کتاب قصه کودکانه قدیمی
جنجال در سيرک
نوشته: ایستر آلباردا
نقاشی: ج. گاتی
ترجمه: شجاع
سال چاپ: 1354
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
سيرک در چمن بزرگی در داخل شهر چادر زده بود.
بچه ها از اینکه سیرک به شهرشان آمده بسیار خوشحال بودند.
یکی از حیواناتی که در این سیرک نمایش می داد « فُك » بود. فك در آب بسیار سریع حرکت می کند و خیلی چابك و زرنگ است، اما در روی زمین به سختی راه می رود. با این حال، فك در سیرک نمایش های جالبی می داد . او جست و خیزکنان روی صحنه می آمد و به زحمت از سکوئی که در وسط صحنه بود بالا می رفت و سپس با چابکی روی بالهایش راست می ایستاد.
شخصی چند توپ بزرگ و كوچك را یکی یکی به سوی او پرتاب می کرد و فك هر یك از توپ ها را مدتی روی دماغش نگه می داشت و سپس آنها را در طرف چپش روی زمین می انداخت. وقتی توپ چهارم را روی دماغش نگه داشته بود دماغش را باز می کرد و منتظر می ماند . این دفعه دیگر توپی به طرف او نمی آمد. چیزی که این بار به سوی او می انداختند يك ماهی بود. در يك چشم به هم زدن فك توپ قرمز و نارنجی رنگ را از روی دماغش به زمین می انداخت و ماهی را از هوا می گرفت و فوراً قورت می داد . ماهی جایزه ای بود که برای تشکر از فك به او می دادند. همانطور که وقتی بچه های شیطانی نمی کنند مادر انسان به آنها آب نبات یا چیزهای دیگر جایزه می دهند.
تعداد کسانی که در سیرک کار می کنند خیلی زیاد است و بی شك دلقکها از همه آنها دوست داشتنی تر هستند . آنها جست و خیز کنان به روی صحنه می آیند و با حرکاتشان همه بچه ها را به خنده می اندازند. کفش های آنها بسیار دراز و مثل نان سنگك است و معلوم نیست که چطوری روی این کفش ها می ایستند.
اسم دلقك لاغر «پیچیو» و اسم دلقك چاق «پاچیا» است.
دلقك چاق می گوید:
– پیچیو بیا اینجا، می خواهم يك گل قشنگ به تو بدهم .
دلقك لاغر می خواهد به طرف پاچیا برود اما تلوتلو می خورد، دماغ بزرگش محکم با تیر چوبی تصادف می کند و پیش پای دلقك چاق که خیلی عصبانی شده به زمین می افتد.
– پیچیوی عزیز چه کار می کنی، چرا همیشه روی زمین می افتی؟ سعی کن روی پاهایت بایستی.
دلقك لاغر درحالی که دستش را در هوا دراز کرده تا چیزی را بگیرد و بلند شود می گوید:
– سعی می کنم بایستم!
در این هنگام دلقك چاق مشت محکمی به سر دلقك لاغر می کوبد و کلاه دلقك لاغر مثل آکوردئون تا می خورد. ناگهان پای دلقك چاق سر می خورد و او هم روی زمین می افتد . دلقك چاق که دلقك لاغر را مسخره می کرد به سزای عملش می رسد.
اسم این سگها «تینو» و «تیتا» است و این توله سگها هم سه تا از بچه های آنها هستند. تيتو يك کلاه آبی بسیار قشنگ دارد. تیتا کلاه خیلی کوچکی دارد که از روبانهای قرمز درست شده.
بچه ها سيرك را خیلی دوست دارند زیرا می دانند که در سیرک قسمت عمده نمایش به عهده دلقكها و نُه سگ کوچولوی آنها گذاشته شده. این نه سگ کوچولو بچه های تيتا و تيتو هستند. تینو و تیتا در پشت صحنه کنار سه تا از بچه هایشان نشسته اند .
تینو می پرسد:
– « بقیه بچه هایمان کجا هستند؟ »
تینا با نگرانی به او نگاه می کند و می گوید:
– « نمی دانم آنها کجا رفته اند، من برای پیدا کردنشان همه جا را جستجو کرده ام، حالا چطور می توانیم نمایش را اجرا کنیم؟
– بچه ها منتظر ما هستند، اما ما نمی توانیم با سه توله سگ، بازی فوتبال را نمایش بدهیم و آنها را سرگرم کنیم.
– حالا ببینیم چه کار می توانیم بکنیم: اگر دو تا از توله ها را دروازه بان کنیم و یکی دیگر را …
– چه حماقتی! ممکن نیست با دو دروازه بان و یک بازیکن، فوتبال بازی کرد.
تینا با عصبانیت گفت:
– می توان يك دروازه بان و دو بازیکن گذاشت.
تینو آهی کشید و گفت:
– من حرفی ندارم! بیا! پس زود باش برویم روی صحنه . ما نمی توانیم بچه ها را بیش از این منتظر بگذاریم.
– تینوجان ، تو به بچه ها چه خواهی گفت؟
– من به آنها می گویم که شش تا از توله های من حرف نشنو هستند و من امروز از دست آنها بسیار غمگین و ناراحتم.
اما ناگهان در میان فریادهای شادی بچه ها شش توله سگ زیبا درحالی که پارس می کردند جست و خیز کنان به روی صحنه آمدند .
تینو وتينا که هنوز در پشت صحنه بودند با دیدن توله هایشان نفس راحتی کشیدند .
– می بینی تینوجان، شاید بچه های ما حرف شنو نباشند اما آنها خیلی مهربان هستند.
– بله ، همین طور است ، الان اینها بچه های خوبی به نظر می آیند اما اگر «گروس تومات» دلقك به جستجوی آنها نرفته بود موقع نمایش روی صحنه حاضر نمی شدند . از این گذشته، هیچ کس نمی داند که آنها کجا رفته بودند! شاید آنها در شهر گم شده بودند.
– بله، همین طور است . شهر خیلی بزرگ است و اینها خیلی کوچکند.
گروس تومات با صدای کلفتش توله سگها را معرفی می کند:
– خانمها و آقایان ، اینها بچه های تینا و تینو هستند. اینها بسیار باهوش و زرنگند.
– توجه، توجه، اکنون این سگ های کوچولو برای شما بهترین بازی فوتبال را نمایش می دهند. در ضمن، پدر آنها مربی و مادر آنها داور بازی است.
تینو و تینا در پشت پرده فریاد زدند:
– باید عجله کنیم، زود برویم روی صحنه … چه سعادتی که باز هم با بچه هایمان نمایش می دهیم!
صاحب سیرک سه بچه دارد: دو دختر و یک پسر كوچك . اسم دختر بزرگتر الیان است . او بندباز است و در ضمن، خیلی خوب می رقصد . اکنون الیان خودش را برای رقص آماده می کند. او يك پیراهن آبی آستین بلند و يك دامن گشاد قرمز رنگ پوشیده است. الیان دختر کوچك و قشنگی است که موهای طلائی دارد، آری، موهای او به رنگ نور آفتاب است. اما برای رقص، اليان يك کلاه گیس مشکی به سر می گذارد. الیان یک دایره زنگی به دست راست می گیرد و هماهنگ با نوای موسیقی که از دور به گوش می رسد دایره زنگی اش را به صدا در می آورد و نرم و سبک به رقص می پردازد.
چشمان الیان به دوردست می نگرد گوئی در جائی دور از سيرك، در دشتی بزرگ، در میان کاروانی است که او را با خود به شهرهای شگفت انگیز خواهد برد. تینای کوچک کنار آتش نشسته بود و با نگاهی تحسین آمیز الیان را تماشا می کرد. او رقص الیان را بسیار دوست داشت وچشم از او برنمی داشت .
وقتی رقص الیان تمام شد دوان دوان به پشت صحنه رفت، کلاه گیس را برداشت و لباسش را عوض کرد تا خودش را برای نمایش بزرگ سیرک آماده کند.
در مدتی که تینا مشغول رقص بود در روی صحنه چه می گذشت؟
تماشاچیان نگاه می کردند، می خندیدند و خوشحال بودند. دلقکها در روی صحنه جست و خیز می کردند و نمایش می دادند . بعد از آنها، نوبت رام کننده فك های «ماژینومازون» بود. این دلقك بهترین رام کننده فكها بود. او حتی وحشی ترین فكها را نیز رام می کرد.
اکنون «ماژینومازون» با کوچکترین فك سيرك نمایش می داد . این فك کار های عجیبی بلد بود. او از يك طناب پائین می آمد و درحالی که يك توپ بزرگی را روی دماغش نگه داشته بود دور صحنه راه می رفت. او به آهنگ موسیقی خودش را حرکت می داد و با میمون کوچولو «چیگولينو» کشتی می گرفت.
چیکولینو می خواست خواندن یاد بگیرد و چهارچشمی به کتاب اليان نگاه می کرد. او چیزی از کتاب نمی فهمید و مرتب سرش را میخاراند .
دلقک به چیکولینو گفت:
– کسی که می خواهد خواندن بیاموزد نباید کتاب را بر عکس در دست بگیرد.
«ماژینوما ژون» به همراه «چیکولینو» و فُك، جست و خیز کنان از صحنه خارج می شوند .
چند لحظه بعد، طبل ها به صدا در می آیند و اليان مثل پروانه، نرم و سبك، در میان فریادهای شادی تماشاگران وارد صحنه می شود. او لباس آبی رنگ پوشیده و کفش های مخمل به پا دارد و موهای بلندش روی شانه هایش موج می زند. دلقکها که الیان را بسیار دوست داشتند به دنبال او روی صحنه می آیند تا با نگاههایشان او را تشویق کنند زیرا او می خواهد نمایش سختی را اجرا کند. اکنون الیان کاملا آماده است . او روی طناب تاب می خورد و خودش را در هوا رها می کند. او می خواهد طناب دیگری را که خیلی دورتر قرار دارد بگیرد. تماشاچیان نفس در سینه ها حبس کرده اند و در سکوت کامل به هوا نگاه می کنند.
دلقكها می خندند اما آنها کاملاً مواظب هستند تا اگر الیان بیافتد او را بگیرند. طبل ها می غرند. الیان از يك طناب دیگر می پرد. حالا باید طنابی را بگیرد و روی آن سر بخورد و به زمین بیاید. آیا موفق می شود ؟ تماشاچیان با وحشت او را نگاه می کنند. الیان با یك پرش ترسناك طناب را می گیرد، سر می خورد و درحالی که می خندد پا به نزمین می گذارد. فریاد های کرکننده تماشاگران به هوا می رود.
«پایان»
کتاب قصه «جنجال در سيرك» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی، چاپ 1354 تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)