جز زیبایی ندیدم
زندگینامه حضرت زینب (س)
به نام خدا
دیده بیابان میدید. نیزههای خورشید بر زمین میتابید.
گل آفتاب در آسمان میدرخشید.
بیابان، نامهربان و عریان بود. سخت بود و سوزان، شنزار در شنزار… نه بادی، نه بارانی، نه بانگی، نه فریادی، نه گُلی، نه گیاهی …
زمین خشک خشک بود، نه آبی، نه سایهای، نه جنبشی و نه جنبندهای…
و نه حتی خار بوتهای… زمین ایستاده بود. در دوردستها، در افق، آسمان به زمین میرسید. تصویری از برکهای آرام به چشم میخورد، برکهای بیآب…
و شگفتا که در بیابان مردهی نازا، بر جایی بلند، درختی بلندبالا سایه گسترده بود. درختی ستبر و سبز، مثل دستی از زمین رُسته بود و به آسمان سر کشیده بود، شاخساران پربرگ چونان انگشتان دستی گشوده بود.
دستی که به نیایش بهسوی آسمان برآمده بود.
دمی نگذشت که بیابان آرام را توفانی تند فراگرفت… شنزارها به راه افتادند و ماسههای گرم همچون تازیانهای بر سیمای پاک دخترک نواختند.
گرما کم بود… تندباد هم وزیدن گرفت.
دخترک نگران شد، نگران ماند، به آسمان نگریست، دلش لرزید. با پاهای کوچکش بهتندی دوید، کف پاهایش میسوخت، بر چهرهی پاکش مروارید فرومیریخت، عرقی گرم سیمایش را میسوزاند… دخترک بهسوی درخت میدوید، اما درخت از او دور بود…
در آن دشت گسترده، او بود و درخت و چه دور بود، چه سخت بود.
توفان در گوشهای کوچکش بانگ برمیداشت. دخترک کوچک بود… تنها و هراسان، صدای ضربان قلبش را میشنید. درخت او را میدید… و او به درخت مینگریست…
دخترک رسید…، به درخت رسید… اما پاهای کوچکش دیگر رمق نداشت. از حال رفته بود…
دخترک از بیم توفان به زیر آن درخت تنومند پناه آورده بود.
شاخساران درخت، چتری سبز بر فراز سرش گستردند. سایهای سبز. دخترک آرام گرفت. چشم به دوردستها دوخت… به درخت تکیه داد. درخت پناهی بلند و استوار بود از توفان، از گرما…
اما لختی نگذشت که ناگهان آسمان را ابری سیاه پوشاند. زمین تاریک شد، بیابان تاریک، آسمان تاریک و چشم، چشم را نمیدید… همهجا سیاه شد، سیاه سیاه، روز بود اما روزی چون شب سیاه… خورشید هم به سفر رفته بود.
ناگهان توفانی تند، چون شمشیری تیز به تکدرخت تاخت، تکدرخت سبز.
درخت کهن ریشهکن شد و بر خاک افتاد، در تاریکی، بیابان گریست، زمین فریاد کشید و زمان ایستاد. دل دخترک لرزید و چون به درخت فروافتاده نگریست پرتوی از آفتاب بر شاخههایش دید، پرتوی سرخرنگ به رنگ خون.
دخترک هراسان و بیمزده به زیر بلندترین شاخهی درختِ فروافتاده پناه برد.
بیابان تاریک آرام شد؛ اما به ناگهان فریاد بلند توفانی دیگر برخاست. بانگ بلند توفان بهسوی
شاخهی بلند درخت شتافت… غریوی دیگر… شکستنی دیگر در بیابان، زاریها بود.
زمان ایستاده بود و زمین میگریست. آسمان دخترکی را مینگریست که تنهای تنها ایستاده است…
لرزهای دیگر دل کوچک دخترک را به درد آورد…
دخترک، شتابان در زیر شاخهای دیگر پناه گرفت… پرتو سرخ آفتاب بر زخم شانهی درخت نشست.
دخترک، نگران به شاخهای دورتر دیده دوخت، به زیر شاخه روی آورد و آرام گرفت… اما… اما توفان از دور میآمد. غریوش دل دخترک را لرزاند. فریاد توفان به گوش دخترک رسید. توفان بیداد کرد… باز بر جان درخت تاخت و شاخهای دیگر را از درخت گسست.
شاخهای دیگر از درخت جدا شد و به زمین افتاد… در بیابان تاریک، زاریها بود، توفانها بود، بیدادها بود و او تنها بود… دخترک تنها بود، تنها ماند… و ایستاد. او دیگر از تنهایی و تاریکی نمیهراسید، ترس از او میترسید، دیگر دلش نمیلرزید، دستانش را به زانوانش زد و برخاست، جانانه برخاست…
دستهایش را چون دو شاخهی کوچک درخت بهسوی آسمان بلند کرد و آسمان، دستان پاکش را نگریست.
اکنون خود، درختی بالابلند و بلند بود؛ در برابر توفان…
از هراس این رؤیا دخترک از خواب پرید، به دامان پدربزرگش، مهربانترین انسان، محمد (صلیالله علیه و آله) پناه برد.
چون آرام گرفت، داستان را و آنچه را در خواب دیده بود برای پدربزرگش بازگفت، حکایت آنچه را دیده بود بر زبان آورد. دخترک از پدربزرگش خواست تا این خواب را تعبیر کند، راز این رؤیا را بازگوید و رمز این قفل را بازگشاید.
محمد (ص) که درودها بر او باد، بهآرامی گیسوان نوهی عزیزش را نوازش کرد. دل پیامبر از شنیدن گفتههای نوهی خردسالش به درد آمد. لبخندی تلخ و اندوهبار بر لبانش نشست. به مِهر به چشمان پرمهر نوهی مهربانش نگریست و بهآرامی گفت: «تعبیر این خواب چندان خوشایند نیست… اما برای تو میگویم، تا خود را آماده سازی… خود را آماده سازی برای سرنوشت شگفتی که در پیش داری. آن درخت بزرگ که در خواب دیدی، منم. افتادن درخت نشانهی آن است که من بهزودی از این جهان رخت سفر برمیبندم. نخستین شاخهای که به آن پناه بردی مادرت فاطمه (س) است، شاخه دوم پدرت علی (ع) است. آن دو شاخه هم برادرانت حسن (ع) و حسین (ع) هستند. تو پس از من، مادر، پدر و برادرانت، تنها میمانی؛ اما یکتنه پایداریها میکنی. چون درختی سبز در برابر توفانها میایستی، چنان درسی از دلیری و دلاوری به جهانیان میآموزی که گفتار و کردارت برای همهی زنان و مردان، نمونهی یاریرسانی، پاکدامنی و پایداری خواهد بود.»
نام این دختر کوچک «زینب» است. زادروز زینب (س) پنجم جمادیالاول سال ششم هجری است. سال ششم هجری سال پیروزی حق بود.
یکی از معانی «زینب» در زبان عربی «درخت خوش بوی نیکومنظر» است و نیز درختی پرشاخ و برگ و میوه و انسانی با خویهای بسیار پسندیده… زینب به معنای «زینت پدر» نیز آمده است. زینب پنج سال بیش نداشت که پیامبر چشمان پرمهرش را برهم نهاد. درخت تنومند و سرسبز بر زمین افتاد… و چند ماه بعد روح پاک مادر بزرگوارش فاطمه زهرا (س) به پدر پیوست.
جای خالی پدربزرگ همیشه حس میشد. نوهی کوچک شیرینزبان روزها و شبهای بسیاری را با پیامبر گذراند، بر دامان پیامبر مینشست، از او نوازشها میدید، داستانها و سخنان دلکش شادیبخش و زیبا میشنید و میآموخت. زینب پدربزرگش را چنان دوست میداشت که هرگز نگاه سرشار از مهر و دستهای گرم و نوازشگر و گفتههای زیبای شادیبخش او را از یاد نبرد.
در سال هشتم هجری، زینب (س) دوساله بود که پیامبر اسلام سرانجام بر کافران پیروز شد و با یاران خویش از مدینه بیرون آمد و به مکه سفر کرد. بتها را از میان برداشت و به شادی و پیروزی به مدینه بازگشت.
با دیدار زینب، پیامبر همیشه به یاد آن سالها میافتاد، لبخندی بر لبانش مینشست و نوهی کوچکش را در آغوش میفشرد. سایهی درختِ سایهگستر پنج سال بیش نپایید.
گرچه درخت سایهگستر او بر زمین افتاد، بااینهمه بیپناهش نگذاشت، از توفانهای سخت، از رنجها و سختیها به شاخهای بزرگ و سبز پناه برد، به آغوش مهربانیهای مادر، مادری بزرگ، فاطمهی زهرا (س)؛ اما توفان بیدادگر، این شاخهی سبز و این پناه را از او گرفت. شاخه شکست و بر زمین افتاد و روان پاک مادر به آسمانها پر گشود.
فاطمهی زهرا (س) چند ماهی پس از پرواز آسمانی پیامبر درگذشت.
اما آن مادر بزرگوار در بازپسین دمهای زندگی چنین گفت: «دخترم، برادرانت را تنها مگذار… از آنان نگهداری کن، از این زمان به بعد تو بهجای من مادر آنهایی…» زینب به پیام و پیمان مادر پایدار بود… پایدار ماند…
زینب به مهربانی و فداکاری، سالها برای برادران خود مادری کرد تا آنکه آنان مردانی شدند برومند و دیگر نیاز چندانی به یاری و نگهداری مادرانهی او نداشتند.
پسازآن بود که بهسوی خانهی زینب خواستگارانی بزرگ و نامآور رو آوردند. زینب از آن میان دلیرترین، بخشندهترین و جوانمردترین را به همسری برگزید! عبدالله پسر جعفر.
حاصل پیمان مهر این دو انسان برگزیده چهار پسر بود و یک دختر: علی، محمد، عباس، عون و دختری به نام امکلثوم.
زینب، کدبانویی شایسته بود، بااینهمه تنها به خانهداری نمیپرداخت. از پدری چون علی و مادری چون فاطمه بهرهها برد و بسیار آموخت. در اجتماع زنان شرکت میجست و پرسشهایشان را پاسخ میگفت. در سختیهای زندگی یار و یاورشان بود. زینب رهبری بود دانا و توانا…
چند سالی از زندگی مشترک زینب نگذشته بود که پدر بزرگوارش امام علی (ع) در محراب عبادت به شهادت رسید. جهان اسلام امامی یگانه را از کف داد و زینب، پدری مهربان و بزرگوار را.
بلندترین و پربرگ و بارترین شاخهی درخت سرسبز او شکست. از آن دم به سایهی دو شاخه پناه برد. در جنگی، جاسوسان و دورویان، برادرش حسن بن علی (ع) را مجروح کردند و زینب پرستاری برادر بزرگوار مجروح خود را در کوفه بر عهده گرفت. زینب به التیام زخمهای برادر خود پرداخت… چندی نگذشت که برادر بزرگوارش با سم همسرش چشم از جهان فروبست… زینب، سوگوارانه، برادر را به خاک «بقیع» سپرد؛ اما پیکر پاک برادرش تیرباران شد…
گویی تیرها بر قلب پاک او فرود میآمدند. او استوار و نَستوه با پیکر برادر وداع کرد.
شاخهی دیگر هم شکسته شد… اکنون او مانده بود و گرامیترین یادگار مادر، حسین (ع).
سالها زینب در کنار حسین میزیست، در سایهی مهر او، در سایهی برادری که به جان دوستش میداشت.
آنگاهکه حسین بن علی به سفر عراق ره سپرد، در این کاروان پرجلال رهبری زنان به زینب سپرده شد. گروهی از دوستان به امام حسین اندرز دادند که به عراق نرود و دستکم زنان را در این سفر پرخطر به همراه نبرد؛ اما زینب چگونه میتوانست عزیزترین کسانش را تنها رها کند؟
در شب عاشورای سال شصتویک هجری دو سپاه رویاروی هم ایستادند. حسین در آن شب یارانش را گردآورد و گفت:
– «دشمن به نیرو افزونتر است، هرکس که تا فردا با ما بماند شهید میشود؛ پس بهتر آن است، آنها که از مرگ میهراسند به زادگاهشان بازگردند.» آنگاه رخ به زینب گرداند و گفت:
– «خواهرم تُرا سوگند میدهم که پس از شهادتم برای من گریبان چاک ندهی، بر سر و روی مزنی و در سوگ من شیون و زاری مکنی.»
زینب هم سرپرستی شیر زنان کاروان را به عهده داشت و هم از برادرزادهی بیمارش «علی بن حسین» تنها مرد بازماندهی کاروان پرستاری میکرد. آنگاهکه در نیم روز عاشورا سپاهیان حسین چون ماهیانی تشنه به خاک و خون میغلتیدند، زینب چون سروی ستبر و سبز بر بالین آنان حاضر میشد، به سیمای پاکشان سایه میافکند، غبار از چشمانشان و خون از چهرهشان میسترد. زینب دو فرزندش را به حسین هدیه کرد. «عون» و «محمد». دو نخل بلند او نیز بر زمین فروافتادند؛ اما زینب چون کوهی استوار ایستاد، دو فرزند زینب پیشکش کوچک او بود به امام. زینب نمیخواست بر بالین فرزندانش حاضر شود و بگرید و از گریهی او دل برادر به درد آید. ماهیان در دریای خون میغلتیدند. زینب پیام را شنیده بود، پایدار ایستاده بود. تنها هنگامیکه پیکر پاک برادر از اسب فروافتاد، زینب سراسیمه و نگران از خیمه بیرون آمد و فریاد زد:
– «ای برادرم! ای مولایم! ایکاش آسمان به زمین فرومیافتاد، ایکاش کوهها متلاشی میشد و بهصورت شنها درمیآمد.»
آنگاه به خشم رو به عمر سعد کرد و گفت:
– «آنها حسین را میکشند. تو ایستادهای و تماشا میکنی؟»
اما امام بهآرامی فرمان داد:
– «خواهرم به خیمهها برگرد و کودکان را گرد هم آر، مواظبشان باش.»
روز عاشورا به پایان رسید. شب یازدهم گویی ماه، رخ از زمین برگرفته بود و بر افلاکیان میتابید و زمین کربلا که پیکرهای پاک را در آغوش داشت با خود میخواند:
بتاب ای مه امشب بر افلاکیان
که بینند جانبازی خاکیان
بر آن خاک پاک، مردانی به درازنای تاریخ، به سربلندی کوهها، به سرسبزی نخلها آرمیده بودند، یگانه در پاکی و پارسایی و پایداری.
زمان به نظاره ایستاده بود و زمین، آسمان را صدا میزد:
– «هان آسمان… بنگرید زمینیان را!»
زینب خم شد. دستها به زیر پیکر پاک پارهپارهی برادر برد. روبهقبله ایستاد. سر بهسوی آسمان برداشت و چنین گفت:
– «خدایا این قربانی کوچک ما را بپذیر.»
هدیههای الهی بهسوی خدا سفر کرده بودند. فرشتگان، خدای را سپاس میگفتند که چنین مردانی آفریده، به دیدن یار، حجابها را گسسته بودند، زنجیرها را شکسته… بندها را بریده…
حسین و یارانش شهید شده بودند. شهیدان و شاهدانی برای همه روزگاران. پیش از آنکه خورشید برخیزد و دمی قبل از آنکه به خواب رود، هر شفق و فلق در برابر دیدگان آدمیان آسمان تصویری از نبرد آنان را به نمایش میگزارد. هماره، همیشه…
سفری دیگر در راه بود. همسفران، زنان و کودکانی بودند که به اسارت درآمده بودند. زینب اکنون سرپرست کاروان شده بود.
آخرین شاخهی درخت در کربلا به زمین غلتیده بود؛ اما درختی بلند و نستوه به راه افتاده بود. تکدرخت تنها… کاروان از «کربلا» تا «کوفه» راه میپیمود. سرهای شهیدان را بر نیزه کرده بودند. زنان و کودکان خسته، گرسنه و تشنه راه میسپردند. مردم فریبخورده، قافلهی اسیران را که نگریستند سخت گریستند.
کوفیان که روزگاری از دوستداران حسین بودند، سخنان دشمنان را باور کرده بودند. یزید در میان مردم ندا درداده بود که اینها دشمنان اسلاماند و بر حکومت شوریدهاند؛ سزایشان این است که مردانشان از میان روند و زنهایشان اسیر شوند.
بااینهمه چگونه ممکن بود مردم، ستمگریهای یزید را بر گروهی زن و کودک بیپناه، بنگرند و نگریند و پریشان نشوند.
در دل مردم نهال شک ریشه گسترد. آنها در درستی گفتههای یزید تردید کردند. مردم که افسونهای افسونگران یزید آنها را به خواب فروبرده بود، با دیدن اسیران، اندکاندک، آرامآرام از خواب برخاستند.
بیست سال نگذشته بود. کوفه شهر علی بود. شهر حکومت علی و اکنون خاندان علی، اسیر به این شهر وارد میشدند.
آنها زینب را به یاد آوردند، حرمت او را در دیدهی علی و حشمت وی را در زمان وی دیده بودند، مردم چهرهی آشنایی دیدند… صدای آشنایی شنیدند. گویی علی سخن میگفت… ابن زیاد استاندار کوفه مجلسی آراسته بود. بر مسند نشسته بود، میخواست با آوردن اسیران جشن پیروزی برپا کند. همهی مردانش گِردَش بودند…
جمعیت، فراوان بود، به ناگهان بانگ برآورد:
– اسیران وارد شوند…
اسیران به مجلس آمدند. زینب بی اعتناء به ابن زیاد در گوشهای از کاخ به زمین نشست، بانوانی گرد او جمع شدند، پروانگانی در کنار شمع. پرندگانی پیرامون این درخت استوار… شکوه زینب چشمها را خیره کرد، سرها بلند شد، چشمها به او دوخته شد.
ابن زیاد پرسید: «این زن کیست؟»
زینب کبری پاسخی نداد. پروانگان گرد او نیز سکوت کردند. بار دیگر بانگ برآورد: «این زن کیست؟»
پاسخی نشنید؛ همهجا سکوت بود، نفسها در سینهها حبس شد.
سومین بار به خشم فریاد کشید: «این زن کیست؟» بانویی از یاران زینب کبری پاسخ داد:
– او زینب دختر فاطمه فرزند پیامبر خداست…
جمعیت باهم همهمه کردند، سر به شرم فروبردند… ابن زیاد که به خشم آمده بود زبان به شماتت گشود و گفت:
– «شکر خدای را با کشتن شما دروغتان آشکار گردید.»
زینب بیدرنگ پاسخ داد:
– «سپاس خدای را که بهوسیلهی محمد ما را گرامی داشت و تاج کرامت بر سرمان نهاد. ما را از هرگونه پلیدی پاک داشت. بدکاران رسوا میشوند. زشتکاران به دروغ چنگ میزنند. سپاس خدای را که دیگران چنین هستند و ما چنین نیستیم.»
ابن زیاد سخت برآشفت، به لکنت افتاد و گفت:
– «دیدی خدا با برادرانت و خاندانت چه کرد، کار خدا را چگونه دیدی؟»
زینب در سخنی کوتاه، به بلندای آسمان، زیباترین کلامش را چون آبشاری از نور بر زبان جاری ساخت، گفت:
– «من جز زیبایی ندیدم، آنها کسانی بودند که خداوند سرنوشتشان را شهادت رقم زده بود. آنها با شهادت خویش به جایگاه ابدیشان بازگشتند؛ اما خداوند به همین زودی تو و آنها را در یک جا گِرد خواهد آورد. تو باید پاسخگوی کردارت باشی و در آن دادگاه پاسخ دهی. نیک بنگر که در آن دادگاه، پیروزی و سرافرازی از آن کیست؟ مادرت به عزایت بنشیند ای پسر مرجانه!»
زبان علی در کام زینب میچرخید، پس از بیست سال گویی علی ایستاده است و سخن میگوید.
همهجا ساکت شد. همهجا سکوت بود.
ابن زیاد از خشم به خود میپیچید، مردم او را میدیدند که آرام ندارد؛ اما بهسختی گفت:
– «با کشته شدن سرکشان خاندانت، خداوند دلم را شاد کرد.»
زینب آهی از سینه برآورد و بهتندی پاسخ داد:
– «به جان خودم سوگند که سالارم را کشتی. خاندانم را نابود کردی. شاخههایم را بریدی. ریشههایم را گسستی؛ اما بااینهمه جنایت دلت خرسند است. پس شاد باش.»
ابن زیاد درمانده شد، درمانده ماند، گفت:
– «این زنی است که واژهها را به هم میبافد و شاعرانه سخن میگوید. پدرش نیز اینگونه بود. او نیز با کلمات بازی میکرد و شعر میگفت.»
زینب به بلندی پاسخ داد:
– «شاعرانه سخن گفتن کجا، درحالیکه من دارم، زمانی برای سرودن شعر نیست آنچه من گفتم پرتوی از شعلههای درون سینهام بود و بس…»
شیر میغرید، مردمان زینب را مینگریستند و میگریستند، درخت تناور ایستاده بود. دختر علی به صلابت برخاست، آبشار سخن از زبان پاکش فرود آمد:
– «ای مردم کوفه! ای مردم پیمانشکن! اشک میریزید و گریه میکنید، اشکتان خشک نشود و نالهتان آرام نگیرد! شما همچون آن زنی هستید که نخهای خود را محکم میبافت و میتافت و پس از تافتن، یکباره تارها و پودها را پاره میکرد، رشتهها را از یکدیگر میگشود و تار و مار میکرد. آری زندگیتان همانند آن زن و ریسندگی اوست.»
«رشتههای ایمان و پیمان خود را که استوار کرده بودید از هم گسستید و سوگندهاتان را دستاویز فساد کردید! نه پیمان شما را ارجی است و نه سوگند شما را ارزشی… چه دارید جز لاف زدن و دشمنی و دروغ. رویاروی، چون کنیزکان چاپلوسی کردن و در نهان با دشمنان ساختن.»
«چون سبزهای هستید که بر مردابی روییده و رُسته باشد، سبزهای به چشم، خرم و شاد؛ اما ریشه در گنداب تباهی و فساد … چون گنجی هستید که گوری را بدان اندوده باشند؛ چون زیور و زینت گورهایید. برای خود بد توشهای پیش فرستادهاید، خشم خدا بر شما باد… میگریید… بگریید که سزاوار گریستنید، بیش بگریید و کم بخندید.»
«با چنین ننگی که بر خود خواستید چرا نگریید؟ چگونه این لکهی ننگ را از خود بشویید؟ ننگی که با هیچ آبی شسته نخواهد شد.»
«چه ننگی بدتر از کشتن پسر پیامبر خدا و سالار جوانان بهشت؟»
«مردی که چراغ راهتان بود و یاور روز تیره شما.»
«بمیرید! سر از شرم فروافکنید… گذشتهی خود به باد دادید و برای آینده هیچچیز به کف نیاوردید.»
«ازاینپس باید با خواری و سرشکستگی زندگی کنید. خشم خدا را برای خود خریدید.»
«میدانید چه کردید؟ چه پیمانی شکستید؟ چه خونی بر زمین ریختید؟ میدانید چه پردهای دریدید؟ این زنان و دختران را بیپرده به کوچه و بازار آوردهاید. میدانید اینان چه کسانی هستند؟ میدانید که جگر پیامبر خدا را پاره کردید؟ چهکار زشت و احمقانهای؟! کاری که زشتی آن سراسر جهان را پر کرده است؛ کاری شگفت کردید… کاری که از بیم آن نزدیک است آسمانها منفجر شوند، زمین بلرزد و بشکافد و کوهها از هم بپاشند…»
«مصیبتی است دشوار و بزرگ، پیچیده و شوم. راه چاره در آن بسته است. در عظمت به بزرگی زمین و آسمان است.»
«آیا در شگفت میشوید اگر از آسمان خون ببارد و عذابی بر شما فرود آید و کسی یاریتان نبخشد.»
«گمان مبرید که تأخیر در مجازات شما مایهی فراموشیتان شود. آسوده نباشید. خداوند از شتاب منزه است، خون ستمدیدگان را بی کیفر نمیگزارد. خدا با ما و بر شماست… خدا آگاه از کردار ما و شماست…»
آنگاه آن شیر زن با این شعرها سخن را به پایان برد:
«چه خواهید گفت آنگاهکه پیامبر به شما گوید:
«این چهکاری است که شما با خانواده و عزیزان و فرزندان من کردید؟ بعضی از آنها اسیرند و برخی آغشته به خون. پاداش من که نیکخواه شما بودم این نبود، که با خویشان من پس از من بدی کنید. من بیم دارم که عذابی بر شما فرود آید، همچون عذابی که آن قوم ستمگر را نابود کرد.»»
زینب خطابهاش به پایان رسید، به زمین نشست، از مردم کوفه روی برگرداند، شنوندگان انگشت ندامت به دندان گزیدند، با دریغ و درد، سرها به پایین افتاده بود، مردم سخت میگریستند، مردی از آن میان که ریشش از گریه تر شده بود برخاست، سرودهای خواند و گفت:
– «پسران این خاندان بهترین پسراناند، هرگز بر دامان فرزندانشان لکهی ننگ و خواری ننشسته است.»
دیوار کاخ میلرزید. صدای شکستن به گوش میرسید. ابن زیاد ترسید. از خشم به کشتن امام سجاد فرمان داد، اما فرزند حسین بانگ برداشت:
– «ای پسر زیاد، مرا تهدید به قتل میکنی؟ مگر نمیدانی که شهادت عادت ما و مایهی افتخار ماست.»
ابن زیاد درنگی کرد و گفت از کشتن فرزند حسین دست بردارند و بر گردن پاکش زنجیر بیفکنند.
کاروان بهسوی شام ره میسپرد، خطبهی زینب گوش به گوش رسیده بود. بذرهای شک، ریشه گرفته بود. توفان، وزیدن گرفته بود …
یزید بزمی به پا کرده بود، مست شراب بود و پیروزی.
اسیران، شکوهمندانه به درون آمدند، بی نگاهی به یزید در گوشهای نشستند. یزید بر تختی نشسته بود و سر پاک و مبارک سید شهیدان حسین بن علی در طشتی رویاروی او قرار داشت.
زینب سر خونین برادرش حسین بن علی را که دید با صدایی غمآلود گفت:
– «ای حسین عزیز! ای محبوب رسول خدا! ای فرزند مکه و نبی! ای پسر فاطمهی زهرا سرور زنان! ای فرزند دختر مصطفی!»
زینب سخنانش را از سُوِیدای دل سر داد. مردم گریه سر دادند و سخت گریستند. یزید کینههای خویش بازگفت، سرمست از پیروزی به یاوه سخن گفت.
به ناگاه کوه وَقار لرزید، زینب برخاست، همه ساکت شدند. زمین ایستاد، زمان درنگ کرد و زینب چنین گفت:
– «خدای جهانیان را سپاس میگویم و بر پیامبر و خاندانش درود میفرستم. خداوند سبحان، حقیقت را نیکو فرمود:
«پایان کار کسانی که زشتکاری پیشه کردند به جایی رسید که آیات خدا را دروغ انگاشتند و آن را به سخره گرفتند.»»
آنگاه شیرِ در قفس غرید و چنین خروشید:
– «ای یزید گمان بردی که چون پهنای آسمان و زمین را بر ما تنگ گرداندی و اسیران ما را به شهرها و دیارها کشاندی و کوچ دادی، ما نزد او خوار و پستیم و تو ارج و ارزش داری؟ با این خیال باد به دماغ افکندهای و با نگاه نَخوت و غرور به خویش مینگری و گردن میافرازی، شادمانی که گیتی به کام تو میگردد و کار بر مراد تو میچرخد، از شادی در پوست خود نمیگنجی، آن مقام را که شایستهی ماست در دست گرفتی، آرام باش و شتاب مکن، مگر سخن خداوند را در قرآن از یاد بردهای که فرمود:
«آنها که به کفر بازگشتند گمان مبرند آنچه ما برای آنها پیش میآوریم و آنها را مهلت میدهیم به سود آنان است، نه، این مهلت برای آن است که به زشتیها و گناهان خود بیفزایند و برای آنها عذابی خوارکننده و دشوار در پیش است.»»
«ای پسر مرجانه! دادگری کجاست؟»
«آیا این از دادگری است که زنان و کنیزان خود را در پشت پردهها جای دهی، ولی دختران پیامبر خدا را بییار و بیپناه بر شترهای تندرو نشاندهای. آنها را با دشمنانشان در دیارها میگردانی، از مردان آنان کسی را و سرپرستی را باقی نگذاشتی. آری از تو جز این انتظاری نیست. چگونه به ما کینه نورزد آنکه ما را به دیدهی دشمنی مینگرد. نشستهای و بیآنکه خویش را گنهکار بدانی میگویی:
«ایکاش نیاکان من که در بدر کشته شدند امروز زنده بودند! آنگاه با چوبی که در دست داری به سر و دندان پاک حسین بن علی میزنی. چرا چنین نباشی! آنچه میخواستی انجام دادی! ریشههای فضیلت و تقوا را از جا کندی، دست خویش به خون فرزندان پیامبر آلودی، ستارگان نسل پیامبر را در روی زمین خاموش ساختی، آنها را در زیر ابر ستم پنهان کردی. اکنون یاد پدران خود میکنی و آنها را میخوانی؟ غم مخور که بهزودی به آنها میپیوندی و در آنجا آرزو خواهی کرد ایکاش کور بودم و لال، آن سخن نمیگفتم و آن کار نمیکردم. بار خدایا داد ما از دشمنانمان بستان؛ از آنها که به ما ستم کردند انتقام گیر.»»
«آتش خشمت را بر آنان که خون ما ریختند و یاریدهندگان ما را کشتند فرو فرست.»
«مپندارید آنها که در راه خدا کشته شدند، مردهاند، آنها زندهاند و در پیشگاه پروردگار خود روزی میخورند.» «برای تو کافی است که خداوند داورت باشد و پیامبر دشمنت. گرچه سختیهای روزگار مرا ناچار ساخت که با تو سخن گویم، لیکن ترا کوچک میشمُرم و بسیار سرزنش و نکوهش میکنم، چراکه چشمها گریان است و دلها سوزان.»
«ای یزید! اگر تو کشتن و اسارت ما را غنیمت می شمری و گمان میبری که سود کردهای؛ بدان که بهزودی زیان میکنی. در آن هنگام هیچ توشهای نمییابی، جز آنچه انجام دادهای و از پیش فرستادهای.»
«خداوند به بندگانش ستم نمیکند. از بیدادگریهای تو شکایت به خدا میبریم. از او پناه میخواهیم که او پناهگاه ماست. ای یزید، هرچه میتوانی بکن، هر حیله و فریبی که میدانی به کار بند؛ اما سوگند به خدا که نمیتوانی نام و یاد ما را از یاد مردم ببری و نابود کنی، نمیتوانی صدای ما را خاموش سازی و ننگ این ستم از خود بزدایی. ای یزید اندیشهات سست است و دوران دولتت کوتاه. اکنون خدای را سپاس میگزارم که آغاز
زندگی ما را بر نیکبختی و آمرزش قرار داد و پایانش را شهادت و رحمت.»
«از خدای میخواهیم بر پاداش شهیدانمان بیفزاید که او مهربان و رحیم است. ما را خدای کافی است و او بهترین داور است.»
با سخن زینب اندکاندک تارهای عنکبوت دروغ که بر اندیشهها تنیده بود، دریده شد. مردم از خواب گران بیدار شدند، پیام پاک زینب دلها را تکان داده بود. دلها تپید، تپیدنهای دلها ناله شد آهستهآهسته… نالهها فریاد شد، فریادها و مشتها به یکدیگر گره خوردند…
کاروان بهسوی مدینه پیش میرفت.
شاعری پیشاپیش به مدینه رفت تا داستان شهادت مظلومانهی حسین و خاندانش و ظلم و جور یزید و یارانش را بر این خاندان پاک، با شعرهای پرشور برای مردم مدینه بازگو کند. در میان نگهبانان کاروان، مردی بود مهربان که تازیانه نمیزد، که دشنام نمیداد، که ناسزا نمیگفت، که آب را از تشنگان دریغ نمیکرد؛ که بد نبود. برای کاروان مِهر، این مرد که بد نکرده بود جایی شایسته یافت.
فاطمه یکی از دختران امام علی به خواهرش زینب کبری رو کرد و گفت:
– «بیا مهربانی این مرد را جبران کنیم، هدیه و پاداشی به او بدهیم.»
زینب، سالار کاروان به اندیشه فرورفت. به اینسو و آنسو نگریست. لب گزید، دست بر دست زد، از این دست کوبیدن، دست بندش را به یاد آورد. دست بند را از دستهای خستهاش بیرون آورد و گفت:
– «فاطمه، دست بندهایمان، تنها چیزی است که برایمان مانده است.»
فاطمه نیز، دست بندش را از دست گشود و به آن مرد روی کرد و گفت:
– «به پاداش مهری که در این سفر دراز بر ما داشتی، این دو هدیه را بپذیر.»
مرد چشم به زمین دوخت و گفت:
– «اگر این کار را برای دنیا کرده بودم، هدیهی شما بسی افزونتر از کار اندک من بود؛ اما اگر مرا پاداشی است، اگر در دل پاکتان از من رضایتی است، به پاسخی دنیوی رضا نمیدهم. هدیهتان را نمیگیرم، اجر من بماند برای آخرت.»
کاروان خشم و غم و اندوه به رهبری زینب به مدینه رسید. از مردان نشانی نبود. آنها در کربلا آرمیده بودند، همه در خون غلتیده بودند.
زینب ماجرا را بازگفت، همه گریستند، همه برای از میان بردن یزید پیمان بستند، به یاد شهادت حسین، شاعران شعرهای پرشور سرودند.
بر زمین دل، دانههای دادگری رویید، دانهها نهال شدند، نهالها برکشیدند، سر کشیدند. مدینه بیدار شد، خبر به یزید رسید، فرمان داد زینب به شام تبعید شود. به همان شهری که در آن خطابهی خشم و خون خوانده بود. بانوی بزرگ ما چندی در شام زیست و چشمان پرمهرش در آنجا خاموش شد، به سال شصتودو هجری.
برخی گفتهاند که بانوی بزرگ کربلا به «مصر» رفت و در آنجا دیده فروبست؛ ازاینروی مزاری زیبا نیز به نام او در «قاهره» برپاست، در زادروز او مصریان روزها و شبها به شادی گل برمیافشانند.
از او بیاموزیم، بسیار بیاموزیم؛ او زنده است، درخت زندگی است. درخت سبز، همیشهسبز…
قرنهاست که شیفتگان این بانوی بزرگوار به پای شوق به دیدار مزارش میشتابند و پر میگشایند. بر تربت پاکش بوسه میزنند و به کمند عشق او از خویش رها میشوند.
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن بِرَهانی