما اصرار دارید که ثابت کنید فقط به قصد تسلیم شدن به قانون از ایکیتو باینجا آمدماید؟
– بلی منظور دیگر نداشتم.
– چه چیز ادعای شما را ثابت میکند و چه دلیلی دارید که اگر این نامه بدون امضائیکه بما رسیده نمیرسید بازهم شما قصد داشتید خود را تسلیم کنید؟
– مطالبی را که بصراحت گفتم دلیل آن است.
– آنچه را که گفتید دراخیتار خودتان بود چه دلیلی دارید که اگر دستگیر نمیشدید خودتان باینجا میامدید و تسلیم میشدید.
– آقای قاضی غیر از آنچه گفتم مدرکی دیگر دارم که در دست شما است.
– آن کدام مدرک است .
– نامهای که قبل از آمدنم به عنوان آقای ریبرو قاضی قبلی نوشته و فرستاده بودم .
– آه پس نامهای نوشتهاید؟
– بلی و این نامه که چند روز پیش فرستادهام بطور یقین بشما خواهد رسید.
قاضی جارکز سری تکان میداد و میگفت پس بطوریکه معلوم است نامهای هم نوشتهاید ؟! اما کاملاً معلوم بود که نمیخواست این سخن را باور کند.
جون داکوستا بدنبال کلام خود گفت:
بطوریکه میدانید آقای ریبرو قبل از اینکه قاضی این شهر بشود در ریکا وکیل مدافع بود و هم او بود که در محاکمه مسئله تیجیکو از من دفاع میکرد او به بیگناهی من کاملاً ایمان داشت و با طیب خاطر دفاع مرا به عهده گرفت، بیست سال بعد وقتی به مقام قضاوت این شهر رسید بار نوشتم که کیستم و درکجا به چه نامی زندگی میکنم و میخواهم برای بدست آوردن آزادی خویش باینجا بیایم، او هنوز به بیگناهی من اطمینان داشت و نظرش تغییر نیافته بود و بنا به توصیه او بود که من از ایکیتو خارج شدم ، اما مرگ او بطور ناگهان واقع شد و شاید اکنون که شما را بجای او میبینم اطمینان پیدا کردهام که نباید به نجات خود امیدوار باشم .
قاضی از شنیدن این کلام که برای او یکنوع اهانت غیر مستقیم بود نزدیک بود از جای خود جستن کند اما روی تجربههای قضائی خود را نگاه داشت و فقط توانست بگوید.
– خیلی عالی است، خیلی درست است. در این حال پیشخدمتی وارد شد و پاکتی را بنام او بود به قاضی تسلیم کرد.
قاضی سرپاکت را گشود و با دقت تمام مطالعه نمود بعد با تبسمی دوستانه گفت:
– آقای جون داکوستا دلیلی ندارد که از شما پنهان کنم این همان نامهای است که شما به آقای ریبرو نوشته بودید، بنابراین برای من روشن شد آنچه را که دراین باره گفته بودید درست است.
– آقای داکوستا شما مدعی بیگناهی خود هستید و این چیزی است که تمام متهمین در محاکمه خواهند گفت، این سخنان میتواند از لحاظ اخلاقی بسیار خوب و پسندیده باشد اما دلیل قطعی نیست .
جون داكوستا گفت: شاید اینطور باشد.
قاضی بعد از شنیدن این کلام از جای خود برخاست بقدری ناراحت و عصبانی بود که شنیدن این کلمات را برای خود بار سنگینی میدانست و لازم بود سه چهار بار بدور این اطاق گردش کند تاحالش بجا بیاید.
دلائل قطعی
پس از اینکه لحظهای گذ شت و قاضی احساس کرد که تا اندازهای براعصاب خویش مسلط شده در مقابل او نشست و دستها را در روی میز ستون سر قرار داد آنگاه سرش را به بالا برافراشت و بدون اینکه بار نگاه کند با آهنگی بسیار محکم باو گفت اکنون گوش میدهم آنچه را میخواهید بگوئید.
جون داكوستا لحظهای به خود فرو رفت مثل این بود که میترسید وارد گفتگو شود بالاخره پاسخ داد.
آقای قاضی تا اینجا آنچه را گفتم مربوط به دلائل اخلاقی بودو خواستم شرافت اخلاقی دوران زندگیم را دراختیار شما بگذارم برای من تفاوت نمیکند که شما باور کنید یا نکنید زیرا وجدان خود را سبک و آزاد کردهام و اکنون هیچ بار سنگینی برقلب خود احساس نمیکنم . ابتدا فکر میکردم که این دلائل برای قانع کردن قانون کافی است .
قاضی از شنیدن این کلمات باز به خود حرکتی داد ولی او بدنبال سخنان خویش گفت:
اکنون که این دلائل برای شما کافی نبود ناچارم دلائل دیگر را ارائه کنم که شما مرا بهتر بشناسید زیرا هنوز نمیدانم شما تا چه اندازه به سخنان من ایمان دارید اما آنچه را که اکنون میگویم تا امروز نه به همسرم و نه به بچههایم نگفتهام زیرا نمیخواستم بأنها یک امید واهی بدهم که بی نتیجه باشد.
– همینطور است، ادامه بدهید .
من بطور کامل میدانم قبل از اینکه مرا در کشتی بازداشت کنند
نامهای بشما رسیده که براثر آن شما اقدام به بازداشت من نمودید.
– درست است، این مسئله را تکذیب نمیکنم نامهای در باره شما بما رسیده ولی متاسفانه این نامه بدون امضاء است و ما نام نویسنده آنرا نمیدانیم.
– زیاد مهم نیست زیرا من میدانم این نامه را کدام جنایتکار نوشته که نام او توراس است.
– و با کدام دلیل شما نویسنده این نامه را جنایتکار میدانید؟
– بلی آقای قاضی او مرد جنایتکار و پیشرمی است، این مردکه من او را از راه دلسوزی در کشتی خود پذیرفتم فقط باین منظور به کشتی من آمده بود که بمن پیشنهادی شرم آور بکند و متاسفانه من پیشنهاد او را رد کردم و با اینکه میدانستم او اقدام باین کار میکند او را از کشتی بیرون کردم.
قاضی با خود گفت همان سیستم همیشگی است که دیگران را بدون دلیل تهمت میزند، و بهمین جهت وقتی جون داکوستا داستان آمدن این مرد ناشناس را به کشتی بیان کرد زیاد بگفته های او توجه نداشت زیرا میدانست جنایتکاران همیشه برای تبرئه خود داستانهائی جعلی از خود میسازند و بعد از پایان این داستان از او پرسید نگفتید نام این شخص چیست؟
– نام درست او را نمیدانم او فقط خودش را بنام توراس معرفی کرد .
– آیا این مقصر زنده است؟
– نمیدانم شاید مرده باشد.
قاضی از شنیدن این پاسخ به خود حرکتی داد و با وجواب داد چه خوب ، کسی که ممکن بود برای شما دلیلی باشد بطوریکه شما میگوئید ممکن است مرده باشد.
– نه آقای قاضی مقصودم این نبود که او مرده است میخواستم بگویم اگر قاتل حقیقی مرده ولی در عوض توراس، همین مرد ناشناس که معرفی کردم زنده است و او سند محکمی در دست دارد که قاتل حقیقی قبل از مردن بگناه خود اعتراف نموده و بدست خود آنرا نوشته است و از اینجا آمده بود که مدرک قیمتی خود را بمن بفروشد .
قاضی گفت: : آقای جون داكوستا اگر شما تمام ثروت خود را بار میدادید و این مدرک را میخریدید کمان میکنم برای شما ارزش داست.
. درست است اگر توراس تمام ثروتم را مطالبه میکرد شاید میپذیرفتم، و گمان نمیکنم که فرزندانم اعتراضی میکردند راست است هرانسان عاقلی دراین مورد از ثروت خود میگذرد، اما این مرد جنایتکار چیزی بالاتر از ثروت از من مطالبه میکرد.
– چه چیز میخواست؟
– او در این معامله میخواست که با دخترم ازدواج کند اما من قبول نکردم و او هم این نامه را برای شما نوشت و بهمین دلیل است که من در مقابل شما هستم.
قاضی پرسید ولی اگر توراس این نامه را نمینوشت و اکنون که شما وارد مانو شدید و بشما میگفتند که قاضی ریبرو مرده است آیا باز هم خود را بما تسلیم میکردید؟
جون داكوستا با آهنگی بسیار محکم گفت بدون شک این کار را میکردم زیرا بطوریکه به عرض رسانیدم من فقط بهمین منظور بود که برزیل آمدم .
داکوستا کلام را با چنان استحکام و ایمانی میگفت که قاضی نتوانست حقیقت آنرا قبول نکند قلبش بشدت تمام متاء ثر گردید. اما بازهم خود را نگاه داشت.
نباید تعجبی داشت وقتی یک قاضی روشن ضمیر چنین اعترافاتی را بشنود و بداند که ممکن است دلیل بیگناهی متهم وجود داشته باشد باین نتیجه میرسد که ممکن است راست بگوید اما قضاوت دارای پیچ و خمهای زیادی است، قضات در جریان محاکمه به مطالبی برمیخورند که وظیفه خود میدانند آنرا روشن کنند یک قاضی خوب اگر چه در ظاهر برعلیه متهم حکم میکنند اما دشمن او نیست و میخواهد حقایق را از لابلای مطالبی که میشنود کشف کند تهم هم در قبال قضاوت اینطور فکر میکنند که قاضی همه چیز را نمیداند او بشنیدن این مسالب آشنا است او نمیداند که چنین دلائلی ممکن است وجود داشته باشد ولی در هر حال قاضی وظیفهای ندارد جز اینکه او را مقصر بداند، با این حال قاضی میخواست از راه کنجکاوی آنچه را که او میخواهد بگوید بشنود بنابراین سربلند کرد و باز گفت:
پس با این ترتیب تمام امیدواری شما وابسته باین مدرک است ؟
– بلی آقای قاضی ، اگر خداوند بخواهد این مدرک میتواند مرا نجات بدهد.
– فکر میکنید که اکنون توراس درکجا ممکن است باشد؟
– فکر میکنم که او در این شهر است.
– و شما فکر میکنید که او حاضر است این سند را که شما در مقابل معاملای که بار پیشنهاد کرده بودید نپذیرفتید بشما بدهد.
– بلی این امید را دارم زیرا وضع توراس در زمان حال که نامه بشما نوشته مثل سابق نیست و از این گذشته او دیگر امید این را ندارد که کسی پیشنهادش را بپذیرد ولی در هر حال این مدرک برای اوسرمایهای است و اگر من محکوم شوم برای او ارزشی نخواهد داشت اما اگر پولی بار پیشنهاد کنند شاید حاضر بشود آنرا بما بدهد، در هرحال نفع او در این است که این مدرک را لااقل در مقابل پول بفروشد و اکراین کار را نکند مدرک او بی ارزش خواهد ماند از این جهت است که امیدوارم حاضر شود که در مقابل پول باما وارد معامله شود .
دلائل جون داکوستا بسیار درست و منین بود قاضی هم همین فکر را میکرد بنابراین بار گفت :
– بسیار خوب شاید اینطور باشد بقول شما نفع آقای تراس در این است که مدرک را بفروشد اگر درحقیقت بطوریکه شما میگوئید چنین مدرکی وجود داشته باشد.
جون داکوستا با آهنگ محکمی پاسخ داد که اگر این مدرک وجود نداشته باشد چارمای ندارم جز اینکه خود را در اختیار عدالت خداوندی قرار دهم.
قاضی چون این سخن را شنید از جا برخاست و باحالی حاکی از بی تفاوتی گفت :
آقای جون داکوستا اگر من در این مدت به سخنان شما گوش دادم تا شما داستان زندگی خود را بگوئيد فقط برای حس انسان دوستی بود در حالیکه وظیفهام بمن دستور دیگر میدهد، شما خودتان بهتر میدانید که در باره شما گزارشی رسیده و طبق قانون بازداشت شدهاید و یکبار هم از شما محاکمه به عمل آمده و هئیت منصفه رأی خود را داده و شما را محکوم به مرگ کردهاند شما دراین محاکمه گناهکار تشخیص داده شده و حکم اعدام بنام شما صادر شده و اگر فرار نمیکردید این حکم در بیست و سه سال پیش اجرا شده بود ولی اکنون که خود را بقانون تسلیم کردهاید دراصل قضیه تفاوتی حاصل نشده شما خودتان اعتراف امروز این مرد جنایتکار را پیدا کنم .
هرسه، فراگوس و مانوئل و بنی تو در همان روز برای اجرای این تصميم براه افتادند و بنیتو میگفت نباید یک دقیقه وقت را تلف کنیم و اکنون که پدرم بازداشت شده او دیگر نمیتواند اطلاعات خود را به کسی بفروشد.
مانو شهر بزرگی بود و آنها جائی را بلد نبودند و نمیدانستند اکنون توراس بکجا رفته و غیر از اینکه یک چنین شهر بزرگ را خانه به خانه و کوچه بكوچه جستجو کنند چارهای نداشتند، آنها اطمینان داشتند که توراس باین زودی نمیتواند از مانو خارج شود، به پلیس هم نمیتوانستند مراجعه کنند زیرا یقین داشتند که او با نام مستعار گزارش خود را فرستاده و کسی در این شهر اورا نخواهد شناخت.
آنروز تا غروب این سه نفر باطراف شهر بنای جستجو را گذاشته و از هتلها و مسافرخانهها و فروشگاهها و هرجا که امکان داشت به جستجوهای خود ادامه دادند، اما هیچکس دراین شهر چنین کسی را نمیشناخت و رد پائی از او بدست نیامد.
گاهی بخود میگفتند آیا ممکن است توراس از مانو خارج شده باشد مانوئل سعی میکرد بنیتو را که سخت هیجان زده بود آرام کند.
در یکی از مهمانخانههای سنتاسپری به نشانیهائی که از این مرد میدادند صاحب هتل بأنها جواب داد چنین شخصی را که شما میگوئید شب گذشته از این هتل به قصد ناحیه يوجا عزیمت نمود.
فراگرس پرسید آیا این مرد شب را در هتل شما خوابید؟
– بلی.
اکنون دراینجا نیست، نه بیرون رفته است.
– آیا آور حساب خود را با شما تصفیه نموده است؟ :
– بهیچوجه او از اینجا بیرون رفته و شاید تا چند ساعت دیگر مراجعت کند.
– آیا میدانید از کدام طرف رفت؟
– او را دیده بودند که بطرف شط آمازون میرود، شاید از آنجا به خارج شهر رفته باشد. ناچار بطرف شط سرازیر شدند، آنجا محلی خارج از شهر بود که آثاری از خانههای شهر به نظر نمیرسید و دشتی وسیع با مزارع زیاد از هر طرف مقابل خود میدیدند و آنها بدون اینکه باهم حرفی بزنند با سکوت تمام مدت چند ساعت تمام مزارع و جادهها را زیر پا گذاشتند.
یکی دو بار بعضی از دهاقین سیاه پوست که در مزارع کار میکردند در جواب مانوئل گفتند شخصی را که شما نشان میدهید از اینطرف میگذشت و گمان میکنم بطرف التقای دوشط رفته باشد.
بنی تو بدون اینکه دیگر چیزی بپرسد فرصت را از دست نداد و باتفاق دوستان خود بطرف ساحل التقای دو رودخانه رفت.
از فاصله چند کیلومتری ساحل رودخانه آمازون بنظر میرسید و بنیتو که جلوتر بود خود را به پشت یکی از تپههای شن رساند مانوئل به فراگرس میگفت عجله کنیم نباید یک لحظه بنی تو را از نظر دور بداریم پس از اینکه با شتاب تمام از پشت چند تپه دور زدند دونفر را روی یکی از تپهها که مشرف به رودخانه بود در مقابل هم دیدند.
این دو نفر توراس و بنی تو بودند و کاملاً معلوم بود که بنیتو با آن شتاب و هیجان که جلو میرفت نمیتوانست در مقابل این رقیب براعصاب خود مسلط باشد.
اما بنی تو پس از اینکه خود را مقابل او دید خونسردی خویش را کاملاً حفظ کرد و چند قدم دورتر از او چون یک ستون محکم ایستاد.
این دو نفر چند دقیقه بدون اینکه بتوانند حرف بزنند یکدیگر را زیر نظر گرفته بودند و این توراس بود که برای اولین بار سکوت را شکست و با همان آهنگ تمسخر آمیزش خطاب بار گفت:
آه سلام آقای بنی تو کارل.
– نه من بنیتو کارل نیستم نام من بنیتو داکوستا است.
– بلی میبینم که آقای بنی تو داکوستا باتفاق فراگوس و مانوئل والدز اینجا آمدهاند. .
فراگرس که نمیتوانست در مقابل این تهدید تمسخر آمیز خود را نگاه دارد میخواست بطرف او حمله کند اما بنی تو اورا نگاه داشت.
توراس باهمان لهجه زننده میگفت شما راچه میشود با وضعی که شما به خودتان گرفتماید بنظرم میرسد که باید مراقب خودم باشم .
و بعد از گفتن این کلمات از جیب شلوار خود دشنمای را که همیشه با خود داشت بیرون آورد.
بنی تو که در جای خود تکان نخورده بود گفت آقای توراس من نام خانوادگی کثیف تو را نمیدانم اما از راه دور برای یافتن تو اینجا آمدهام.
– برای یافتن من آمدهاید؟ ملاقات با من کار مشکلی نیست با من چه کار داشتید؟
– میخواهم از دهان کثیف تو بشنوم که با پدرم درآن یکساعت
– راستی !؟
– بلی میخواستم از تو بپرسم پدرم را از کجا میشناختی و برای چه آنروز درجنگل پرسه میزدی و درآنجا انتظار چه چیز را داشتی؟
. اینکه چیز مهمی نیست، آنقدر منتظر ماندم تا سوار مانگایا شدم و آنجا آمده بودم که بار یک پیشنهاد میکنم ولی او از نادانی پیشنهادم را رد کرد .
بشنیدن این کلام مانوئل نتوانست خود را نگاه دارد و بارنگی مریده بسوی توراس جستن نمود اما بنی تو که میخواست تکلیف خودرا با این مرد شریر معین کند جلو مانوئل را گرفت و گفت مانوئل خودرا نگاه دار منهم سعی میکنم بیش از این استقامت کنم بعد به توراس گفت من میدانم برای چه به کشتی ما آمده بودی میدانستم که توسندی را بدست آورده و در نظر داشتی ما را بترسانی اما اکنون دیگر این مسئله برای تو ارزشی ندارد فقط میخواهم بمن بگویی چگونه پدرم را شناختی؟
-چطور او را شناختم؟این مربوط به خودم است و لازم نمیدانم بکسی دیگر بگویم ولی اصل مهم این است که دانستم اشتباه نکردهام و مشاهده کردید چگونه او را لو دادم .
بنی تو که حوصلهاش سرآمده بود فریاد کشید باید بگوئی .
توراس گفت:
من چنین چیزی را نخواهم گفت پدرتان حاضر نشد مرا در خانواده خود بپذیرد، اما بعد دانستم که نبایستی که من وارد خانوادهای بشوم که رئیس این خانواده یک دزد جنایتکار است، خودت هم بهتر از من میدانی که او اکنون در انتظار اعدام است.
بنی تو در حالیکه دشنهای را بیرون میآورد و بسوی تومراس میرفت گفت ای مرد پست جنایتکار و درهمان حال مانوئل و فراگوس هم با دشنههای برهنه بسوی او رفتند.
توراس باخندهای تمسخرآمیز گفت بدنیست سه نفر در برابر یکنفر.
بنی توگفت نه فقط من در برابر توهستم .
– بد نشد اول فکر میکردم که پسر یک مرد جنایتکار میخواهد مرا بکشد.
– توراس از خودت دفاع كن والا مثل سکی ترا خواهم کشت.
– آه دانستم بدنیست که با فرزند یک مرد قاتل دست پنجه نرم کنم، بعداز گفتن این کلام خنجرش را به طرف او گفت و آماده ماند .
بنیتو که یک قدم عقب رفته بود با خونسردی تمام گفت:
تورا س تو میهان پدرم بودی اما او را تهدید کردی و باوخیانت کردی و بعد از آن با اینکه میدانستی او بیگناه است اورا لو دادی اما من به خواست خدا تو را خواهم کشت.
بازهم خندهای تمسخر آمیز لبهای توراس را از هم باز کرد و شاید او خیال میکرد که میتواند بنیتو را از حمله کردن بار باز دارد و معلوم بود که پدرش به فرزندان خود درباره این سند چیزی نگفته بود و فکر میکرد اگر بار بگوید که چنین سندی در دست دارد از کشتن او مرف نظر خواهد کرد اما چون باین خانواده نفرت زیادی داشت آخرین اسلحه را برای روزهای بعد نگاه داشت و از آن گذشته این مرد ماجراجو به زور و بازوی خود اطمینان داشت و مطمئن بود که میتواند از خود دفاع کند، دراینوقت باز مانوئل میخواست دخالت کنند ولی بنی تو از او خواهش کرد مداخله نکند زیرا او به پدرش اهانت کرده و لازم بود که خودش انتقام بكشد و در ضمن آن به فراگوس میگفت :
فراگوس میدانم که تو هم بمن فرصت خواهی داد که قاتل پدرم را مجازات کنم. .
فراگوس میگفت بسیار خوب ولی اگر اجازه میدادی تاکنون این مرد ماجراجو را کشته بودم محلی که آنها روبروی یکدیگر ایستاده بودند جای صاف و همواری بود و رودخانه آمازون هم زیر پای آنها قرارداشت اما خطر بزرگی هم داشت زیرا امکان داشت باکمی بی احتیاطی هردو از بالای تپه به رودخانه سرازیر شوند.
هر دو بطرف هم جلو میامدند بنیتو کاملاً خونسردی خود را حفظ میکرد وقتی که هردو به فاصله نزدیک هم قرار گرفتند بنیتو اولین ضربت را رها کرد ولی توراس شانه خالی کرد بطوریکه هردو مجبور شدند قدمی به عقب برونداما بلافاصله هر دو جلو آمدند در این حمله دوم بود که بنی تو توانست بازوی او را کمی زخمی کند.
توراس که از او قویتر بود ضربهای شدید رها کرد بنی تو هم باحمله متقابل خود پهلویش را با نوک کارد درید بطوریکه قطرات خون از روی لباس دیده شد ولی این حمله هم کاری صورت نداد و هردو چند قدم دورتر مقابل هم ایستاده بودند .
چندین بار هردو بدیگری ضربهای وارد ساخت و پنیتو با خونسردی و سکوت تمام در هریک از جملهها چنان سرعت عمل داشت که گفتی با خنجر خود قلب او را سوراخ کرده است .
کاملاً آشکار بود که توراس میلرزد بطوریکه مجبور شد چند قدم بیشتر عقب نشینی کند.
توراس کاملاً مطمئن بود که وضع او بسیار خطرناک است زیرا با اندک بی احتیاطی خطر سقوط در رودخانه وجود داشت، دراینموقع هیجان او بیشتر شد رنگ از رویش پرید و حدقه چشمانش را سیاهی گرفت و مجبور شد یکی دوبار کمرش را خم کند.
بنی تو فریاد میکشید بمیر این جنایتکار پست .
این بار ضربه به سینهاش وارد شد اما بنی تو احساس میکرد که نوک خنجر در زیر لباس به چیزی محکم برخورد، معهذا حملاتش را تجدید نمود و توراس که میدید تاکنون نتوانسته است یک ضربه کاری براو واردسازد دانست که در این مبارزه شکست خواهد خورد ، ناچار یک قدم دیگر به عقب رفت، میخواست فریادی بزند و به او به گوید که زندگی پدرش وابسته بزندگی او است اما افسوس که فرصت این کار را پیدا منیتوبا تمام نیرو حمله کرد و نوک کارد تا دسته درطب او فرو رفت از پشت بزمین افتاد و چون زمین کمی سرازیر بود بطرف سرازیری سقوط نمود برای بار آخر سعی کرد با دست خود بوتههای علف را بگیرد و از سقوط خود جلوگیری کند اما قادر نشد خود را نگاه دارد و با حرکت سریعی در آبهای رودخانه. از نظر ناپدید گردید.
دراینوقت بنی تو بشانه فراگوس و مانوئل تکیه داده بود که مخكم دستهایش را گرفته بودند خوشبختانه زخم او بقدری جزئی بود که احتیاجی به پانسمان نداشت، آنگاه رو به دوستانش کرد و گفت به کشتی برگردیم .
مانوئل و فراگوس تحت تسلط هیجان بسیار شدید بدون اینکه بتوانند چیزی بگویند با او براه افتادند.
یک ربع ساعت بعد به محلی رسیدند که جانگادا در آنجا لنگر انداخته بود و هرسه وارد کابین یاکیتا و مینا شده و با هیجان آنچه را که واقع شده بود برای آنها بیان کردند و بعد از اینکه ساعتی استراحت نمودند باتفاق یاکیتا و مینا سوار قایقی شده و نیم ساعت بعد خود را مقابل زندان رساندند و چون از طرف جارکز قاضی اجازه ملاقات داده شده بود مأمورین آنها را به درون زندان راهنمائی نمودند .
زن و شوهر و فرزندان باحالی تأثر انگیز خود با باغوش هم انداختند و جون داكوستا مرتباً میگفت ای همسر باوفا ! من هرگز نمیخواستم تو بعد از بیست و چهار سال گرفتار چنین وضع ناهنجاری بشوی خدا را شاهد میگیرم که من گناهی ندارم .
– مقصود تو چیست؟
پدر، توراس مرده او بدست من کشته شد .
جون داكوستا فریادی ناامیدانه کشید و گفت آه پسرم تو او را کشتی این چه کاری بود با کشتن او مرا نابود کردی .
اقدامات جدید
چند ساعت بعد که افراد خانواده درکشتی جانادا گرد هم جمع شده بودند، ناگهان آخرین ضربهای که بر آنها وارد شده بود آرامش همه آنان را برهم زد و بنی تو باحالی وحشت زده پاها را بزمین میگفت که از روی نادانی و جهالت سبب نابودی پدرش شد و اگر مداخله و دلدارینهای مادر و خواهر و مانوئل و پدر پاسانا نمودجوان
بیچاره نمیتوانست در این بحران شدید که خودش باعث آن شده بود مقاومت نماید. آنها لحظهای او را از نظر دور نمیداشتند، اما حادثه عجیبی بود او با بوح سلحشوری خویش از این دشمن سرسخت وحشی انتقام گرفته بود اما اکنون مشاهده میکرد که مرگ این مرد پست فطرت بضرر پدرش تمام خواهد شد.
آه برای چه جون داكوستا قبل از رفتن از کشتی این موضوع را انها تذکر نداده بود، برای چه پدرش تا این حد اسرار زندگی خود را از افراد خانوادهاش پنهان میکرد و برای چه وقتی بامانوئل درد مدل میکرد بار نگفته بود که توراس چنین سند محکمی را که به قیمت جان او تمام میشد دراختیار دارد و از همه اینها گذشته این سند مهم دارای همه مطالبی است که پدرش تا این حد بان اطمینان داشت.
در هر حال اکنون افراد خانواده از همه چیز اطلاع یافته بودند و آنها میدانستند که بنا به گفتههای توراس سند بیگناهی جنایت تیجیکو در دست او بود و بطوریکه پدرش میگفت قاتل حقیقی با دست خود جریان جنایت را نوشته و بوسیله آن اعتراف نموده است که در بیست و پنج سال پیش عامل این جنایت بوده و در وقت مرگ خواسته است جون داكوستا را از اتهام چندین ساله رها سازد اما این مرد بدجنس بجای اینکه وصیت آن مرد را بجا بیاورد آنرا مانند اسلحهای خطرناک برعلیه یک مرد بیگناه مورد استفاده قرار داده بود.
دراینصورت مگر اینکه یک اعجاز بزرگ بتواند جون داكوستا را از اتهام نجات بدهد ، مرگ قاضی ریبرو از یک طرف و مرگ توراس ازجانب دیگر مانند در ضربه ناگهانی زندگی این مرد را بهم ریخته بود .
آن شب را بنیتو در نهایت اضطراب و ناامیدی گذراندر سرچه فکر میکرد راهی برای حل این مسئله بدست نمیاورد.
او پیش خود میگفت ، مدت بیست سال در خانوادهای خوشبخت و درآغوش مادری مهربان و پدری شرافتمند زندگی را گذرانده، پدرش مردی شرافتمند و بزرگوار بود که با نهایت شهامت شهری آباد و پرنعمت در قصبهای دور افتاده ساخته بود که تا امروز هیچ کس از او شکایتی نداشت، همه زیر سایه مهر و نوازس او زندگی میکردند. .
بنیتو پدرش را شریفترین مردان میدانست و او را چون نیمه خدائی میپرستید و اگر کسی درآنروز ها دیگفت این مرد در دوران جوانی سابقهای چنین وحشتناک داشته و حتی اگر این کلام را از دهان پدرش میشنید باور نمیکرد.
اما ناگهان آنهمه آرامش و خوشبختی از میان رفت ، توفانی واقع شد، مردی ناشناس از راهی دور به جمع خانواده آنها وارد شد، این مرد پیام آور بدبختی برای این خانواده بود و با اقدام جنایتکارانه مردی را که در اوج قدرت زندگی میکرد از بالای تخت افتخار و سربلندی بزمین کوبید و او را نابود ساخت. .
پدرش را چون دزدان و بزهکاران روانه زندان نمودند، و او با روحی غرور آمیز رشته حیات مرد جنایتکاری را که باعث بدنامی پدرش شده بود قطع کرد، اما ناگهان با حقیقت تلخی روبرو شد و دانست اشتباه کرده است.
اکنون چه باید بکند؟ توراس مرده بود و راز بیگناهی پدرش را با خود به اعماق دریا برده، چه کسی غیر از اراده خدا میتوانست این حقیقت را کشف کند و مرد بیگناهی را از بالای چوبه دار پائین بیاورد.
بنیتو، آن شب را با هزاران پیچ و تاب گذراند و چون آفتاب طلوع کرد مثل دیوانگان از جا برخاست ، از کشتی بیرون آمد و در کوچهها و خیابانها راه میرفت و آنچه را که در روز قبل براو گذشته بود ازنظر گذراند ، ناگهان فریادی کشید و گفت نه نباید اینطور باشد، پدرم مردی شرافتمند و بیگناه است خداوند با قدرت خود میتواند توراس را مانند مسیح زنده کند تا سند بیگناهی او را به دادگاه تسلیم نماید.
اسی در تب و ناراحتی چیزهائی را از خدا میخواهد که امکان پذیر نیست اما خدای مهربان برهمه چیز قادر است ، از خود میپرسید اما چگونه ؟ آری چگونه ؟ توراس مرده است ، چه کسی غیر از او میتواند بیگناهی پدرش را ثابت کند؟
مردم در کوچه و بازار رفت و آمد میکردند، بعضیها روزنامدهائی را که برای اطلاع مردم انتشار یافته بود میخواندند، آیا مردم درباره این مرد بیگناه چه میگفتند؟ اما افسوس که کسی باور نمیکرد پدرش بیگناه باشد..
هرکس دراین باره نظری داشت ولی عقیده عمومی شهر مانو کاملاً برعلیه این زندانی بود، باز داشت ناگهانی این مرد بطور ناگهان جنایت هولناک بیست و پنج سال پیش راکه بکلی فراموش شده بود بیاد آورد، محاکمه مرد جوان جنایتکار و مسئله سرقت الماسها و کشته شدن مأمورین بیگناه محکومیت و فرار او از زندان تمام این داستانها را دومرتبه برسر زبانها انداخت در یکی از مقالات که در روزنامه پرتیراژ، شهر انتشار یافته بود پس از اینکه مردم را در جریان حوادث گذشت درباره زندانی نظر مخالف میداد. برای چه باید این مرد را بیگناه دانست ، درحالیکه هیچیک از افراد خانوادهاش تا امروز دراین باره چیزی نمیدانستند.
این سروصداها بقدری بدهان مردم افتاده بود که در یکی از روزها جمعی سیاه پوستان و کارگران که از کشته شدن همکارانشان در چند سال. پیش عصبانی بودند برابر زندان جمع شده و برعلیه او شعار میدادند و اعدام او را از دادستان درخواست میکردند.
اما ساکنین کشتی جانگدا افراد خانواده و کارکنان کشتی چه شب پرملالتی را مملو از یک دنیا اضطراب و تشویش گذراندند، کارکنان این کشتی همگی افراد خانواده جون داکوستا علاقمند بودند و شب تا صبح بردر اطاق یاکیتا نگهبانی میدادند، در ساحل رودخانه ریونکو آمد و رفت عجیبی برپا بود و جمعی از سیاه پوستان وابسته کشتی برادر توقیف صاحب کشتی عصبانی و ناراحت بودند و با این حال آن شب درکشتی جانگادا بدون حادثهای گذشت .
فردای آن شب ، روز ۲۶ اوت مانوئل و فراکسیون که در تمام مدت شب از بالین بنی تو دور نشده بودند سعی میکردند او را بحال طبیعی برگردانند و بعد از اینکه او را با زحمت زیاد بحال آوردند بار میگفتند که نباید یکدقیقه وقت را گذراند و هرچه زودتر باید در فکر چارهای بود و مانوئل باو میگفت:
بنیتو کی براعصاب خود مسلط باش و مانند یک فرزند فداکار شروع بکار کن.
– آه من چه میتوانم بکنم، با دست خودم او را کشتهام.
– نه اینطور نیست شاید با کمک خدا بتوانیم کاری صورت بدهیم، بنی تو گوش کن تو اس قبل از مردن حاضر نشد چیزی بگوید که ما از حوادث گذشته چیزی بدانیم و حتی قاتل حقیقی تیجکو را نمیشناسیم و نمیدانیم او در این مسئله چگونه دخالت داشته ولی اگر ازاین راه به جستجو بپردازیم شاید بی جهت وقت خود را تلف نکردهایم .
فراگسون هم اضافه کرد علاوه براین وقت هم میگذرد .
مانوئل ادامه داد تازه وقتی هم بدانیم قاتل حقیقی چه کسی بوده او اکنون مرده است و نمیتواند به بیگناهی پدرت گواهی بدهد ولی این امید را داریم که سند بیگناهی پدرت وجود دارد و نبایستی در باره آن تردیدی داشته باشیم زیرا توراس بوسیله همین مدرک میخواست با پدرت وارد معامله شود، خودش این موضوع را گفته بود که این مدرک به خط قاتل حقیقی نوشته شده و اگر این سند بدست بیاید پدرت تبرئه خواهد شد.
بنیتو گفت بفرض اینکه حرف شما درست باشد، اکنون دیگر توراس زنده نیست این مدرک با او از بین رفته است
مانوئل گفت صبر کن تا بقیه سخنم را بگویم تو میدانی در چه شرایطی بود که ما با توراس روبرو شدیم ، اگر یادت باشد در جنگل ایکیتو بود او بدنبال میمونی بود که کیف پولش را قاپیده و برده بود او باین کیف خیلی اهمیت میداد بسیار خوب آیا فکر میکنی فقط برای چند قطعه سکه طلا بود که بدنبال این میمون میرفت و یادت نمیاید وقتی کیف را بدست آورد چقدر اظهار شادمانی میکرد.
بنیتو میگفت بلی یادم است همان کیف چرمی که من بدست آورده و باو پس دادم شاید بطوریکه تو میگوئی این کیف محتوی چیزمهمتری بود.
– کاملاً مسلم است .
فراکسون گفت منهم این موضوع را اضافه میکنم زیرا چیزهائی هم بیاد من میاید وقتی شما در جزیره بین راه درساحل آگا پیاده شدید من درکشتی ماندم که توراس را مراقبت کنم و یادم است که دیدم کاغذ زرد رنگی را بدست گرفته و مشغول خواندن آن بود و بعضی کلمات نامفهوم زیر لب تکرار میکرد.
بنیتو گفت بلی این همان مدرکی بود که به آن امیدواری زیاد داشت تنها چیزی بود که برای او مانده بود ولی آیا این مدرک را در جای مطمئنی پنهان نکرده است؟
مانوئل گفت خیر !!! این مدرک برای او خیلی قیمت داشت و بدون تردید همیشه آنرا در جیب خود نگاه میداشت .
بنیتو گفت صبر کن چیز دیگر بخاطر من میاید در موقعیکه باهم نبرد میکردیم اولین ضربهای که برای وارد ساختم یادم میاید نوک کارد بیک جسم بسختی برخورد مثل اینکه یک چیز فلزی بود فراکسون گفت همان کیف چرمی بوده و شاید آنرا در جیب خود گذاشته بود.
– ولی اکنون جسد توراس درکجا است ؟
– میتوانیم این جسد را پیدا کنیم .
– ولی آب رودخانه کلمات کاغذ را از بین برده و دیگر قابل خواندن نخواهد بود .
– شاید این کیف چرمی دارای پوشش فلزی بوده و سالم مانده باشد.
بنی تو که کمی امیدوار شده بود قد راست کرد و گفت شاید حق با تو باشد بایستی جسد توراس را بدست آورد، باید تمام این رودخانه را جستجو کنیم بهرترتیب باشد آنرا بدست خواهیم آورد .
آرگو، فرمانده کشتی راهم خبر کرده و جریان را برای او بیان کردند.
او جواب داد من تمام جریانهای گوناگون دریاچه ریونگرو وآمازون را میشناسم و میتوانم جسد توراس را در این آبها پیدا کنم در قایق بزرگ را برداریم و با ده دوازده از کارگران کشتی برای جستجوی جسد برویم.
نیم ساعت بعد چهار قایق بزرگ از جانگادا پائین آورده شدو پس از عبور از شط ريونگرو خود را با بهای آمازون رساندند و در همان محلی که توراس به آب افتاده بود بنای جستجو گذاشتند.
جستجوهای اولیه
این کار به دو دلیل برای آنها ضروری شمرده میشد اول اینکه تا چند روز دیگر حکم اعدام جون داکوستا از ریودوژانیرو خواهد رسید و بایستی قبل از رسیدن حکم این مدرک بدست آنها برسد. دوم آنکه اگر این مدرک ارزنده بیشتر از این در بین امواج و گل و لای آب بماند بیم آن میرود که بکلی فاسد شود و اتفاقاً در جستجوهای مقدماتی در محلی که جسد توراس سقوط کرده بود آثاری از لختههای خون مشاهده شد و از این جهت اطمینان یافتند که جسد مرده بایستی در همین نزدیکیها باشد، آب رودخانه هم آنقدر جریان وحرکت نداشت که جسد را باین زودی بجای دیگر بکشاند.
اما پس از ساعتی تلاش و کوشش آنچه که بامیل های بلند کف رودخانه را جستجو نمودند جسد بدست نیامد و بعد از ساعتها تلاش و میل بازی این حقیقت روشن شد که ممکن است جسد براثر برخورد باسنگها یا ریشههای جدا شده گیاهان به سمت دیگر رفته باشد .
اما بازهم ناامید نبودند و مخصوصاً مانوئل که جوان با ایمانی بود عقیده داشت بالاخره به هر تقدیر باشد جسد او را خواهیم یافت ، بنی تو ناامید بود و میگفت در اینصورت باید تمام این رودخانه را تا اعماق آن جست. ر کنیم و این کار هم زیاد آسان نیست، آرگو که سالها عمر خود را در دریاها گذرانده بود و مسیر جریان آب را میدانست معتقد بود که جسد مرده سنگین شده و ممکن است در بین سنگها وشن ها در محلی نامعلوم مانده باشد و باین زودی گمان نمیکرد که جسد مرده بجای دورتری رفته باشد و او میگفت برحسب تجربیاتی که ما در دریانوردی داریم جسد انسان بعد از غرق شدن بهر صورت باشد به سطح آب بالا میاید ، پهنای رودخانه هم زیاد نیست و اگر تاحدود التقای دو رودخانه برویم ممکن است به مقصود برسیم.
ضرورت هم نداشت دیگران را به کمک بیاورند، آرکو اصرار داشت که جسد نباید خیلی از ما دور باشد و پی در پی به بنیتو و دیگران امیدواری میداد که با تلاش زیاد به مقصود خواهیم رسید، او میدانست که هیچ رودخانه یا نهر کوچکی وارد آمازون نمیشود و بالااقل دراین نقطه چنین رودخانه هائی وجود ندارد و از فرضیات خود اینطورنتیجه میگرفت که جسد نبایستی در اعماق رودخانه و در یکی از این نقاط بدست بیاید، این بار هرچهار قایق برهبری بنی تو و مانوئل و آرگو ومرد سیاه پوست به چهار نقطه دریا با پاروهای بلند تقسیم شدند تا هرکدام به تنهائی جستجوهای خود را در یک سطح وسیعتری دنبال نمایند.
و این بار هم تا غروب وقت خود را تلف نمودند مخصوصاً بنی توکه با حرص و امید تمام تا اعماق آب فرو میرفت ساعات و دقایق پرهیجانی برآنها گذشت وقتی میلههای آنها به چیز محکمی برمیخورد تصور میکردند جسد را پیدا کردهاند این چیزهای سخت علفها و ریشههای محکمی بود که غیر از معطل کردن آنها فایدهای نداشت ، معهذا هیچکدام حاضر نبودند دست از کار کشیده و ناامید شوند همه خود را برای زندگی یکنفر فراموش کرده بودند و میدانستند برای کسی کار میکنند که مورد علاقه آنها است اما وقتی آفتاب غروب کرد آرگو دانست که جستجوی بیشتر بیفایده است و وقتی به کشتی برگشتند هیچیک از آنها جراء ت حرف زدن نداشت زیرا به یقین میدانستند که ناامید شدن از کاری که پیش گرفتهاند به مرگ کسی تمام میشد که زندگی آنها وابسته باو بود همه میگفتند باید استراحت کنیم فردا هم میتوانیم جستجوهای خود را آغاز کنیم .
مانوئل میگفت بنی تو حق با تست فردا بهتر از امروز میتوانیم کارکنیم.
آرگو میگفت من یقین دارم که جسد درهمین رودخانه است بجای دیگر نرفته و اگر میخواست از کانالهای بین دو دریا بگذرد چندین روز طول میکشید.
همین کلمات برای آنها ارزش زیادی داشت زیرا به خود امیدواری میدادند که زندانی را آزاد خواهند کرد و اگر از او میپرسیدند آیا ممکن نیست حیوانات دريا اورا بلعیده باشند آرگو میگفت نه اینطور نیست زیرا حیوانات درنده دریا در آبهای شیرین آمد و رفت ندارند و در فاصله یک مایلی همین جا آبهای سیاه رنگی است که حیوانات
در آنجا طعمههای لذیدتری بدست میآورند.
فردای آنروز، روز ۲۷ اوت بنی تو بدوستان خود گفت این چند روز به نتیجه نرسیدیم و اگر باز هم با همین شرایط جستجوهای خود را دنبال کنیم به نتیجهای بهتر نخواهیم رسید . .
مانوئل میگفت اگر توراس زنده در آب میافتاد میبایست پنج شش روز یا بیشتر وقت ما را تلف کند ولی چون وقتی به آب افتاد که جسد بیجانی بود دو یا سه روز طول خواهد کشید تا به سطح آب بالا بیاید، همه آنها شنا بلد بودند و از چیزی نمیترسیدند و اگر چند مترهم زیر آب پائین میرفتند قدرت آنرا داشتند که خود را نگاه دارند و یا برای تنفس بسطح آب بالا بیایند، این کار برای شناگران قابلی مانند آنها که سالها در دریا زندگی میکردند کار آسانی بود و همه این موضوع را میدانستند وقتی کسی در آب بیفتد تلاش میکند که خود را بالا بکشد اما برخلاف آن جسد مرده بعد از فرو رفتن در آب بدنش سنگینتر شده و باعماق آب فرو میرود و دیگر نفسی ندارد که بتواند خود را بالا بکشد و چون مدتی درآب ماند حجم بدنش به نسبتی بزرگتر شده در اختیار امواج آب قرار میگیرد.
مانوئل میگفت من اطمینان دارم که جسد توراس بعد از سقوط . به اعماق آب فرو رفته است و در سه روز طول خواهد کشید تا امواج اورا بسطح آب بالا بیاورد. . بنیتو پرسید آیا پیشنهاد دیگری داری؟
– گوش کن دیروز که به کشتی میرفتم در بین راه جمعی از کارگران را دیدم که با پمپهای دستگاه اکسیژن بزیر آب میرفتند آنها تعمیر کاران پل بودند اگر ما بتوانیم یکی از این دستگاهها را بامانت بگیریم شاید بتوانیم بیشتر از این به اعماق آب پائین برویم.
این کار در همان ساعت انجام شد و کارگران علاوه براینکه حاضر شدند پمپ خود را با مانت بدهند پیشنهاد نمودند چنانچه بخواهند کارگران ما با شما همراهی میکنند.
مانوئل گفت اگر ممکن است یکی از سرکارگرهای ماهر را با پمپ اکسیژن در اختیار ما بگذارید و امیدواریم بتوانیم به نتیجه برسیم مزد همه را در برابر خواهیم پرداخت.
یک ربع ساعت بعد قایقی بزرگ با پمپها و کارگران و لوازم ضروری بطرف مرکز رود نگرو براه افتادند، کسی که میخواست پائین برود لباس مخصوص پوشید این لباس دارای خصوصیاتی بود که او را در وسط آب به حالت تعادل نگاه میداشت و در قسمت شانههای این لباس در زیر گردن کاسه حلقوی شکلی بود که او میتوانست سرش را در درون آن جا بدهد و باهمین دستگاه مجهز فرو رفتن او اشکالی نداشت. .
یک ربع ساعت جستجوهای آنها ادامه یافت و بنیتو هم که با لباس پائین رفته بود همه جا را مورد بازرسی قرار داد و بعد ازاینکه مانوئل که در سطح آب منتظرشان بود با نگرانی تمام برسید چه خبر تازه ؟
-متاسفانه هیچ !!
– هیچ ردپائی هم پیدا نکردی
– نه
– آیا اجازه میدهی منهم يکبار آزمایش کنم؟
– نه مانوئل ! اکنون که من شروع کرده و راهها را بلد شدهام بگذار خودم این کار را تمام کنم .
– بسیار خوب به میل خودت است ، اما باید زیاد احتیاط کنی ، این بار شاید لازم شود کمی پائین تر بروید یا راه خود را در زیر آب منحرف کنید و اگر پنجاه یا شصت پا پائین تر بروید به خاطر داشته باش که تحمل فشار آب را نخواهی داشت با این لجاجت نباید وارد چنین کارها شد، برخلاف آن خونسردی بیشتر میتواند پتو کمک کند اگر در آن محفظه آهنی سرت تحت فشار قرار گفت و در گوشهایت صدا پیچید با شرکت طناب بما اطلاع بده تا ترا بالا بکشیم وبعداز بالا آمدن باز هم میتوانی پس از تجدید قوا در آب فرو بروی .
بنیتو باو قول داد که مراقب باشید ولی با وصف این حال میترسید که در بین آنها خونسردی خود را از دست بدهد.
بنیتو دومرتبه پائین رفت بطوریکه پایش بزمین رسید وقتی پاهای خود را نگاه داشت از حرکت طنابها در بالا معلوم میشد که نزدیک شصت پا پائین آمده، وسط آب کاملاً تاریک بود اما درخشندگی آب یک نوع روشنائی را با خود همراه داشت بطوریکه بنیتو میتوانست اشیائی را که در کف زمین میبیند تشخیص بدهد و از آن گذشته چون شنهای کف دریا مخلوط با میکا بود حالت انعکاس نور داشت و میتوانست بوسیله این روشنائیها راه خود را پیدا کند.
او همه جارا پا میگذاشت میل میزد، گاهی خم میشد زمانی هم تاریکی اطراف او را فرا میگرفت که جائی را نمیدید و حتی نور میکا نمیتوانست آن فضا را روشن کند و آن باین علت بود که قایق در بالای سرش روی سطح آب روشنی را تبدیل به تاریکی میساخت ، ولی او به هیچ چیز توجه نداشت و ناخود آگاهانه پائین میرفت و جای خود را تغییر میداد سنگینی و فشار آب او را تحت فشار قرار میداد و نمیتوانست با سانی تنفس نماید، صداهای وز وز در گوشهایش رو بشدت میگذاشت مثل این بود که دیگر نمیتواند فکر کند و به حالت خود فراموشی دچار شده بود با این حال کاهی که فکرش روشنتر میشد نمیخواست با تکان دادن سیم اطلاعی به سطح آب بدهد.
هیجان و اضطراب سختی او را فراگرفت زیرا درآنحال توده سیاهی را در مقابل خود میدید درحال نیمه بیهوشی باین توده سیاه نزدیک شد، اما بدبختانه جسد بیجان سوسمار بزرگی بود که از خیلی پیش مرده و آنرا بصورت اسکلت درآورده بود، بنی تو از دیدن آن قدمی به عقب رفت و بنابه توصیههای ملاحان بیادش آمد که ممکن است در اعماق آب سوسمارهای بزرگی وجود داشته باشد. در آن حال در حدود هشتاد پا پائین رفته بود و معلوم بود که آخرین فشار آب را باید تحمل کند هیچ غواصی نمیتواند چنین فشاری را تحمل نماید زیرا از : هرطرف جریان تنفس سطح بدن هم متوقف خواهد شد.
معهذا بنیتو مصمم شده بود تا آخرین درجه استقامت نموده همه چیز را تحمل کند، احساس میکرد که نیروئی او را بسوی پرتگاهی میکشاند ولی باز بخیالش میرسید که جسد توراس درته آب فرو رفته است.
ناگهان در حال پیشروی احساس نمود جسدی را میبیند، بلی یک جسد بالباس مثل کسی که به خواب رفته درآنجا دراز کشیده است.
آیا جسد توراس بود؟ تاریکی بقدری زیاد بود که تشخیص آن امکان نداشت ولی درهرحال اطمینان داشت چیزی را که میبیند جسد یک آدم است.
ناگهان تکان بسیار شدیدی سرتاسر بدنش را فراگرفت چیزی مثل دندان تیزی بدنش را گزید و با وجود لباسی که برتن داشت احساس سوزش نمود.
با خود گفت یک مار ماهی !!
در حقیقت تصور او درست بود، از آن مارماهیهای بزرگ زیردریائی که برزیلیها بار نام مارماهی الکتریکی دادهاند، این نوع مارماهیها دارای پوستی سیاه هستند و سرتاسر بدنشان تا حدود دم سیاه و براق است مثل اینکه دستگاهی روی بدنش قرار دادهاند تیغهای برندهای دارد و جالب اینکه این حیوان از منبع همان دستگاه طبیعی گاه به گاه نوری از خود ظاهر میسازد و بهمین علت است که بزبان محلی با و مارماهی الکتریکی لقب دادهاند.
این دستگاه که برپشت دارد برای راهنمائی او راه را روشن میکند
انواع بزرگتری از این مارماهیها دیده شد که بعضیها بزرگتر از مار ماهیهای معمولی هستند، این جانور درآبهای آمازون و سایر دریاچههای مجاور آن فراوان است بلندترین آنها بدرازی ده پا یا بیشتر است که گاهی مانند تیرکمان به طعمه خود حمله میکند.
بنیتو دانست از آنچه میترسید گرفتارش شده بدبختانه لباسهای کلفتی برتن نداشت که بتواند در مقابل نیشهای گزنده او طاقت بیاورد و خود را حفظ کند و هرچه با نزدیکتر میشد انوار الکتریسته بدنش فضای بیشتری را روشن میکرد، ابتدا باو آزاری نرساند اما رفته رفته برشدت این نور آزار کننده میافزود بطوریکه کم کم اورا ناتوان ساخت و ترسی شدید اورا فرا گرفت او میدانست که در مقابل این پرتوهای الکتریکی زیاد نمیتواند استقامت کند، اعضای بدنش کم کم توانائی خود را از دست دادند دستهایش تقریباً تکان نمیخورد بطوریکه چوبی را که بدست داشت از دستش رها شد و قدرتی برای او باقی نمانده بود که با تکان دادن بند قایق بدوستان خود خبر بدهد.
احساس نمود که دیگر همه چیز برای او تمام شده نه مانوئل ونه سایر رفقا خبر نداشتند که در برابر چه خطر بزرگی قرار گرفته و چگونه برای خلاصی خود دفاع میکنند.
این حادثه هم در وقتی اتفاق افتاد که جسدی را در مقابل خون میدید و شاید جسد توراس بود .
برحسب غریزه به خود فشاری وارد ساخت شاید بتواند فریادی بکشد اما چه فاید داشت اگر هم فریاد میکشید صدای او در بین آن محفظه فلزی خاموش میماند.
: در همین موقع مارماهی به حملات خود افزود از بدن او نورهائی جستن میکرد که بدنش را در حالیکه روی زمین دراز کشیده بود تکان میداد احساس نمود افکارش رو به خاموشی میرود دلش تاریک میشد و رفته رفته توانائی از اعضای بدنش رفت و چون جسمی بیجان در آنجا دراز کشیده بود .
اما قبل از اینکه بکلی توایش را از دست بدهد فکرش دومرتبه بیدار شد و چیز عجیبی را در مقابل چشمان خویش مشاهده نمود.
ناگهان صدای خالی شدن تیر باترکیدن صاعقهای زیر امواج آب بگوش رسید این صدا کاملاً شبیه به غرش صاعقهای بود که همه چیز را در اعماق آب تکان میداد صداهای عجیبی مغزش را بهم میزد اما نمیتوانست چیزی تشخیص بدهد.
و ناگهان دراین حال پراز وحشت ، ندانست خودش بود با دیگری فریادی از بدنش برخاست زیرا در همان حال منظره وحشتناکی را میدید که بطور ناخود آگاه فریادش را بلند کرد.
بدن غرق شده جسدی را که دیده بود مثل این بود که دارد نیم خیز میشود و امواج آب دست و پایش را تکان میداد و کاملاً شبیه این بود که جسد زنده شده با او کلاویز میشود .
بسیاری از اوقات انسان که در بند هیجانهای زیاد باشد بسا چیزها را درحقیقت محض خود نمیتواند به بیند، برای بنیتو هم چنین حالی پیش آمده بود که با اینکه فکرش کار نمیکرد اما احساسی داشت که با آن چیزها را میدید، امواج آب بدن مرده را بطوری حرکت میداد مثل اینکه آدم زندهای درحال تقلا کردن است.
برای او تردیدی نبود که این جسد توراس است . مختصری ازنور آفتاب که باعماق آب نفوذ میکرد تمام بدن و چهرهاش را نشان داد و بنیتو درحال نیمه بیهوشی همان توراس جنایتکار را میدید که بایک دشنه او از پا درآمد و در مقابل او بزمین افتاد.
درحالیکه بنیتو قادر نبود کوچکترین حرکتی به بدن خود بدهد در همان لحظهای که پاشنههای کفش او به خاک کف آب فرو رفته و توانائی حرکت را از او گرفته بود جسد سراپا نیم خیز شد سرش پشت سرهم تکان میخورد امواج آب او را از بین ریشههای گیاه که در آن گرفتار شده بود بیرون آورد و کاملاً مانند آدم زندهای در برابر او
ایستاده بود .
محتويات كيف
چه واقع شده بود؟ آنچه را که او میدید یک چیز واقعی بود اکنون ما برای شما توضیح میدهیم.
کشتی توپ انداز ( سانتا آنا ) که در دریای آمازون رفت و آمد میکرد هنگامیکه به دماغه ريونگرو رسید پرچم برزیلی خود را بالاکشید و باخالی کردن یک گلوله توپ ورود خود را اعلام کرد براثر خالی شدن این توپ تشعشع بسیار شدیدی در سطح آب همراه با امواج دریا را بهم زد و این نوسانات و روشنائی تا اعماق آب فرو رفت و همین پدیده عجیب توانست جسد بیجان توراس را که درکف رودخانه افتاده بود بوسیله امواج در سطح پائین بلند کند زیرا درآنوقت جسد بعد کامل سبک شده بود پس از جابجا شدن بوسیله امواج شروع به بالا آمدن بطرف سطح دریا نمود.
وقتی این جسد به سطح دریا آمد مانوئل و سایر دوستان که با نگرانی تمام منتظر بازگشت بنی تو بودند با فریادهای از خوشحالی طناب را بالا کشیدند این حادثه برای آنها تولید وحشت با خوشحالی نمود و کارگران جسد بیجان توراس را به ته قایق انداخته و چند دقیقه بعد براثر بالا کشیدن طناب بنی تو هم که تقریباً نیمه بیهوش بود بالا آمد.
مانوئل باحالی وحشت زده بنیتو را تکان داد و بنای مالش دست و پای او گذاشت و کوش خود را بروی قلب او قرار داد و با خوشحالی تمام فریاد کشید نفس میکشد قلبش هنوز ضربان دارد و پس از اینکه مانوئل و فراکسون بازحمت زیاد او را بهوش آوردند مانوئل از او پرسید آه خدا را شکر که بسلامت برگشتی ، برای ما بگو در زیر آب چه واقع شد ؟ و برای چه زودتر با خبر ندادی .
بنیتو که اکنون بهوش آمده و گذشته را بخاطر آورده بودگفتاه نمیدانید چه واقع شد یک مارماهی بزرگ الکتریکی بمن حمله ور شد اما نمیدانم این صدای توپ از کجا بود؟
– چیزی نبود جز اینکه کشتی جنگی مانو بوسیله یک گلوله توپ ورود خود را اعلام میکرد.
دراین موقع قایق کارگران بانها نزدیک شد و فراکسون که درته قایق دو زانو زده بود با شتاب تمام میخواست لباسهای توراس را بیرون بیاورد و در ضمن اینکه مشغول این کار بود و بازوی راست توراس برهنه شد علامت زخمی در آن مشاهده کرد فراگوس فریادی از خوشحالی برآورد و میگفت اره پس همین بود که اکنون بخوبی بیاد میاورم.
مانوئل پرسید چه واقع شده است ؟
– چیزی را بخاطر آوردم که از مدتی پیش در جستجوی آن بودم به خاطر شما هست که میگفتم من این مرد را در جای دیگر دیدهام، اما بیادم نمیامد، این مرد یکی از کاپیتانهای جنگل بود و در یکی از روزها براثر حادثهای که پیش آمد یکی از شکارچیان اورا باکارد خود زخمی ساخت و من زخم بازویش را پانسمان کردم اکنون بیادم میاید که او را درکجا دیدهام.
بنیتو که از این سخن نتیجهای نمیگرفت باحال عصمی فریادی کشید، اینها چه حرفی است او از هرجهنمی میخواهد آمده باشد حالا که مرده بمن بگو آیا کیف اسناد او را پیدا کردید؟
و بنی تو باوجود ضعفی که داشت ازجا تکان خورد که کیف را جستجو کند اما مانوئل جلو آمد و دستش را گرفت و گفت نه اینطور درست نیست ، صبر کنید اگر کیفی درنزد او پیدا شود بایستی دیگران هم به بینند و در موقع مقتضی شهادت بدهند تا قاضی بداند این سند را در کیف او پیدا کردهایم.
بعد از آن رو به کارگران نمود و گفت میدانید که ما برای پیدا کردن مدرک بیگناهی جون داکوستا به چنین کاری دست زدیم شما باید شهادت بدهید که کیف را از جیب لباس توراس بدست آوردهایم .
همه بدور او جمع شده بودند مانوئل میگفت نباید شک و تردیدی باقی بماند شما باید آنچه را که دیدهاید شهادت بدهید لازم است کیف را درحضور دیگران باز کنیم .
کارگران این پیشنهاد را پذیرفتند و بعد از جستجوی زیاد یک کیف چرمی که دارای قفل فلزی بود و روی آنرا با ورقهای از طلق پوشانده بودند که از رطوبت محفوظ بماند از جیب بغل نیم تنه مرده بدست آمد و خوشبختانه در این مدت رطوبت آب بان نفوذ نکرده بود .
بنیتو که از خوشحالی نمیتوانست خود را نگاه دارد فریاد کشید باید نامه را از درون کیف بیرون بیاوریم.
– نه بنی تو، این درست نیست قاضی خودش باید این کیف را باز کند، تنها او میتواند درباره این مدرک قضاوت کند.
بعد از آن بنیتو و مانوئل و سایر کارگران سوار قایق شدند تا بطرف شهر بروند که دراینوقت فراگوس فریاد کشید پس جسد توراس را چه باید بکنیم؟ و درحقیقت درآنموقع سیاه پوستان جسد تور اس را به آب انداخته بودند و جسد این بار در سطح آب باقی ماند .
بنی تو گفت، توراس یک جنایتکار بیشرمی بود و اگرمن به قیمت جان خود به ته دریا رفتم خداوند گناهان او را نخواهد بخشید او استحقاق این را ندارد که مثل سایر انسانهای شرافتمند به خاک سپرده شود .
با این حال مانوئل که جوان با احتیاطی بود به کارگران دستورداد که او را با همان لباس بدون هیچ مراسمی به خاک بسپارند.
اما در همین حال گروهی از لاشخورها که همیشه در بالای رودخانمها برای طعمههای خود انتظار میکشیدند چون سیل ملخ برسرجسد بیجان و گندیده توراس فرود آمده و غیر از مقداری استخوان چیزی برای او باقی نگذاشتند.
نیم ساعت بعد مانوئل باتفاق دوستان خود به در منزل قاضی جاکز رفته تقاضای ملاقات نمودند و برای او شرح دادند که چگونه توراس در یک نبرد تن به تن قانونی بدست آنها کشته شده و او بدریا افتاد و بعد از آن بنی تو باتلاشی مردانه به ته دریا رفت و کیف را که محتوی اعترافات نامه قاتل حقیقی است تقدیم مقامات قضائی میکند، این همان کیفی است که بنا به شهادت کارگران از جیب لباس توراس بدست آمده است.
جارکز قاضی کیف را از آنها گرفت و به دقت مورد معاینه قرار داد و آنرا این دوران رو کرد و بعد آن را تکان داد چند سکه طلا از درون آن زمین ریخت ، این همان کیفی بود که توراس بان ارزش زیاد میداد و میخواست مدرک محتوی آنرا به مون داكوستا بفروشد.
بنیتر بالتهاب و وحشت تمام میگفت آقای قاضی آنرا بازکنید. قاضی کیف را زیر و رو کرد ولی چیزی در آن نیافت.
بنیتو گفت آقای قاضی آن کاغذ نوشته شده بایستی در جای مخفی کیف وجود داشته باشد.
قاضی انگشت خود را در محفظههای آن فرو برد و بعد از جستجوی زیاد برگ کاغذ زرد رنگی بدست آمد که خوشبختانه رطوبت آب درآن نفوذ نکرده بود .
فراگوس با خوشحالی فریاد میکشید این همان مدرک قیمتی است یادم میاید که یک روز دیدم توراس بادقت تمام مشغول خواندن آن بود .
قاضی کاغذ زرد رنگ را مقابل چشمان خود گرفت مثل اینکه چیزی از آن درک نمیکرد به پشت آن نیز نگاهی کرد و بعد از آن گفت البته حق با شما است مدرکی است که با حروف درشت نوشته نشده و من چیزی از آن نمیفهمم زیرا خطوط آن با رمز نوشته شده و باین آسانی ممکن نیست از آن استفاده نمود.
بنی تو که از شدت ناامیدی رنگ ازرویش پریده بود پرسیدبرای چه ؟
– برای اینکه حروف آن با رمز و اعداد نوشته شده و همه کس نمیتواند آنرا بخواند مگر اینکه کلید رمز آنرا در دست داشته باشیم.
آنچه در سند نوشته شده بود
حقیقت هم همین بود ، جون داكوستا که تمام امید خود را باین اعتراف نامه تکیه داده بود نمیدانست که بعد از اینهمه رنج و مشقت تازه مشکلی دیگر پیش میاید و بطوریکه قاضی میگفت حروف عبارات آن با رمز مخصوصی نوشته شده بود که گمان نمیرفت کسی بتواند آنرا کشف کند، فقط در بالای این صفحه کاغذ زرد رنگ بزبان برزیلی نوشته شده بود چون نمیخواستم کسی دیگر از این اعتراف نامه استفاده نماید با کمک یکی از دوستان چینی خود عبارات آنرا بطور رمز دراخیتارقاضی قرار میدهم .
اما این کافی نبود و قاضی جارکز عقیده داشت که تا عبارات آن روشن نباشد قانون اجازه نمیدهد که بأن ترتیب اثر داده شود. اما قاضی جارکز چون مرد بسیار دقیقی بود قبل از اینکه بنیتو مانوئل را مرخص کند دستور داد از این سند رونوشتی بردارند و خودش اصل آنرا نگاه داشت و بنیتو و مانوئل هم از طرف خود میتوانستند برای کشف آن اقدام کنند.
بنیتو مانوئل پس از خروج از منزل قاضی لازم دانستند آنچه را که واقع شده در زندان اطلاع زندانی برسانند.
جون داکوستا سند را گرفت و مورد مطالعه قرار داد بعداز آن سری از روی ناامیدی تکان داد و گفت:
فرزندانم، البته من یقین دارم آنچه که دراین سند نوشته شده دلیل بیگناهی من است ولی این قسمت را نیز اطمینان دارم اگرزندگی شرافتمند چنین سالمام نتواند مرا تبرئه کند بعد از آن باید به لطف خدا امیدوار باشم و یقین دارم خدای عادل اجازه نخواهد داد که یک بیگناه شرافتمند باعدام محکوم شود.
بنیتو و مانوئل بعد از بیرون آمدن از زندان به کشتی برگشتند و آنچه را که اتفاق افتاده بود باطلاع یاکیتا همسرجون داكوستا رساندند یاکیتا هم مانند شوهرش ناامید بود و خودش را در اختیار اراده خداوند گذاشت و پس از اینکه مادموازل لینای سیاه پوست هم از ماجرا اطلاع پیدا کرد به فراگوس گفت اینکه تو میگوئی من این مرد را میشناسم که در سابق از شکارچیان جنگل بود بما بگو چه واقع شد که تو این مرد جنایتکار را شناختی؟
فراگوس میگفت یک روز من از آرناس برمیگشتم و تا آنروز توراس را ندیده بودم، اتفاقاً در همانروز بین او و یکی از شکارچیان نبردی درگرفت آن شخص با کارد خود ضربهای بدست راست او زد و هنگامیکه جسد بیجان توراس را از دریا برون آوردیم اولین چیز که توجه مرا جلب کرد جای زخم در بازوی راست او بود باین جهت بخاطر آوردم که او را درکجا دیده بودم .
لینا گفت تازه این اطلاع به چه درد ما میخورد که بدانیم توراس چه کاره بوده و دانستن این چیزها برای ما فایدهای ندارد فراگوس جواب داد:
د نه اینطور نیست ، ولی بالاخره این سند را خواهند خواندر بیگناهی جون داکوستا آشکار خواهد شد میناهم در آن جلسه حضور داشت و با اشک چشمان خود میگفت خدا کند که پدرم بتواند بیگناهی خود را ثابت کند و در غیر اینصورت خانواده ما بکلی نابود خواهد شد.
قاضی هم بعد از رفتن آن دوجوان باطاق خودش رفت و با علاقه و دقت تمام سند را مورد دقت قرار داد زیرا این قاضی شرافتمند به بیگناهی زندانی اطمینان داشت اما میدانست که بدون یک مدرک قوی و زنده نمیتواند حکم آزادی او را صادر کند .
قاضی مدت دو ساعت به مطالعه این عبارات درهم وقت خود را گذراند این چند سطر عبارت از یک مشت حروف بود که پشت سرهم قرار داده شده و مطالب روشنی از آن بدست نمیامد.
Phyjslyddqfdzxgasgzzqqehxgkfndrxujugiocytdxuksbxhhuypo hdvyrymhuhpuydkjoxphétozsletnpmuffoupdpajxhyynojyggaymeg vhi fuqlnmvlysgsuzmqiztlbqgyugsqeubunrcredgruzblimxyuhghord rrgcrohepqxufivurplphonthuddqfhasntzhhhnfepmokyuuexktogzg kyuumfvijdodozjqsykrplxhxgrymuklohhhotozvdksppsuvjh.d.
بعد با خود گفت من بی جهت وقت خود را تلف میکنم بایستی که یکی از این حروف را انتخاب کرد و آنرا پایه عبارت قرار داد شاید با کمک حروف دیگر بتوانم جمله هائی از آن بدست بیاورم بعد از زحمت زیاد کاری از پیش نبرد و این عبارت را که در اینجا میبینید عین حروفی بود که برصفحه کاغذ نوشته شده بود.
در ابتدا قاضی متوجه شد که عبارات این سند هیچکدام نمیتواند جملهای مفهوم را تشکیل بدهد چندین حروف مشابه را در فاصله های چندین حروف دیده میشد اما هیچ مفهومی نداشت .
باخود میگفت بسیار عجیب است این مرد که از جنایت خود پشیمان شده بود برای چه بجای اینکه عبارات روشن بنویسد چنین عبارت درهم را سرهم کرده؟ آیا منظورش چه بوده ؟ شاید میترسیده که دیگران از آن سوء استفاده کنند، پس چه باید کرد، بعد از آن گفت ابتدا به بینم این عبارات از چند حروف تشکیل میشود ؟ و با قلمی که در دست داشت شروع بشماره حروف نمود و با خود گفت :
این میشود دویست و هفتاد و هفت حرف، اکنون باید دیداین حروف را به چه نسبتی پشت سرهم گذاشتهاند، این کار بسیار مشکلی بود و پس از یکساعت شمردن و پس و پیش کردن چنین فرمولی بدستش آمد.
الف ۲۵ دفعه ب ۴ دفعه ، و تا آخر مجموع آن ۱۲۶ دفعه شد و در صفحه دیگر حروف را از هم جدا کرد و مجموع تمام حروف به ۲۷۶ دفعه رسید اما هیچ نتیجهای از این کار ساخته نشد.
قاضی در تمام مدت مأموریت خود بسیاری از حروف رمز راخوانده و در این کار مهارت داشت اما متاسفانه هرچه جدیت نمود و قوانین حروف رمز را بکار برد به نتیجه مثبت نرسید، آن شب را تا نیمه شب کارکرد و خسته شد صبح زود باز از جا برخاست و هرچه بنظرش میرسید قواعد و فرمولها را بکار برد اما هیچکدام از این فرمولها نتوانست این عبارت درهم را کشف کند و در آخر کار درحالیکه سند اسرارآمیز را تا میکرد و درجیب میگذاشت با خود گفت:
نه زندانی بدبخت نمیتواند آزادی خود را از این راه بدست بیاورد.
روز دیگر بنی تو به ملاقات قاضی آمد اولین سئوالی که ازاوکرد این بود آیا شما توانستید چیزی از آن کشف کنید؟
بنیتو باحالی خشته روی صندلی نشست و گفت افسوس ماهم موفق نشدیم شما چطور ؟
– من هم مثل شما و گمان نمیکنم که این سند بتواند برای پدر شما کاری صورت بدهد.
چند ساعت دیگر باتفاق هم حروف را تحت مطالعه قرار دادند و بعضی اعداد را جایگزین حروف نمودند اما متاسفانه هیچیک از این وسیلهها چیزی را برای آنها کشف نکرد و وقتی که بنی تو از منزل قاضی بیرون میامد رنگ برچهره نداشت و مانند کسی بود که محکوم باعدام شده ، و تا دو ساعت دیگر حکم اعدام درباره او صادر خواهد شد.
براثر این سروصداها افکار عمومی هم در باره جون داکوستا تغییر یافته بود، جنگ تن به تن بنی تو باتوراس و کشته شدن توراس و بعد از آن جستجوی جسد در اعماق دریا و تمام این حوادث عقیده عمومی را برخلاف روزهای اول تغییر داد و همه یقین داشتند که جون داكوستا بیگناه است ، اما چه دلیلی بربیگناهی او وجود داشت، هیچ چیز بدتر از همه اینکه تا چند روز دیگر حکم اعدام او از ریودوژانیرو خواهد رسید و دیگر کاری نمیتوان صورت داد. .
حقیقت هم همین بود ، جون داکوستا در تاریخ ۲۴ اوت بازداشت شده و فردای آن تحت بازپرسی قرار گرفت و گزارش قاضی به مقصد ریودوژانیرو روز بیست و ششم فرستاده شده بود آنروز هم ۲۸، اوت بود و تا سه یا چهار روز دیگر وزیر دادگستری گزارش قضات را تائید خواهد کرد و وقتی حکم به قاضی جارکز ابلاغ شود تا بیست و چهار ساعت حکم را اجرا خواهند کرد.
این سرو صداها عقاید و نظریات فراوانی را بوجود آورد مردم میشنیدند که مدرک بیگناهی این مرد را از جیب توراس که به اعماق دریا فرو رفته بود بدست آوردند و بطور مسلم این مدرک شامل دلایل بیگناهی زندانی بود که توراس آنرا در کیف خود مخفی ساخته بود .
اما افسوس که حروف و عبارات این سند قابل فهم نبود، کدام قاضی قانونی میتوانست روی یک کاغذ رنگ و رو رفته که چیزی از آن درک نمیشد زندانی را بیگناه تشخیص بدهد و از همه اینها گذشته بطوریکه قاضی میگفت برای چه این مرد جنایتکار در ساعتی که پشیمان شده بود بجای اینکه عباراتی روشن بنویسد، حروف و کلماتی نامفهوم از خود بجا گذاشته است .
همه میدانستند که وضع این زندانی بدبخت بسیار عجیب وتاثر انگیز است و تا وقتی که این عبارت خوانده نشود هیچیک از قضات جرات نمیکرد درباره آن اظهار نظر کند.
پس بایستی وقوع یک معجزه غیر منتظره جان جون داكوستا راز مرگ نجات دهد و آن واقعه چه چیز میتواند باشد؟ تنها کسی که در قدرت داشت او را نجات بدهد قاضی جارکز بود و بطوریکه میگفتند این قاضی شرافتمند شب و روز تلاش میکند شاید بتواند جملاتی به نفع این مرد بدست بیاورد.
با وجود این قاضی حاضر نبود از تلاشهای خود دست بکشد شبها را نمیخوابید و بطوریکه میگفتند از خوردن غذا و استراحت خودداری میکرد و تمام وقت خود را صرف این موضوع کرده بود که دلایلی به نفع او بدست بیاورد.
در پایان روز دوم قاضی از شدت خستگی تبدیل بیک مجسمه خشم شده بود، هیچکس را اجازه ورود نمیداد، تمام خدمتکاران منزل از سیاه پوست و سفید پوست جرات نمیکردند بار حرفی بزنند خانم بارکز هم ساعات بسیار تلخی را میگذراند زیرا میدید که شوهرش با آن سلامت و خونسردی تعادل فکری خود را از دست داده و تاکنون کسی ندیده بود که هیچ مسئله قضائی تا این حد فکر او را به خود مشغول کندار با همان حرارت و علاقه انسان دوستی مشغول مطالعه بود و بعد از اینهمه بررسیها این فکر در مغز قاضی بوجود آمده بود که بایستی بوسیله اعداد عبارات نامفهوم را کشف کند اما بکار بردن اعداد هم نتوانست کاری صورت بدهد و یک مشت اعداد پشت سرهم قرار گرفت که به نسبت حروف بایستی جواب معما را بدهد.
آخرین کوشش
از طرف دیگر بنیتو مانوئل و مینا گردهم نشسته و آخرین قوای خود را برای کشف این راز بکار بردند، اما بازهم نتیجهای بدست نیامد . اما فراگوسن زیاد در این کارها مداخله نمیکرد و مثل این بود که او برای حل این موضوع نقشه دیگری در دست دارد که نمیخواست بگوید و حتی حاضر نشد آنچه را که فکر میکند به مادموازل لنا بگوید شاید او در نظر داشت که به نقطهای به جستجوی چیز دیگر برود و گاهی به مغزش خطور میکرد اگر بتواند سردار جنگل را که باتوراس همکاری میکرد پیدا کند چه خوب بود اما رفتن تا آنجا برای او اشکال داشت کافی بود که با یکی از قایقهای دستی چند مایل از رودخانه آمازون دور شود اگر تا آنجا میرسید یافتن سردار جنگل کاری آسان بوده
باخود میگفت بلی میتوانم این کار را بکنم، اگر موفق شوم نمیدانم از این کار چه نتیجه خواهم گرفت آری وقتی در آنجا بدانم که یکی از دوستان توراس مرده آیا این اقدام ثابت میکند که او قاتل حقیقی بوده شاید توراس بار نوشتهای داده و او بتواند این معما را برای ما کشف کند.
فراگوس این فکرها را پیش خود میکرد ولی برای او مسلم بود که این اقدام به نتیجه مثبت نخواهد رسید، خیر دو نفر ممکن است رمز این نوشتهها را بدانند یکی قاتل حقیقی و دیگری توراس که هردو مردهاند.
باوصف این حال نیروی مرموز او را بطرف خود میکشاند، بفرض اینکه خود را با نجا برساند ممکن است سردار جنگل به نقطه دورتری رفته و پیدا کردن او وقت را تلف میکند و تازه معلوم نیست که اواز این نامه اطلاعی داشته باشد.
تنها چیزی که میتوانیم بگوئیم این است که فردای آنروز صبح زود فراگوس بدون اینکه کسی اطلاع بدهد از کشتی جانگادا خارج شد خود را بشهر رساند و سوار یکی از قایقهای کوچک که همه روزه دراین نواحی سرگردان بودند شد و براه افتاد.
اما وقتی بنیتو و سایر اعضای خانواده او را ندیدند برتعجب و حیرت آنها افزوده شد، هیچکس حتی دختر سیاه پوست که با فراگوس رابطه نزدیکتری داشت نمیدانست که اوکجا رفته است ، گاهی هم بفکرشان میرسید که ممکن است فراگوس از پیروزی خود ناامید شده و چون او تنها کسی بود که توراس را به کشتی هدایت نمود و خود را در این باره مقصر میدانست به میل خود از آنجا رفته است .
ولی اگر فراگوس از اینطرف خود را گناهکار میدانست بنی تو هم بهمان نسبت تقصیر داشت زیرا او وقتی برای باران، توراس را در جنگل ملاقات کرد باو گفته بود که پدرش در ایکیتو زنی میکند و حتی او را به منزلش دعوت کرده بود .
از همه اینها گذشته او خود را درکشتن توراس زیاد مقصرنمیدانست زیرا اگر توراس تاحال هم زنده بود به هیچ وسیله حاضر نمیشد که این سند را دراخیتارشان بگذارد ، اگرپول هم بار میدادند تصور نمیرفت که تسلیم شود با این حال گاهی خود را شماتت میکرد که بی جهت توراس را به قتل رسانید، اگر او زنده بود بوسیله قاضی احضار میشد و او را مجبور میکردند که معمای این نامه را برای آنها کشف کند.
اینها مطالبی بود که جوان بیچاره هر روز برای مادرش تعریف میکرد ولی در هر حال با تکرار این مطالب مسئولیت بسیار سنگینی را به وجدان خود احساس میکرد و خودش را مقصر میدانست.
با تمام این حال یاکیتا با اینکه یک زن بود خونسردی خود را از دست نداده و هربار که باتفاق دختر و پسرش به ملاقات زندانی میرفت سعی میکرد که در مقابل او خود را محکم و استوار نگاه دارد.
ظاهر حال جون كارل هم در برابر زن و بچهاش بسیار عادی و استوار بود این مرد مهربان که در تمام دوران زندگی با شرافت تمام به نبرد زندگی رفته بود اکنون هم بقدری خونسردی داشت که زن و بچهاش را از غصه خوردن باز میداشت .
اولین ضربهای که در جریان این حوادث اورا از پا درآورد مرگ قاضی بود اگر او زنده میماند ، تنها کسی بود که به بیگناهی جون کارل اطمینان داشت و میتوانست راهی برای او باز کند هم او بود که درآن سالها امیدواری میداد که موجبات تبرئهاش را فراهم میکند وقتی هم که جون داكوستا از ایکیتر بقصد برزیل خارج شد هنوز اطلاعی از وجود این سند نداشت فقط به این امید باین سرزمین میامد که با کمک او بتواند دلیلی برای تبرئه شده خویش پیدا کند او میخواست به قاضی بگوید.
این گذشته من است و مدت بیست و پنج سال با شرافت تمام کار کردم همه مردم زندگی مرا میدانند شما تنها قاضی و مدافع من بودید که میدانستید گناهی ندارم و بعد از این مدت آمدهام که خود را تسلیم عدالت کنم آیا عدالت نمیتواند با توجه بسابقه کار مرا تبرئه کند.
وقتی در ایکیتر اقامت داشت همیشه به خود میگفت همانطور که به خدا ایمان دارم به بیگناهی خودم مطمئن هستم، اگر رفتار مرا در این بیست و پنج سال مورد دقت قرار دهند کسی نمیتواند مرا گناهکار بداند، اما افسوس آنچه که تاکنون اقدام شده هماش بی نتیجه بوده مردم هم او را کاملاً شناخته بودند و از هرکس میپرسیدند جواب میداد ما همه اعتراف میکنیم که این مرد بیگناه است. .
ساعت هشت عصر بود که قاضی جاركز بعد از دو روز طولانی اندیشههای طاقت فرسا با بدنی خسته رناتوان وارد اطاق دفترش شد و بازهم سرش را بین در دست گرفته برای آینده این مرد بیگناه فکر میکرد ، ناگهان صدای پائی در راهرو منزل بگوشش رسید و پس از چند لحظه با وجود اینکه دستور داده بود کسی مزاحم او نشود در اطاق دفتر باز شد.
بنیتو و مانوئل در برابرش ظاهر شدند آنها نیافه های بسیار نگرانی داشتند، قاضی با وحشت تمام از جا برخاست وگفت:
بازچه خبر شده ؟ برای چه اینجا آمدهاید؟ مانوئل گفت من رمز اعداد را پیدا کردهام. قاضی پرسید اکنون چیزی میدانید؟
– نه ما چیزی نفهمیدیم شما چطور؟
– گفتم که هیچ…
بعد از اینکه مدتی هرسه بهم خیره شدند قاضی به بنیتو گفت:
آقای بنی تو اکنون که برای شما یقین حاصل شده از هیچ راه نمیتوانید پدرتان را نجات دهید کاری ندارید جز اینکه خود را به کشتن بدهید.
بنی تو پرسید نه نه اما نمیدانم چه میخواهید بگوئید؟
– میتوانید جان او را نجات بدهید.
– چگونه میتوانیم؟
– خودتان باید حدسی بزنید، من چیزی نمیگویم ، به بیگناهی او ایمان دارم ولی نمیتوانم این راه را بشما نشان بدهم.
آخرین تصمیم
فردای آنروز بنیتوومانوئل کنار هم نشسته صحبت میکردند ، آنها مقصود قاضی را دانسته بودند، او نمیخواست بطور آشکار راهی را نشان بدهد بنابراین در فکر بودند که به چه وسیله میتوانند او را از زندان فرار بدهند.
دیگر غیر از این چارهای نبود، برای آنها ثابت بود که سند مرموز نمیتوانست دلیلی برای تبرئه او فراهم کند وطبق حکمی که قبلاً صادر شده بود جون داکوستا به مرگ محکوم شده و این بارهم حکم اولیه تائید خواهد شد، با توجه به تمام این شرایط جون داكوستا چارهای غیر از فرار نداشت زیرا حکم اعدام او امروز یا فردا خواهد رسید.
بین بنی تو و مانوئل اینطور قرار شده بود که هیچکس غیر از آنها حتی مینا و مادرش هم نبایستی از این نقشه خبردار شوند زیرا اگر این امیدواری بانها داده میشد در صورت شکست ناراحتی بدتر بود، کسی چه میداند که این بارهم نقشمای را که میکشیدند با عدم موفقیت روبرو نشود.
اگر فراگوس اکنون در نزد آنها بود او بهتر از آنها میتوانست دراین مورد کمک کند اما افسوس که خبری از فراگوس نداشتند وچون از مادموازل لینا پرسیدند او هم به هیچوجه خبری از فراگوسنداشت زیرا بدون اینکه کسی را خبر کند از کشتی خارج شده بود .
اگر فراگوس میدانست که آنها باین تصمیم میرسیدند هرگز دریک چنین موقعیت باریک دوستان خود را تنها نمیگذاشت وجود او درفرار دادن جون داکوستا بسیار ضروری بود بنابراین اکنون که خبری از او نداشتند ناچار میبایست به تنهائی شروع بکار کنند.
بنابراین فردای آنروز صبح خیلی زود بنیتو مانوئل از کشتی خارج شده و راه شهر را در پیش گرفتند، در ورود به شهر در کوچههای تنگ و تاریک فرو رفته و بعد از چند دقیقه خود را مقابل در زندان رساندند و مدت نیم ساعت اطراف زندان و موقعیت آن را زیر نظر گرفتند و در این فکر بودند که راهی برای نجات دادن او پیدا کنند.
وضع اطراف زندان باین قرار بود .
در یکی از گوشههای ساختمان زندان پنجرهای بارتفاع بیست و پنج پا بنظر میرسید، این پنجره دارای میلههای آهنی بود و شکستن این میلههای کهنه و پوسیده چندان اشکالی نداشت آجرهای پای دیوار هم بطوری فرسوده و بندبین آنها خالی بود که در موقع ضرورت امکان داشت که با دست و پا از آنجا بالا بروند و از طرف دیگر طنابی بیکی از میلهها بند میکردند آنقدر قدرت داشت که زندانی را از پنجرهها پائین بیاورد اگر دوسه تا از میلهها شکسته شود آنقدر فاصله داشت که بدن یک انسان میتوانست از آنجا عبور کند برای بنیتو و مانوئل کار آسانی بود که خود را بداخل زندان رسانده و با این ترتیب اورا با سانی تمام فرار بدهند، و هنگام شب که هوا هم ابری و تقریباً تاریک بود انجام این کارها مواجه با مشکلی نمیشد و جون داكوستا قبل از طلوع آفتاب میتوانست از پنجره پائین بیاید.
مدت دو ساعت بنی تو و مانوئل بدون اینکه توجه کسی راجلب کنند میرفتند و میامدند و همه جا را زیر نظر خود گرفته بودند.
مانوئل میگفت تمام این کارها درست و حسابی است اما بایستی قبل از انجام کار زندانی راهم در جریان کارهای خود بگذاریم .
بنیتو گفت:
– نه مانوئل همانطور که به مادر نگفتمام صلاح براین نیست که چیزی به پدرم بگوئیم.
– بنی تو یقین دارم که ما موفق میشویم اما باید پیش بینی همه چیز را کرد و از این طرف امیدوارم که شاید رئیس زندان هم با فرار کردن او موافق باشد.
– اگر اینهم نشد آنقدر پول داریم که بتوانیم آزادی او را با مول بخریم .
مانوئل میگفت همه اینها درست ولی باید بدانیم اگر پدرت از زندان فرار کند نمیتواند در کشتی زندگی کند باید فکری کرد کمار را درچه محل میتوانیم نگاه داریم.
البته این مسئله بسیار مهمی بود نقشه آنها از این قرار بود در فاصله صدقدمی زندان سرزمین وسیعی دیده میشد که بوسیله کانالهای وسیع تا آبهای ریونگرو راه داشت این رودخانه بهترین وسیلمای بود که زندانی میتوانست از آن عبور کند بشرط اینکه قایقی در اول کانال در انتظار او باشد و از پای دیوار زندان تا این کانال بیش از صدقدم نبود .
بنظرشان اینطور رسید که یکی از قایقهای کشتی در ساعت هشت در مدخل کانال در انتظار آنها باشد و آرکو فرمانده کشتی میتوانست این قایق را رهبری کند و بعد از اینکه به آبهای رونگرو رسیدند میتوان زندانی را در گوشهای از مزرعهها پنهان ساخت .
اما این فکر بسرشان رسید وقتی زندانی را نجات دادند بكدام قسمت باید بروند؟ و بعد از صحبتهای زیاد آخرین تصمیم گرفته شد و با خود میگفتند اگر بخواهند به ایکیتو برگردند راه زیاد و پرازمشقتی را خواهند داشت و اگر هم در بعضی جزایر بین راه بتوانند پیاده شوند اسب با وسیله دیگر نخواهند داشت که پدرشان را بتوانند به پناهگاه خوبی برسانند و در کشتی هم پنهان کردن او صلاح نبود زیرا او محکوم به اعدام است و نمیتواند مانند سابق بنام جون کارل در کشتی خود زندگی کند.
فرار کردن از راه رودخانه ریونگرو و رفتن بطرف شمال با به نقطهای که دور از سرزمین برزیل باشد کار بسیار مشکلی است بایستی به محلی گریخت که از دسترس پلیس برزیل دور باشد.
رفتن بطرف دریای آمازون آبادیها و جزایری که در بین راه موجود است وسیله خوبی برای پلیس است که او را در مرتبه دستگیر کند و ممکن است قبل از اینکه بتوانند به آبهای اقیانس اطلس برسند او را دستگیر نمایند.
پس از اینکه در باره این مسائل گفتگو کردند متوجه شدند کماز این راه او نمیتواند جان سالم بدر ببرد زیرا این دو فرزند چیزی غیر از سلامتی پدرشان نمیخواستند.
تنها راهی که بنظرشان رسید این بود که بعد از خروج از زندان با یک قایق خود را به آبهای ریونگرو رسانده و از آنجا بدستور آرگو که راه را بلد است بیک طرف بروند و از آنجا بعد از پیمودن مایلهای زیاد بطرف مصب جزیره مادريا بروند و در یکی از دهکدههای مجاور به صلاحیت خودشان زندانی را مخفی سازند و مفکرشان میرسید که اگر قدری فاصله بگیرند جون داكوستا نجات خواهد یافت.
در آنجا بعد از مدتی توقف میتوانند راهی برای فرار پیدا کنند و اگر لازم شود ممکن است با کشتی خودشان که بعدها خواهد آمد از اقیانوس کبیر ہیکی از جزایر دور دست پناهنده شوند.
– او هرجا برود کشتی جانگادا خانوادهاش را همراه خواهد برد.
بعد از تمام این صحبتها مانوئل گفت پس زود تردست بکار شویم زیرا نماید یک دقیقه وقت را تلف کنیم در ساعت هشت باید قایق آرگو در محل پست خود منتظر ما باشد.
– هردو براه افتاده و با قایق کوچکی خود را به کشتی رساندند.
اولین کار بنی تو این بود که به نزد مادرش رفته ماجرا را برای اوبیان کند.
در آن حال خونسردی کامل خود را حفظ کرد میبایست به مادرش اطمینان داده و باو بگوید که هنوز برای نجات او راهی موجود است و نباید ناامید شد، شاید بعد از مدتی اسرار این نامه کشف شود و قاضی بتواند باتکای این نامه اورا تبرئه نماید، مادر تو مطمئن باش که اگر او را از زندان نجات بدهیم هرگز نگرانی نخواهیم داشت.
مادر با اشکهای چشم باو گفت خدا کند که توبه مقصود برسی ،اما افسوس….
مانوئل هم از طرف خود سعی میکرد مینا را امیدوار سازد و بار میگفت مطلب مهم این است که قاضی به بیگناهی پدرمان ایمان دارد او اولین کسی بود که راه فرار کردن را بما آموخت .
دختر جوان میگفت مانوئل سعی میکنم وعدههای ترا قبول کنم، اما وقتی اشکهایش جاری شد دیگر نتوانست چیزی بگوید.
مانوئل از مینا جدا شد، او هم قدرت نداشت از ریزش اشکهای خویش خود داری کند اکنون وقت آن رسیده بود که مادر و دختر برای دیدن جون داکوستا به زندان بروند بعد از رفتن آنها مانوئل یکی دوساعت با آرگو فرمانده کشتی به گفتگو پرداخت نقشه هائی را که کشیده بودند برای او بیان کردند آرکو نظر آنانرا تائید کرد و متعهد شد که در اول شب بدون اینکه کسی بفهمد از کشتی خارج شده و با یکی از قایقهای بزرگ از راههائی که بلد بود خود را به آن نقطه برساند.
درباره رفتن مطرف آبهای آمازون آرکو نظر مخالفی نداشت و خودش هم معتقد بود که غیر از این راهی ندارند، او به تمام این راههای دریایی آشنایی داشت و حتی رفتن به دماغه آندرا راهم میپسندید و بانها قول داد که در ساحل دریا منتظر آنها خواهد بود.
نظریه موافق آرگو بنیتو ومانوئل را بیشتر مصمم ساخت زیرا به آرگو و مهارت او اطمینان داشتند.
ساعتی بعد ارگر بدون اینکه کسی چیزی بگوید مقدمات حرکت خود را با قایق فراهم ساخت بنی تو هم پول زیادی دراختیار او گذاشت و قرار بر این شد که قایق آنها را به دماغه ما دریا برساند خواربارلازم راهم در قایق مرتب نمودند با این حال کارکنان کشتی از این برنامه کوچکترین اطلاعی نداشتند و حتی دو سیاه پوست قوی هیکل که آرکو آنها را برای سفر انتخاب نمود آنها هم چیزی نمیدانستند و مطمئن بود وقتی بدانند میخواهند جون داكوستا را از زندان فرار بدهند از همکاری خود داری نخواهند کرد.
بعد از ظهر آنروز همه چیز آماده و فراهم بود مانوئل خودش هم بکار رسیدگی میکرد اما بنیتو میگفت بهتر است من سری به شهر بزنم شاید قاضی خبر تازهای داشته باشد.
بنیتو میگفت عقیدهام این است که تو تا مراجعت مادر و خواهرم که بزندان رفتهاند در کشتی بمانی ، اما مانوئل بعد از انجام تمام این کارها به تنهایی به منزل قاضی رفت وقتی وارد سالن شد قاضی را در حالتی ناراحت و عصبانی دید فقط مانوئل جرات کرد بپرسد آقای قاضی آیا حكم از ریودوژانیر رسیده است .
– درباره این سند چه کردید؟ .
هیچ، تا جائی که قدرت داشتم سعی کردم چیزی کشف کنم اما فایدهای نداشت همان بود که گفتم فرار را از یاد نبرید ، مانوئل دیگر چیزی نگفت دست او را بوسید و به کشتی برگشت .
آخرین شب
قاضی باو گفته بود من آخرین سعی و کوشش خود را کردهام فقط یک کلام کلید این معما است که نتوانستم بدست بیاورم، ملاقات یاکیتا و مینا با زندانی مثل دفعههای پیش بود و مدتها زن و شوهر بدون اینکه چیزی بگویند در برابر هم سکوت نمودند در مقابل این دو موجود دوست داشتنی قلب جون داكوستا بفشار میامد اما هرچه بود نتوانست مقاومت کند، این مرد با استقامت خود میبایست این دو موجود لرزان و ناامید را امیدوار سازد و هردوی آنها هم چون اوضاع را بحرانی دیدند کوشش داشتند با سکوت خود او را تسلی بدهند ولی افسوس که این دوزن بیچاره بیشتر از او احتیاج به پشتیبانی داشتند و چون قیافهاش را تا این حد محکم و استوار میدیدند خودشان هم سعی میکردند امیدوار باشند.
درآن روز هم جون داکوستا تا جائی که توانست سخنان امیدوار کننده میگفت این مرد رنج کشیده و توانا به پشتیبانی بیگناهی خودش امیدوار بود بلکه ایمانی محکم به خدا داشت و میدانست خداوند عادل است و رحمت بی پایان او همگان را شامل میباشد..
نه او اطمینان داشت که نباید سنگینی بار جنایت تیجیکو را تحمیل نماید.
تقریباً مثل همیشه دیگر در باره سند راهی چیزی نمیگفت این راز کشف بشود یا نشود با دست توراس نوشته شده با قاتل حقیقی برای او تفاوتی نداشت اگر چه ناامید شده بود بازهم به خود امیدواری میداد .
او به شرافت اخلاقی خویش اطمینان داشت آیا دلیلی بهتر از خودش وجود داشت که به قضات ارائه بدهد؟
در آن شب هم ، مادر و دختر، با تقویت از سخنان امیدوارکننده این مرد کمی آرام گرفته و باطاق خود پناهنده شدند مثل این بود خیلی بیشتر از سابق به سخنان او اطمینان یافته بودند.
وقتی جون داکوستا تنها ماند مدتها چون مجسمهای بیحرکت ماند آرنجهای خود را تکیه سر قرار داده و به تفکری عمیق فرو رفت .
آیا دراین ساعات متوالی برای چه گذشت؟ آیا باین مسئله امیدوار بود که چون یکبار عدالت انسانی شکست خورده در دفعه دوم هم پیروز خواهد شد؟
او یکی از آیههای انجیل را از خاطر میگذراند، مسیح در آخرین شبی که زنده بود و قرار بود فردا او را مصلوب سازندبعدازاینکه شاگردانش خوابیدند سه بار از جا برخاست و به محراب رفت و در برابر خدا ایستاد و عرض کرد خدایا ممکن است این پیاله را از من برگردانی اما نه به میل من بلکه باراده تو.
آری خداوند سخنانش را شنید و باو گفت تو بنده ممتاز من هستی ! هرچه من میخواهم با بد بشود، اکنون خداوند هم در پاسخ این مرد بیگناه خواهد گفت آنچه من میخواهم باید بشود .
این تنها امید و آرزوی او بود و از ساعتی که وارد خدمت اداره كل معادن الماس شد باهمین ایمان خود را به خداوند سپرده بود آری او بازهم امیدوار بود و در آنجال که ساکت و بیصدا درزندان نشسته بود گزارشات زندگی خویش را از مد نظر میگذراند. از زمانی که یتیم و بی سرپرست بود زندگی خود را بیاد آورد، در این آمد و رفت های پرسروصدای فرمانداری کل که اورا به عنوان یک کارمند جزو پذیرفته بودند زندگی خود را میگذراند، نه پدری داشت نه مادری ونما میدی به آینده داشت..
اما ناگهان این حادثه عجیب و قتل کاروان الماس وکشته شدن سربازان بیگناه اتفاق افتاد بعد از انجام این قتل و غارت بدون گناه مورد سوء ظن قرار گرفت زیرا او تنها کارمندی بود که میتوانست با راهزنان ارتباط داشته باشد او را دستگیر ساخته و جلسه محاکمه تشکیل شد وکیل مدافع او همین قاضی ریبرو برای اثبات بیگناهی او خیلی تلاش کرد اما او هم نتوانست و آخرین ساعات زندگی خود را در زندان ویلا ریکا گذراند و بعد از اینکه موفق به فرار شد در آن شرایط به خود تلقين نمود که باید شجاع باشد و با شتاب تمام بسوی نواحی شمال گریخت وارد سرزمین کشور پرو شد و در آنجا مردی نیکوکار مانند ماکاس او را به خدمت خود پذیرفت و درحالیکه از گرسنگی نزدیک به مرگ بود دستی از غیب بالا آمد و او را از بدبختی نجات داد.
زندانی ناامید تمام این خاطرات جانگداز را از نظر میگذراند خاطرات سنگینی بود که زندگیش را دستخوش چه مشکلاتی ساخته بود و پس از اینکه در این افکار دور و دراز فرو رفت صدایی که در خارج سلول زندان برخاسته بود نمیشنید، او در دنیایی از افکار برازالم فرو رفته بود که در آن لحظه غیر از خدا کسی را نمیدید خدا با او گفتگو میکرد و بار امیدواری میداد، آری چنین است وقتی انسان خود را به خدا نزدیک سازد او بندهاش را فراموش نمیکند، صدا هائی از طرف پنجره میامد، مثل این بود که کسی میخواهد پنجره را از ما بکند و حتی صدای گردش سوهان با اره را نمیشنید که میلهها را میبریدند .
خیر او هیچ چیز نمیشنید و در دنیای سالهای متوالی و حوادث و خاطراتی فرو رفته بود و بیاد میاورد که در کشور پرو زندگی میکند خود را میدید که دراین شهرک به عنوان یک کارگر پا در کار میکند و بعد از سالها این شاگرد پادر شریک پدر یاکیتا شد و بار پیشنهاد کرد که تو میتوانی بایگانه دخترم یاکیتا ازدواج کنی .
آه برای چه از همان روز نخست آنچه را که برای گذشته بود به پدرزنش و باين فرد نیکوکار نگفت او مرد شرافتمندی بود او هم به بیگناهی وی اطمینان پیدا میکرد این تنها خطائی بود که خود را گناهکار میدانست و خویشتن را سرزنش میکرد، برای چه این مرد نگفت از کجا آمده و چه برسر او گذشته است ، وقتی که این مرد بزرگوار دست یاکیتا را در دستش گذاشت او چیزی از سابقماش نمیدانست شاید اگر میکالت سرانجام کارش باینجا نمیکشید.
جون داکوستا یک لحظه سرش را بلند کرد چون صدایی که از پشت پنجره میامد او را ناگهان به خود آورده بود، چشمانش بطرف پنجره برگشت نگاهش را به میلمها دوخت و بست زده و خیره شد اما چیزی نتوانست به بیند و هنوز افکارش در جاهای دور و درازی در حال دست و پا زدن بود .
آنجا را میدید که ماکاس سالخورده در حال مردن است، قبل از مردن میخواست آینده دخترش را تأمین کند او خواسته بود بعد از مردنش تمام زمینها دراخیتار کسی باشد که باکیتا را سرپرستی میکند شاید درآن لحظه باریک و حساس جرات نمیکرد چنین پیشنهادی را بپذیرد، ساعات و سالهای پراز خوشبختی را در کنار این دختر زیبا بیاد میاورد، بدنیا آمدن بچهها و تمام این خوشبختیها که بعد از حادثه جنایت تیجگر برای او پیش آمده بود و سالها این راز خطرناک را خواهی نخواهی در قلب خویش نگاه داشت.
روابط این حوادث درهم در مغز جون داکوستا چیزهایی را در نظرش آشکار میکرد و بازهم این قسمت از زندگی خود را بیاد میاورد که ازدواج دخترش بامانوئل اورا ناچار کرد که بعد از سالها به مانو بیاید، درآنوقت بود که بخود میگفت آیا حق آنرا دارد که این ازدواج را با یک نام جعلی برگزار کند؟ این جوان بیگناه چه تقصیری داشته مجبور بود با یک نام مستعار بادختر مردی ازدواج کند که محکوم به مرگ است .
باین جهت بود وقتی این تصمیم گرفته شد نامهای به قاضی روبرو نوشت و از او درخواست کرد که محاکمهاش را تجدید نمایند دراین گیرودار بود که جنایتکاری چون توراس برسرراهش قرار گرفت وبا وچنین پیشنهاد زشتی را کرد و او را میخواست مجبور کند که برای آزادی خویش دخترش را باو بفروشد.
در این لحظه بود که پنجره صدائی کرد و بسختی تمام بازشد جون داکوستا سراپا ایستاد و در همان حال اندیشههای گذشته چون ابر سیاهی از خاطرش محو کردید.
بنی تو از بالای پنجره به وسط زندان پرید و خود را مقابل پدرش رساند و در همان لحظه هم مانوئل میلهها را بکناری زده و اوهم بوسط اطاق پرید.
جون داكوستا میخواست فریادی بکشد که بنی تو این فرصت را باور نداد و گفت:
پدر !! این میلهها را میبینی که شکستهایم از طرف دیوارطنابی تا سطح زمین آویخته است ، یک قایق هم مجهز در ساحل رودخانه در انتظار ما است آرگواین قایق را راهنمائی میکند و میتواندها را به بهای آمازون برساند، پدر وقت میگذرد بایستی هرچه زودتر فرار کنیم، این دستور را قاضى بما داده است .
مانوئل هم اضافه کرد بایستی زودتر برویم.
زندانی بیچاره ناگهان گفت فرار کنم؟ یک بار دیگر فرار کنم؟ و بعد از گفتن این کلام درحالیکه دستها را به بغل گذاشته بود با وحشت و نگرانی چند قدم عقب رفت و با صدای محکمی که بنیتو و مانوئل هم وحشت زده شدند گفت:
-هرگز !! هرگز این کار را نمیکنم.
دوجوان گستاخ هرگز انتظار چنین جوابی را نداشتند و فکر نمیکردند جون داکوت با پیشنهاد آنها مخالفت نماید لحظهای آندو بیکدیگر نگریستند و قدرت هیچ حرکتی نداشتند.
بنی تو بطرف پدرش رفت و بعد از اینکه مدتی باو نگاه کرد و دستش را گرفت تا باو فهماند چه موقع خطرناکی است و بار گفت پدر ! نفهمیدم چه گفتید ؟ گفتید هرگز ؟
– بلی گفتم هرگز.
مانوئل به نوبه خود گفت .
پدر – منهم حق دارم ترا پدر خطاب کنم پدر به من گوش بده ، اگر ما بتو میگوئیم که همین لحظه باید فرار کنی برای این است که اگر اینجا بمانید در برابر مردم و در برابر خودتان محکوم شمرده خواهید شد.
بنی توهم میگفت اگر اینجا بمانید محکوم به مرگ خواهید شد ممکن است تا چند ساعت دیگر حکم اعدام برسد و اگر فکر میکنید که عدالت انسانی میتواند بیگناهی را تبرئه کند اشتباه بزرگی است ممکن نیست که آنها ترا تبرئه نمایند ، هیچ امیدی در این خصوص نبایدداشت غیر از فرار چارهای نداریم، فرار کنید.
و بنیتو باحالئ وحشت زده دست پدرش را گرفت و او را بطرف پنجره کشاند، اما جون داكوسها خود را از دست پسرش خلاص کرد و بازهم دوقدم عقب رفت و با تصمیمی محکم گفت:
گفتید فرار کنم؟ اگر من چنین کاری بکنم هم خودم و هم شما را بی آبرو خواهم کرد ، فرار من بهترین دلیل گناهکاری من تلقی خواهد شد چون اکنون خودم با اراده شخصی اینجا آمده و خود را تسلیم قانون کردهام بایستی در انتظار تصمیم آنها باشم آنها هر چه را که تصمیم بگیرند خواهم پذیرفت .
مانوئل گفت دلایلی را که شما میآورید قابل ارزش نیست ماهیچ دليل قاطعی برای بیگناهی شما در دست نداریم و اگر اصرار میکنیم که باید فرار کنیم باین جهت است که قاضی جارکز هم ناامید است و بما گفته است دیگر غیر از فرار برای پدرتان راهی وجود ندارد .
جون داکوستا با خونسردی تمام گفت:
بنابراین منهم حاضر به مردن هستم ، درحالی میمیرم که بهیچوجه حکم اعدام را قبول ندارم یکبار دیگر چند ساعت قبل از اجرای حکم از زندان فرار کردم آری آنوقت من جوان بودم ، سالهای زیادی در مقابل داشتم که میتوانستم در برابر این حکم غیر قانونی اعتراض کنم اما اگر اکنون باز فرار کنم و بار دیگر خود را گرفتار چنین زندگی پراز وحشت سازم و مانند یک جنایتکار با نام جعلی زندگی خود را بگذرانم و پلیس را بدنبال خود براه بیندازم و دو مرتبه زندگی تلخی را که مدت بیست و چهار سال داشتم تکرار نمایم و هرروز در انتظار باشم که یکنفر بمن خیانت کرده و مرا لو بدهد و یا در شهرها و کشورهای دیگر خود را مخفی سازم ، نه دیگر قادر نیستم چنین زندگی پرملالت را برای خویش فراهم سازم .
بنی تو که سخت عصبانی و از خود بیخود شده بود میگفت بد پدر باید فرار کنیم .
و در همان حال سعی میکرد جون داكوستا را بطرف پنجره بکشاند ولی او مرتباً میگفت : و نه من بهیچوجه حاضر نیستم .
– پسرم ! مرا رها کن ، یکبار با همین اندیشهها از زندان ویل ریکا گریختم همه در آنروز فکر میکردند که من گناهکار بودم و از محکومیت فرار میکنم ولی همه فکر میکردند که گناهکارم ، اما امروز برای حفظ نام شما حاضر نیستم فرار کنم .
بنیتو به پای پدرش افتاد و دستش را گرفت و التماس کنان گفت :
پدر ! این حکم امروز خواهد رسید و یقین دارم که فرمان قتل تو را صادر کردهاند.
– حکم چه برسد با نرسد من تصمیم خود را تغییر نخواهم داد نه پسرم ، من چنین کاری نمیکنم ممکن است جون داكوستای گناهکار فرار کند اما جون داكوستای بیگناه فرار نمیکند.
این صحنه عجیب بسیار تأثر انگیز بود بنیتو با پدرش کشمکش میکرد که اورا بطرف پنجره بکشاند و مانوئل چون صاعقه زدگان جلو پنجره ایستاده و خود را آماده میساخت که زندانی را به بالای پنجره بکشاند ، دراینوقت ناگهان در زندان بشدت تمام باز شد رئیس پلیس باتفاق رئیس زندان و چند سرباز در آستانه در ظاهر شدند و در اولین نظر رئیس پلیس دانست که قصد داشتند زندانی را فرار بدهند اما این قسمت را هم متوجه شد که زندانی حاضر نبود با نقشه آنها موافقت کند آثاری از تأثر و اندوه در چهره زندانی خوانده میشد رئیس پلیس که این حقیقت را فهمید چیزی نگفت شاید او هم مانند قاضی جارکز میخواست که زندانی موفق بفرار بشود اما افسوس که دیر شده بود .
رئیس پلیس که پروندهای را بدست داشت جلو آمد و جون داكوستا چون در قیافه رئیس پلیس آثاری از سوء ظن مشاهده نمود باو گفت :
قبل از هرچیز باید بدانید اگر آنها میخواستند مرا فرار بدهند ممکن نبود که من چنین کاری بکنم.
رئیس پلیس لحظهای سربزیر انداخت سپس با آهنگی که سعی میکرد خیلی آرام و متین باشد گفت :
آقای جون داكوستا امروز حکم از ریو دوژانیرو رسید و متاسفم که حکم اولیه را تائید کردهاند.
مانوئل و بنی تو نالهای کشیده گفتند آه پدر !!
جون داکوستا در حالیکه دستها را به بغل گذاشته بود پرسید و این حکم که میگوئید حکم اعدام است؟
– بلی.
– چه وقت اجرا خواهد شد؟
– فردا صبح
بنی تو با تأثر زیاد خود را بطرف پدرش انداخت بازهم شاید برای بار آخر میخواست او را بطرف پنجره بکشاند بطوریکه لازم شد سربازان برای جلوگیری پیش بیایند.
بعد از آن با اشاره رئیس پلیس بنیتو و مانوئل را به بیرون هدایت نمودند ، درهرحال میبایست که باین صحنه تأثر انگیز پایان داده شود جون داكوستا جلو آمد و گفت :
آیا فردا صبح قبل از اجرای حکم میتوانم یک لحظه پدر پاسانا را به بینم خواهش میکنم که آخرین تقاضای مرا بپذیرید.
– اطاعت میشود .
– آیا بین اجازه میدهند برای دفعه آخر دخترم و پسرم و زنم را در آغوش بکشم؟
– بلی میتوانید.
جون داكوستا گفت از محبت شما متشکرم ، اکنون این پنجره را بوسیله سربازان نگهبانی کنید زیرا میل ندارم برخلاف میل و اراده خودم مرا فرار بدهند.
رئیس پلیس در برابر این محکوم تعظیمی نمود و از درخارج شد و زندانی که بیش از چند ساعت به مرگ فاصله داشت دو مرتبه تنها ماند .
فراگوس
با این ترتیب حکم و دستور نهائی که انتظارش را داشتند رسید و همانطور که قاضی جارکز پیش بینی کرده بود بایستی به فاصله بیست و چهار ساعت به موقع اجرا گذاشته شود، هیچ دلیلی برای شکستن این حکم وجود نداشت و عدالت میبایستی هرچه زودتر اجرا شود .
تاریخ اجرای حکم برای فردا صبح ۳۱ اوت در ساعت نه صبح پیش بینی شده بود و در این ساعت محکوم به مرگ را به دار خواهند آویخت.
در برزیل مسئله اعدام بیشتر برای سیاهان بود و کمتر اتفاق میافتاد که یک سفید پوست را اعدام کنند، اما این بار برخلاف سنتهای پیشین یک سفید پوست بدار آویخته میشد، مخصوصاً این موضوع چون به مسئله سرقت و جنایت شهر الماس ارتباط داشت و به آن اهمیت زیاد میدادند تاکید شده بود که بایستی هرچه زودترجنایتکار را اعدام کنند .
با این ترتیب دیگر امیدی برای نجات جون داکوستا وجود نداشت و با اجرای این حکم نه تنها جان خود را از دست میداد بلکه آبرو و شرافت خانوادهاش نیز لکه دار میشد.
اتفاتا در صبح روز ۳۱ ماه اوت مردم میدیدند که مردی سوار با اسب با سرعت بسیار زیاد و کشنده بطرف شهر مانو نزدیک میشد و او با چنان سرعتی پیش میامد که ماهرترین سوارکار قدرت نداشت با چنین سرعتی حرکت کند.
اگر کسی در آن ساعت این اسب سوار را میدید مشاهده میکرد که عرق از سروروی او و از پشت اسب سرازیر شده است حیوان بی زبان زوزه کنان و شیهه کشان با سرعت فوق العاده ای بسمت شهر جلو میامد.
معلوم بود که این مسافراز سمت مشرق و از کنار رودخانهای جلو میاید .
این شخص فراگوس بود.
بطوریکه بیاد داریم جوان پرجرأت و گستاخ بعد از اینکه دیده بود هیچ وسیلهای برای جون داكوستا موجود نیست و کسی نمیتواند و را از مرگ حتمی نجات بدهد به خیال خود تصمیم عجیبی گرفت و بدون اینکه کسی را خبر کند همان روز صبح از شهر خارج شده بود .
آیا میخواست به همان جنگلی برود که توراس را در آنجا دیده بود و آیا به چیزی دست یافته بود که بتواند جون داكوستا را از مرگ نجات بدهد؟
خودش هم نمیدانست ولی در هرحال در بازدست شتاب داشت از اینکه هرچه زودتر خود را به قاضی جارکز برساند و مدرک جدیدی را که بدست آورده بود در اخیتار او بگذارد.
اکنون برای شما بگوئیم چه واقع شده بود .
فراگوس وقتی به یاد آورد که توراس را با یکی از شکارچیان جنگلهای اطراف مادریا دیده بود و پس از لحظهای تأمل چون این موضوع برای او مسلم شد با شتاب تمام خود را به جنگلهای مادریا رساند و خوب بیادش میامد که در آنروز ها توراس ریاست شکارچیان این جنگل را به عهده داشت و از آن روز تاکنون بیش از چند سال نگذشته بود وقتی آنجا رسید بدون اینکه دقیقهای وقت را تلف کند بنای جستجو و پرسش را گذاشت تا اینکه توانست در یکی از آن کومههای دهقانی رئیس جنگل را پیدا کند.
رئیس جنگل در مقابل سئوال فراگوس پاسخ مثبت داد زیرا موضوعی در میان بنود که اطلاعات خود را از او پنهان کند و اتفاقاً در هریک از پرسشهای او پاسخی داد که فراگوس غیر از آن چیزی نمیخواست .
از او پرسید آیا کسی را بنام کاپیتان توراس نمیشناسید که در این جنگل خدماتی انجام میداد؟
– چرا او را کاملاً میشناسم .
– آیا بیاد شما نمیاید که در آنروزها دوست و رفبقی داشته که اخیراً مرده باشد .
– چرا.
– نام او چه بود ؟
– بطوریکه من میدانم او اورتگا بود .
. این تنها چیزی بود که فراگوس درآنروز دانست ولی آیا این اطلاعات آنقدر ارزش دانست که بتواند جون داكوستا را از خطر نجات بدهد؟
البته خیر !! او احتیاج باطلاعاتی داشت که بتواند رمز این اعداد و حروف را که در دست قاضی است کشف کند. فراگوس کاملاً این موضوع را میدانست از این جهت از کاپیتان جنگلبانی درخواست کرد که اگر او اورتگا را میشناسد اطلاعات بیشتری دراخیتارش بگذارد آیا میداند او از کجا آمده و در باره گذشتهاش اگر چیزی میداند بگوید این مسئله برای آنها اهمیت بسیار زیادی داشت زیرا توراس گفته بود که این شخص قاتل حقیقی واقعه تیجیکو است اما متاسفانه کاپیتان جنگل نتوانست در این باره اطلاعات بیشتری باو بدهد.
اما تنها چیزی که قابل اطمینان بود این بود که بین این شخص و توراس دوستی و یگانگی بسیار نزدیکی وجود داشته و هر روز این دو نفر را باهم میدیدند و حتی بطوریکه میگفتند روزی که جان میسپرد توراس بربالین او بود .
این تنها چیزی بود که کاپیتان جنگل میدانست و آنرا دراختیار فراگرس گذاشت اما وقتی فراگوس میخواست خدا حافظی کند مردشکار چی نگاهی به فراگرس افکند و دستش را گرفت و گفت :
به بینم تو کیستی و این اطلاعات را در باره اورتگا برای چه میخواهی؟
نگاه مرد شکارچی عوض شده بود و این بارخیلی دوستانهتر با او حرف میزد فراگوس هم بدون هیچ تاملی آنچه را درباره توراس ومعامله او با جون داكوستا میدانست برای او بیان کرد
مرد شکارچی دست به پیشانی گذاشت و مدتی به فکر فرو رفت و بعد دست فراگوس را گرفت و به کلبه خود برد و باو گفت:
میدانید خیلی چیزها است که گفتن آن به هرکس صلاح نیست من ابتدا فکر میکردم شما جاسوس باشید اما مطلبی دیگر دارم که اکنون میتوانم بشما بگویم.
من از روز اول از توراس خوشم نمیامد او مردی حیله گر و بدجنس بود و زمانی هم که اورتگا اینجا آمد از قیافهاش میخواندم که بایستی آدم بدی باشد زنم یک روز او را دیده بود که از پشت پنجره به تن برهنهاش نگاه میکند، اما من باو چیزی نگفتم فقط اورا از جنگل بیرون کردم روزی که اورتگاه زخمی برداشت بچهها لباس زخمی اورا درآوردند و میخواستند زخمش را پانسمان کنند البته فایدهای نداشت و ساعتی بعد در آغوش دوستش توراس جان سپرد اما لباسهایش پیش ما ماند و یک روز من در ضمن جابجا کردن آن احساس کردم چیزی مثل پاکتی در جيب او است براثر حس کنجکاوی آنرا بیرون آوردم روی پاکت نوشته بود این اعتراف نامه من است.
اورتگا کسی را نداشت که این پاکت را باو بدهم، از توراس هم زیاد اطمینان نداشتم آنرا مدتها نزد خود نگاه داشتم بدون اینکه پاکت را باز کنم اکنون که شما این حرف را زدید بفکر افتادم که ممکن است این نامه بدردارباب تو بخورد و بعد از گفتن این حرف بدرون انبار خود رفت و پاکتی سربسته و زرد و کهنه بیرون آورد و آنرا بدست
فراگوس گذاشت و گفت:
ای مرد من نمیدانم توکیستی اما احساس میکنم که اینهمه راه را بوی حسن نیت و انسان دوستی آمدهای این پاکت را نزد قاضی ببر شاید برای آن کسی که تو میگوئی مفید واقع شود. و فراگوس یکدنیا خوشحال شد و با آنکه نمیدانست در این پاکت چیست آنرا در جیب گذاشت و از او خداحافظی کرده و براه افتاد .
جوان نیک سیرت و فداکار باور نمیکرد که دلیل قاطعی برای جون داکوستا بدست آورده و اما پیش خود اینطور نتیجه گرفت که توراس راست گفته بود که دوستش در وقت مردن اعتراف نامهای باو نسلیم نموده اما این نامه شامل چه خبری است او نمیدانست.
اکنون برای او ثابت شد که اورتگا قاتل و گناهکار اصلی بوده و شاید در این نامه هم دلیل گناهش را نوشته باشد، اگر قاضی میتوانست این نامه را بخواند و رمز آنرا کشف کند حقیقت تاکنون برای او کشف شده بود .
از همه اینها گذشته او کاملاً مطمئن بود که ممکن است نام ارونگا کلیدی برای کشف رمز باشد و شاید این نامه بتواند رازی را که تاکنون بان پی نبردهاند کشف کند.
فراگوس سراز این اعداد در نمیاورد فقط شنیده بود که قاضی از روی حروف، اعدادی را کشف کرده که باید از روی اعداد مفهوم آنرا بداد اما او كلید این رمز را در دست ندارد .
از طرف دیگر مطمئن بود که این مرد جنایتکار با توراس از کسانی نبودند که بتوانند این رمزها را از خود اختراع کنند و شاید اورتگا میترسید رازش را دیگری بداند و برای جون داکوستا مفید واقع نشود با مراجعه بیک مرد چینی آنرا با حروف رمز نوشته است .
در هر حال هرچه بود شتاب داشت که هرچه زودتر آنچه راکه در دست دارد در اخينار قاضی جاركز بگذارد او میدانست که نبایستی یک دقیقه وقت را تلف کند و بهمین جهت بود که آنروز صبح باشنابی هرچه تمامتر باحالی خسته و کوفته از گرد راه خود را به شهر مانو رساند.
این مسافت کوتاه را از خارج شهر تامنزل قاضی در چند دیقه پیمود یک احساس غیبی اورا به جلو میکشاند و چنین احساس میکرد که سلامتی جوں داکوستا وابسته باین است که هرچه زودتر خود را برساند.
ناگهان وقتی بان نزدیکیها رسید از مشاهده صحنهای غیرمنتظره بر بزمین میخکوب شد او به محلی رسیده بود که جمعی انبوه ازمرد و زن فریاد میکنند و داری را در چند قدمی آنها از نطر میگذراند.
فراگوس احساس کرد که قوای خود را از دست میدهد و به زمین افتاد. چشمانش تقریباً تار شده بود و نمیتوانست چیزی را ببیند.فقط این کلام از دهانش خارج شد و گفت :
افسوس که دیر رسیدم . اما ناگهان بار براثر یک نیروی غیبی از جا برخاست. نه! نباید اینطور باشد ! نه دیر نشده است و جسد جون داكوستا را بر بالای دار نمیبینم .
فریاد کشید قاضی جارکز … قاضي جاركز !!
و درآن حال نفس زنان و دیوانه وار خود را بدروازه شهر رساند و از خیابانهای بزرگ شهر گذشت و وقتی بدر منزل قاضی رسید بود دیگر رمقی برتن نداشت.
یکی از پیشخدمتها در را بروی او گشود و بار جواب داد که قاضی کسی را نمیپذیرد اما با وجود این پاسخ منفی فراگوس پیشخدمت را بکناری زدو به داد و فریاد او گوش نداد و با حرکت سریعی خود را بدرون اطاق قاضی کشاند و گفت : آقای جاركز من از خارج شهر میایم از محلی که توراس در آنجا در جنگل کار میکرد آقای قاضی توراس راست درست میگفت دستور بدهید از اجرای حکم جلوگیری کنند.
– شما رئیس جنگل را پیدا کردید؟
– بلی.
. – آیا حرف رمز را با خودتان آوردهاید؟
فراگوس جوابی نداد.
قاضی که سخت خشمگین شده بود فریاد کشید پس اگر چیزی ندارید بیرون بروید.
فراگوس دست قاضی را گرفت و گفت من حقیقت را آوردهام .
– میدانم ولی باشد بگوئید کلمه یا حرف رمز چیست ؟
– اگر شما بخواهید حقیقت کشف میشود .
– باز یکبار دیگر از تو میپرسم حرف رمز را میدانید؟
– نه اما میگویم که توراس دروغ نمیگفت یکی از همکارانش که در وقت مرگ او حاضر بوده چیزهائی میداند نامهای بمن سپرده بدون تردید باید بیگناهی جوان داكوستا ثابت شود .
– نه این حرفها زیادی است من میدانم که او بیگناه است اما برای قانون این حرفها کفایت نمیکند از اینجا بیرون بروید.
با اینکه فراگوس را از خود میراند او نمیخواست برود خود را به پاهای قاضی انداخت و گفت:
آقای قاضی جون داکوستا بیگناه است نباید بگذارید که او بمیرد او عامل این جنایت نبوده قاتل حقیقی یکی از دوستان توراس است که اورتگا نام دارد.
به شنیدن این نام قاضی از جای خود پرید ولی پس از اینکه براعصاب خویش تسلط یافت سند مرموز را در مرتبه روی میز گشود ودر حالیکه دستش را روی حروف میگذاشت و میگفت من چند بار نام اورتگا را پیدا کردم اما چیزی نمیفهمیدم.
سر را بروی حروف رمز خم کرد و انگشت روی بعضی حروف گذاشت. آنها را باهم تطبیق کرد و گفت برشیطان لعنت بازهم چیزی معلوم نمیشود حروفی با اعداد ردیف هم شد نام اورگا کلیدی بود که جملاتی درست میکرداما باز مفهوم نبود.
در این حال فریادهای گوش خراش مردم در کوچه بگوش رسید ، فراگرس بطرف یکی از پنجرهها دوید و نگاه کرد در کوچه جمعی انبوه را دید ساعت اجرای حکم فرا رسیده بود که میبایست محکوم را به بالای دار ببرند او را تازه از زندان خارج ساخته و درحالیکه جسی انبوه سرتاسر کوچه را فراگرفته بود بتاتفاق مأمورین مسلح جلو میامدند.
اما قاضی بجای اینکه باین سروصداها گوش کند با دقت تمام به اعداد و حروفی که بوسیله کلید رمز خارج میساخت فرو رفته بود و میگفت به بینم مثل این است که جملاتی درحال تشکیل شدن است زیرا نام اورتگا کلیدی بود که حروف را بهم متصل میساخت .
این آخرین امیدواری بود .
و آنگاه بادستی لرزان که نمیتوانست چیزی بنویسد نام اورتگا را در بالای شش حرف الفبا قرار داد و از آن این نتیجه را گرفت که عدد ۴۳۲۵۱۳ را استخراج نمود و کلمه ( سویهید ) از آن گرفته شد که بزبان برزیلی به معنی اعتراف میکنم بود.
ولی آیا میتوانست تمام حروف رمز را کشف کند قاضی بقدری سرسام زده و متوحش بود که نشنید فراگوس برای او نامهای آورده و نامه را که فراگرس روی میز قرار داده بود نمیدید فراگوس هم که کنار پنجره بود متوجه این اشتباه نشد.
دراین حال صدای فریاد که برعلیه محکوم بلند میشد بگوش میرسید چند دقیقه بیشتر زندگی محکوم باقی نمانده بود .
فراگوس با وحشت تمام خود را از اطاق بیرون انداخت او میخواست یکبار دیگر قبل از مرگ مرد نیکوکار را به بیند، میخواست خود را جلو مأمورین انداخته مانع اجرای حکم شود و فریاد میکشید .
اورا نکشید او بیگناه است او را نکشید .
اما در آن حال هنوز قاضی چنان در حروف رمز فرو رفته بود که هیچ چیز حتی نامهای را که روی میز بود نمیدید و بعد از زحمات زیاد اعداد و حروفی را که بدست آورد از این قرار بود.
من اعتراف میکنم که عامل جنایت تیجیکو …
اما بقیه آن هنوز غير مفهوم بود و قاضی عرق ریزان سرخودرا فرود آورد و سعی میکرد بقیه جملات را استخراج کند .
فریادی از خوشحالی از او بگوش رسید این ارقام همان بود که مدتها برای کشف آن زحمت میکشید و فقط کلمه و حروف آورتگا بود که این جمله را کشف کرد و ناگهان به خود آمد و بدم پنجره رفت و فریاد کشید.
صبر کنید از اجرای حکم خود داری کنید از ریو دوژانیرو بمن دستور رسیده اگر دلیلی بدست آمد از اجرای حکم جلوگیری کنم.
قاضی باین حرف اکتفا نکرد از اطاق بیرون آمد جمعیت را که راه را برای او میگشودند شکافت و خود را به جون داكوستا رساند که زن و بچههایش به پاهای او چسبیده و گریه میکردند.
وقتی مقابل جون داكوستا رسید نمیتوانست حرف بزند فقط نامه را بار نشان داد و گفت:
جون داكوستا بیگناه است .
جنایت تیجیکو
وقتی قاضی آنجا رسید کاروان حامل محکوم بسوی میدان اعدام متوقف گرديد و فریاد مردم بگوش رسید که به دنبال سخنان قاضی فریاد میکشیدند او بیگناه است.
سکوتی وحشت آور همه جا را فرا گرفت نمیخواستند که یک کلام از سخنان قاضی را ناشنیده بگذارند.
قاضی در وسط ميدان ایستاده و مأمورین یک صندلی و میزی برای او آوردند و در آنجا درحالیکه مینا و بنیتو مانوئل و فراگوس وپاکیتا محکوم را دور کرده بودند قاضی با صراحت تمام مشغول خواندن جملاتی بود که از حروف رمز خارج میساخت و با صدای بلند میگفت :
برادران همشهری من روز اول میدانستم که این مرد شریف بیگناه است اما افسوس دلیلی نداشتم و همین موضوع را برای دادگاه مرکزی نوشتم و آنها ضمن صدور حکم نهائی بمن دستور دادند چنانکه مدرکی بدست آمد و بیگناهی او ثابت شود محکوم تبرئه خواهد شد والاحكم بایستی بعد از بیست و چهار ساعت اجرا شود .
بعد دست فراگوس را گرفت و اضافه نمود این جوان نیکوکار خدمت بزرگی به محکوم و خدمتی بمن کرد که از اعدام یک بیگناه معاف شدم والا تا زنده بودم بار این گناه را بردوش خود احساس میکردم، من روزها و شبها برای کشف این راز به خود زحمت دادم اما افسوس که نزدیک بود ناامید شوم امروز صبح این جوان از راه رسید و کلید رمز را در اختیار من گذاشت و علاه براینکه توانستم حروف رمز را کشف کنم نامه دیگر از اورتگا عامل حقیقی جنایت تیجیکو بدست آمده که قاتل در آخرین روزهای زندگی، پشیمانی او را واداشت علاوه بر نوشت این حروف رمز به خط خود که مورد گواهی کشیش رسیده به جرم خود اعتراف کند بنابراین چیز هائی را که من در اینجا میخوانم از حروف رمز بدست آمده که عین آنرا اورتگا بخط خود در نامه دیگر نوشته شاید او فکر میکرد که توراس به اعتراف او خیانت کند و این نامه رانیز از خود بیادگار گذاشته است.
اکنون متن نامه را برای شما میخوانم.
من اورتگاه اعتراف میکنم که عامل حقیقی جنایت تیجیکو هستم که در روز بیست ودوم ژانویه سال ۱۸۲۶ واقع شده عامل این جنایت جون داكوستا نیست که اورا باشتباه محکوم کردهاند، من یکی از کارمندان فرمانداری کل بودم که زیر دست جون داكوستا کار میکردم من که نام خود را امضاء میکنم اعتراف میکنم که شب قبل از جنایت با دزدان تماس گرفتم و بانها حرکت کاروان الماس را اطلاع دادم و بعد از آن در کشمکش بین سربازان و دزدان شرکت نمودم همه فکر میکردند من مردهام اما دزدان مرا بسلامت از میدان جنگ بدر بردند و سالها بار این پشیمانی را بردوش کشیدم .
هنوز خواندن آن تمام نشده بود که فریادهای حاکی از خوشحالی مردم بلند شد ، دیگر از این دلیلی روشنتر بدست نمیامد که با دو نامه رسمی قاتل به جرم خود اعتراف نموده بود
جان داگوستا که بین زن و بچه و دوستان خود قرار گرفته بود نمیدانست چگونه از روی محبت دست مردم را که بطرف او میامدند با گرمی بفشارد و هرچه میخواست براعصاب خود مسلط شود نتوانست از ریزش اشک خوشحالی و سپاسگزاری خود داری کند و درهمان حال نگاهش بسوی آفریدگار بزرگ بود که او با این اعجاز بزرگ مردی بیگناه را از مردن و بی آبروئی نجات داده و خدای عادل بود که هرگز اجازه نمیداد بیگناهی بی آبرو شود.
دیگر برای هیچکس در بیگناهی جون داگوستا تردیدی باقی نماند قاتل حقیقی جنایت تیجیکو با این صراحت آنچه را که در پرده مانده بود آشکار ساخت .
قاضی جارکز از داگوستا بیشتر خوشحال بود و آنچه را که در بقیه نامه نوشته شده بود برای مردم باین شرح خواند.
این مرد جنایتکار یکی از همکاران زیردست جون داکوستا بود که در دفتر فرمانداری کار میکرد وقتی او را برای همراهی کاروان الماس تعیین نمودند برای اینکه از این راه بتواند به ثروت هنگفتی برسدبه دزدان خبر داده بود که درچه روز و چه ساعتی کاروان الماس از آنجا عبور میکند، در مدتی که دزدان مسلح انتظار رسیدن کاروان الماس را داشتند در ظاهر با دزدان گلاویز شد و او تنها کسی بود که بعداز زد و خورد و کشته شدن سربازان زنده ماند درحالیکه همه گمان میکردند او هم کشته شده است.
اما این جنایت به نفع اورتگاه تمام نشد و بعد از مدتی سهمی را که دزدان بار داده بودند پس گرفته و قصد داشتند اوراهم نابود کنند اما او که مرتکب چنین جنایتی شده بود از چنگ دزدان خود را رها ساخت و چون چیزی نداشت و نمیتوانست در تیجیکو بماند بطرف شمال برزیل فرار کردن، میبایست زندگی کند و در آن حوالی به جستجوی کار افتاد تا اینکه بعد از چندی در خدمت اداره جنگلبانی آمازون در آمد در آنجا کسی از او نپرسید از کجا آمده و سابقه او چیست وسالهای متمادی دور از وطن در این گوشه جنگل عمر خود را گذراند اما اتفاق اینطور افتاد که توراس که او هم چیزی نداشت با این مرد آشنا شد بطوریکه روابط دوستی آنها بسیار محکم شد به توراس هم گفته بود بعد از سالها آثار پشیمانی در وجدان او پدید آمد، او میدانست که دیگری بجای او محکوم باعدام شده و نام او را هم میدانست که جون داکوستا همکار قدیمی او است .
اتفاق افتاد که در یکی از سفرهای خویش به ایکیتو رفت و در آنجا جون داكوستا را دید او را شناخت و دانست که وی بنام جون گارل در این نواحی زندگی میکند .
از آن روز بود که تصمیم گرفت با اعتراف خود جرمی را که مرتکب شده بود جبران کند جرات نکرد که به جون داكوستا چیزی بگوید و با یکی از چینیهای مقیم آن محل آشنا شد و با کمک او این اعتراف نامه را به رمز نوشت زیرا میترسید دیگران از آن سوء استفاده کنند اما چندی بعد از این واقعه مرگ او فرا رسید ولی قبل از مردن از آنجائیکه میترسید این راز پنهان بماند با خط خود اعتراف نامه دیگری رانوشت و نزد کشیشی اعتراف نمود و آنرا با مضای او رساند و تصمیم داشت که این نامه دومی را برای جون داکوستا بفرستد ولی اجل مهلتش نداد و در یکی از برخوردها با سیاه پوستان بسختی مجروح کردید درآنوقت بود که احساس نمود مرگ وی فرا رسیده توراس یکی از دوستان بسیار نزدیکش بود و بربالین او بود و گمان کرد اگر این اعتراف نامه مرموز را بدست او بدهد و باو قسم بدهد توراس آنرا به جون داكوستا خواهد رساند ولی صلاح براین دانست که نامه دیگری را نزد خود نگاه دارد شاید دیگری بر آن دست یابد و آنرا به جون داگوستا برساند.
اشتباه بزرگ او این بود که رقم (۴۲۲۵۱۳ ) را که کلید رمز بود در اختیار او گذاشت و همین کلید رمز بود که توراس بعدها توانست آنرا بخواند.
بعد از مرگ اورتگا میدانید که این مرد جنایتکار چگونه وصیت دوست خود را بجا آورد و بجای اینکه آنرا به جون داگوستا تسلیم کند در نظر گرفت بنفع خود از آن استفاده کند و به ترتیبی که دیدی جون داكوستا را تحت فشار قرار داد.
بطوریکه میدانیم توراس قبل از اینکه رمز این راز را بکسی بگوید بدست بنی تو کشته شد و بعدها پس از اینکه قاضی توانست رمز این معما را کشف کند فراگوس به ما دریا سفر کرد و کلید رمز را با نامه دومی به قاضی داد قاضی هم که مرد شرافتمندی بود و به بیگاهی جون داکوستا اطمینان داشت موجبات آزادی و تبرئه محکوم بیگناه را فراهم ساخت.
وقتی بیگناهی او رسماً اعلام شد هورا و فریادهای خوشحالی مردم از آن استقبال کرد از آن تاریخ سند محکم بدست قاضی رسید به رئیس پلیس دستور داد تا انجام سایر مراحل قانونی جون داكوستا را آزاد بگذارند.
بعد از صدور این فرمان جون داكوستا که دراین مدت بیست و چهارسال رنج کشیده و بدترین دقایق خود را در زندان گذرانده اعلام آزادی برای او یک نوع زندگی تازه بشمار میامد زيرا میتوانست با افتخار و سربلندی تمام بانام حقیقی خود زندگی کند.
دراین مدت فراگوس چه شده بود .
بعد از ساعتی پاکیتا و فرزندان او از این جوان فداکار استقبال گرمی نمودند و جون داكوستا میگفت من بهیچوجه نمیتوانم خدمتی را که فراگوس بمن کرده جبران کنم جز اینکه اورا یکی از محترمترین اعضای خانواده خود میدانم اما فراگوس با گریه و التماس میگفت من خود را لایق اینهمه محبت و سپاسگزاری نمیدانم و تازندهام یکی از خدمتگذاران این خانواده خواهم بود.
اما درهرحال میبایستی بار پاداشی ارزنده داده شود.
او در مقابل محبتهای آنها میگفت شما آنچه لازم است درباره من کردهاید و هنوز فراموش نمیکنم که در آن جنگل مرا از مرگ نجات دادید و در این مدت درکشتی شما با آسایش زندگی کردم و بعد از تمام این حرفها شما نباید از من تشکر کنید کمی هم از مادموازل لینای سیاه پوست باید قدر دانی کنید.
دختر سیاه پوست گفت از من برای چه ؟
– چطور نمیدانید آیا اگر محبت تو نبود من برای نجات جون داکوستا اقدام میکردم؟ نه محبت خالص تو بود که مرا باین کار که هرگز امید پیروزی را در آن نداشتم وادار کرد .
همین کلام کافی بود و جون داکوستا بار وعده میداد که عروسی شما دونفر هم همزمان با عروسی مینا برگزار خواهد شد.
از طرف دیگر قاضی جاریز نیز در این ماجرا سهمی داشت ، اگرار برای خواندن این نامه اسرارآمیز از خود علاقه نشان نمیداد و شب و روز وقت خود را صرف این کار نمیکرد بدون مداخله او بیگناهی جون داکوستا به ثبوت نمیرسید از این رو بود که تمام افراد خانواده از او تشکر میکردند، همان روز قاضی گزارش بسیار مفصلی از این ماجرا ضمن اعتراف قاتل حقیقی به ریودوژانیرو فرستاد و باید منتظر میماند تا دستور لازم برای تبرئه کامل این مرد بیگناه صادر شود.
چند روز دیگر باید میگذشت تا آزادی کامل جون داكوستا اعلام شود زیرا آنها مجبور بودند بعد از رسیدن حکم و در دست داشتن حکم آزادی به طرف پارا حرکت کنند تا در آنجا مراسم عروسی مینابا مانوئل و ازدواج فراگرس با ما دموازل لنا برگزار شود .
چهار روز بعد در تاریخ چهارم سپتامبر دستور آزادی کامل جون داكوستا رسید سندی را که فرستاده بودند مورد تائید مقامات قضائی قرار گرفت و کارمندان فرمانداری تیجیکو خط اورتگا را که یکی از کارمندان قدیم خودشان بود شناخته و آنرا تائید نمودند اتفاقاً در همان روز قاضی جارکز در کشتی جانگادا میهمان این خانواده بود و هنگام غروب همه دستهای هم را با محبت تمام فشردند هنگام خداحافظی رسید ولی جون دا كوستا به قاضی قول داد که در بازگشت برای رفتن به ایک تو بازهم یکدیگر را خواهند دید فردای آنروز، پنجم سپتامبر در طلوع آفتاب علامت حرکت کشتی جانگادا داده شد و جون داكوستا باتفاق خانوادهاش پس از گذراندن این چند روز که دردناکترین روزهای زندگی آنها بود بسوی پارا حرکت کردند.
آمازون سفلی
درباره قسمت دوم این مسافرت طولانی چه میتوان گفت اتفاقاً این سفر آخری از ساعات پراز نشاط برای این خانواده بود زیرا جون داکوستا بعد از بیست و پنج سال ناراحتی وارد زندگی نوینی میشد که سالها درانتظارش بود کشتی جانگادا با سرعت بیشتری بر روی امواج اقیانوس پیش میرفت و در سمت چپ دهکده سن جوز و مانوری را پشت سر میگذاشت و از سمت راست از جزایر مادری دور میشد بعد از آن از مجمع الجزایر کانینی که جزایر آن از بهترین نواحی مخل خیز بود میگذشت .
دهکده سالیو که در سمت آبهای آمازون واقع شده بزرگترین بازار خرید و فروش پوست حیوانات بشمار میامد و بعد از چند روز بالاخره به جزیره پارا میرسیدند و خانواده داکوستا از مشاهده عجایب وجاهای دیدنی این قسمت از آمازون که این نقاط را مهمترین نواحی میشمردند سرشار از نشاط و پیروزی بودند.
جانگادا از روز حرکت خود در هیچ جا توقف نکرده بود اما در بین راه از دیدن این مناظر زیبا و نخلستانهای قشنگ به نزدیکیهای سانتا ماریا و بلما میرسیدند این شهر هم بطوریکه میگفتند دارای زیبائی های زیادی بود قلبهای مسافرین سرشار از شادی بود زیرا باخرین مرحله از مسافرت خود رسیده بودند وقتی در نیمه راه در ساحل •نو موضوع بازداشت جون داكوستا پیش آمد هیچکدام انتظار نداشتند با این روحیه شاد و خرم بتوانند به بلما که قرار بود در آنجا فرودآیند برسند، درست از روزیکه از ایکیتر حرکت کرده بودند تا امروز که روز شانزدهم سپتامبر بود چهار ماه میگذشت وقتی بساحل بلما رسید ورود کشتی با علائم مخصوص داده شد مردم شهر هم داستان جون داكوستا را شنیده بودند و امروز که او با سربلندی وارد این شهر میشد با افتخار تمام میتوانست دست افراد خانواده مانوئل را که در انتظارش بودند بفشارد و اگر حقیقت را بگوئیم باید گفته شود که هزاران تن از دوستان و آشنایان سابق جون داکوستا باستقبال او آمده بودند و همه شتاب داشتند که هرچه زودتر این دوست قدیمی را که سالها از این منطقه سفر کرده و امروز با نام نیک برمیگردد ملاقات کنند و در بین این جمعیت و گروه فراوان که آرزوی دیدن آنها را داشتند خانم والدز مادر مانوئل والدز میتوانست مانند دیگران بدون شرمساری دست افراد این خانواده را که قرار بود با آنها وصلت کند بفشارد.
اما قبل از اینکه افراد خانواده از کشتی پیاده شوند قرار شده بود تشریفات مقدماتی ازدواج مینا و مانوئل و همچنین ازدواج فراگرس با مادموازل لینا درکشتی برگزار شود و پدر پاسانا افتخار داشت که مراسم مذهبی این دو عروسی را که از آرزوهایش بود شخصاً انجام دهد واگر این کشتی با آن بزرگی نمیتوانست تمام افراد در خانواده و دوستان را در خود جا بدهد خوشبختانه در آن نزدیکی بقدری مزارع سبز و خرم و آبادیهای خارج شهر وجود داشت که میتوانست با صمیمیت تمام دوستان را گرد هم جمع آورد و دوستان دیگر هم در مراسم شادمانی آنها شرکت نمایند .
وقتی ناقوس کلیسای بزرگ بصدا درآمد همه بشنیدن آن اظهار شادمانی میکردند و در همان لحظه سایر کلیساهای بلما پاسخ آنرا داده و سایر کشتیها که در ساحل توقف نموده بودند برای شادباش داماد و عروسها سفير شادمانی را بصدا درآوردند. بعد از آن خانواده داکوستا از کشتی خارج شده و بسوی اولین معبد سرازیر شدند ورود جون داكوستا با کف زدنهای فراوان و با شادی و خرمی استقبال شد او بازوی خانم والدز را گرفت و پاکیتا نیز با فرماندار بلما که همراه دوستان ارتشی خودش بود و برای استقبال عروس و داماد آمده بودند بهم پیوستند ، مانوئل در کنار مینا با لباس بسیار زیبای عروسی پیش میامد و بدنبال او فراگوس درحالیکه دست مادموازل لینا را گرفته بود و پشت سر آنها کارکنان و جاشوان کشتی جانگادا با لباسهای رسمی جلو میامدند . پدر پاسانا در کلیسا انتظار در داماد و عروس را داشت تشریفات مذهبی بسادگی انجام شد و همان دستی که یکروز در بیست و پنج سال پیش یاکیتا و جون داكوستا را به عقد یکدیگر در آورده بود این بار هم داماد و عروسهای جوان را بهم پیوند داد. . امتی که این دو خانواده بعد از گذراندن روزهای سخت بسیار خوشحال و مسرور بودند مانوئل والدز هم خیال داشت بعد از چندی استعفای خود را به ارتش بدهد زیرا میخواست باتفاق خانواده داکوستا با آنها به ایکیتر برود و در مؤسسات جون داكوستا که اکنون خیلی وسیع شده بود انجام وظیفه کند.
البته خانم والدز نمیخواست باین زودی از دوستان خود جدا شود ولی بشرطی حاضر شد فرزندش با آنها برود که لااقل سالی یکبار از آنها دیدن کنند.
کار بسیار آسانی بود زیرا غیر از کشتی جانگا دا کشتیهای دیگر موجود بود که هروقت اراده میکردند میتوانستند این دو خانواده را به کنار هم برسانند و کشتیهای جدید در این دریا دارای برنامهای بودند که هفتهای یکبار از آبهای آمازون تا ایکیتو و سرحدات کشور پرو درآمد و رفت بودند.
یک ماه بعد خانواده داکوستا باتفاق مانوئل و فراگوس و لینا بسوی آبهای ایکیتو براه افتادند و در تمام مدت این مسافرت همه خوشحال بودند از اینکه عروسی و شادمانی آنها باخوشی و کامرانی بانجام رسید اما گاهی فراگوس باخود میگفت اگر من این خانواده شریف را نمیشناختم چگونه میتوانستم به سعادتی که درانتظارش نبودم برسم.
آری هرچه را که خدا میخواست واقع شد.
( پایان )
رمان «جنگل های تاریک آمازون» نوشته ژول ورن توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن چاپ 1374 تایپ، بازخوانی و تنظیم شده است.
(این نوشته در تاریخ 14 دسامبر 2023 بروزرسانی شد.)
قشنگ بود ممنون از سایت خوب شما
آره قشنگ بودش