کتاب داستان قدیمی جزیره اسرارآمیز نوشته ژول ورن در کتابهای طلائی ایپابفا (2)

کتاب داستان جزیره اسرارآمیز: نوشته ژول ورن – جلد 17 کتابهای طلائی برای نوجوانان

کتاب داستان قدیمی جزیره اسرارآمیز نوشته ژول ورن در کتابهای طلائی ایپابفا (1).jpg

جزیره اسرارآمیز

نوشته: ژول ورن

ترجمه: محمدرضا جعفری

چاپ اول: 1342

چاپ چهارم: 1353

مجموعه کتابهای طلائی – جلد 17

تهيه، تايپ، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

کتاب داستان قدیمی جزیره اسرارآمیز نوشته ژول ورن در کتابهای طلائی ایپابفا (3).jpg

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

فهرست

١- سقوط …

۲- غذا، آب وخانه

۳- اسپیلت و نب سالم باز می گردند …

۴- هاردینگ

5- روح

۶- تیر و کمان

۷- مرگ در زیر آب …

8- خانه ای در دریاچه …

9- صندوقی از دریا…

۱۰- کشتی دزدان دریائی …

۱۱- پیکار و درگیری …

۱۲- سلطان جزیره …

۱۳ – همه خواهیم سوخت…

۱۴ – نجات …

جداکننده پست ایپابفا2

١- سقوط …

کتاب داستان قدیمی جزیره اسرارآمیز نوشته ژول ورن در کتابهای طلائی ایپابفا (4).jpg

چهار مرد ، يك پسر و يك سگ در بالن بودند. بالن بر فراز دریا حرکت می کرد. یکی از چهار مرد [به نام] ،هاردینگ پرسید: «آیا بالن بالا می رود ؟ »

یکی دیگر از مردها [به نام] اسپیلت، گفت :« نه . دارد پایین می رود. چیزی به افتادنش نمانده است .»

هاردینگ گفت : «آبها را از بالن بیرون بریزید. »

اسپیلت پاسخ داد : «دیگر آبی باقی نمانده که بیرون بریزیم.»

هاردینگ گفت: پس بهتر است هر چه در بالن است بیرون بریزیم.»

آنها همه چیز را بیرون ریختند: تفنگها، غذا ، پول – خلاصه همه چیز را بیرون ریختند. این ماجراها در ساعت شش صبح رخ داد .

دو ساعت گذشت و ساعت هشت شد . هاردینگ دوباره پرسید : «آیا دوباره اوج می گیریم و بالا می رویم ؟ »

اسپیلت گفت : «نه ، داریم سقوط می کنیم ، و شکی نیست که به دریا می افتیم ! »

هاردینگ گفت : «ما باید سبد را از بالن جدا کنیم! توی تور بروید و بگذارید سبد رها شود و به دریا بیفتد !»

چهار مرد و آن پسر و سگ توی تور رفتند. سبد به دریا افتاد ! بالن دوباره اوج گرفت.

سه ساعت گذشت و ساعت یازده شد.

اسپیلت فریاد زد: «حالا دیگر چه چیزی به دریا بیندازیم؟ باید کاری کنیم که بالن دوباره اوج بگیرد. به دریا خیلی نزديك شده ایم ، حتماً توی آب می افتیم ! »

کتاب داستان قدیمی جزیره اسرارآمیز نوشته ژول ورن در کتابهای طلائی ایپابفا (5).jpg

هاردینگ از توی تور به دریا پرید ، سگش هم دنبال او خود را توی دریا انداخت. یکی از مردها و يك سگ از سرنشینان بالن کم شدند و بالن دوباره اوج گرفت. آنها دیگر چندان از جزیره دور نبودند اما بالن دوباره پایین می رفت… افتاد … زمین را سایید… دوباره بالارفت… دوباره زمین را سایید . سه مرد و پسر به زمین پریدند. بالن بلند شد و در آسمان غیبش زد . حالا ببینیم این آدمها که به جزیره آمده بودند، چه نام داشتند وکارشان چه بود. آنها چهار مرد و يك سگ و يك پسر بودند :

ا- : گدیون اسپیلت : نویسنده بود . برای مجلة «نيويورك – تايمز» مقاله می نوشت. مرد تنومندی بود که موهای قرمز رنگی داشت.

۲ – : پنكرافت : یك دریانورد بود .

۳- : پسر، فرزند پنكرافت بود و هربرت نام داشت .

۴- . نب : يك سیاهپوست بود و به هاردینگ خدمت می کرد .

۵ – : هاردینگ: مردی دانشمند و دلاور بود. (همین هاردینگ بود که خود را به دریا انداخت. )

تاپ هم سگ هاردینگ بود که با صاحبش توی دریا پرید .

جداکننده پست ایپابفا2

۲- غذا، آب و خانه

اسپیلت، پنکرافت، هربرت و نب در جزیره بودند، در جزیره کوچکی که در نزدیکی يك جزيرة بزرگتر واقع بود . در این جزیره کوچك نه درخت بود و نه آب ! در آنجا هیچ چیز پیدا نمی شد . اما در جزيره بزرگتر درخت و تپه فراوان بود و چشمه های بسیاری از تپه ها سرازیر می شد و به دریا می ریخت. بین دو جزیره را آب فراگرفته بود، و آنها برای رسیدن به جزيره بزرگتر می بایستی از آن قسمت دریا بگذرند.

نب می خواست هاردینگ را پیدا کند. او خود را به آب زد . دیگران با نگاه او را دنبال می کردند. آنها نتوانستند او را ببینند . اما مدتی که گذشت او به جزیره دیگر رسیده بود . به دنبال نب، اسپیلت ، پنکرافت وهربرت، هم از آب گذشته، خود را به جزیره بزرگ رساندند. نب به جستجوی هاردینگ رفته بود .

اسپیلت از تپه ای بالا رفت و از آنجا به تماشای جزیره پرداخت. می خواست ببیند آیا در آنجا نشانی از خانه و آدم هست یا نیست !

پنکرافت و هربرت در ساحل گردش می کردند و در جست و جوی غذا بودند، وقتی که در جست و جو بودند به صخره ای رسیدند، پنکرافت فریاد زد : « ها … ی ، غذا پیدا کردم !»

هربرت گفت : «غذا کجاست ؟ من که سنگ نمی توانم بخورم . »

پنکرافت گفت : «تو نمی توانی سنگ بخوری اما صدف ماهی که می توانی بخوری! – حالا باید خانه پیدا کنیم ، آن صخره ها را ببین ، آنها باید در و دیوار خانه جدید ما باشند. باید یك دیوار سنگی هم در قسمت شمال آن بسازیم . يك ديوار هم از شاخه درخت در این طرف می سازیم . خانه خوبی خواهد شد .»

پنکرافت و هربرت دیوار شمالی خانه را ساختند.

بعد همگی برای گردآوری شاخه های درختان به جنگل رفتند و شاخه های بسیار جمع کردند، اما نمی دانستند چگونه آنها را به خانه ببرند.

هربرت گفت: «چه کار کنیم؟ ما که نمی توانیم خودمان این شاخه ها را ببریم ؛ چون نه الاغ داریم و نه گاری !»

پنکرافت گفت : «اما رودخانه را که از ما نگرفته اند. آب آنها را خواهد برد.!»

آب شاخه ها و چوبها را به پایین رودخانه و نزديك خانه آنها برد. پنکرافت وهربرت دری برای خانه ساختند و خانه آماده شد !

جداکننده پست ایپابفا2

۳- اسپیلت و نب سالم باز می گردند …

هربرت پرسید : « برای غذا چه پیدا کردیم ؟»

پنكرافت گفت : «صدف ماهی ! » هربرت گفت : « من چند تا تخم پرنده در جنگل پیدا کرده ام . اما آنها را در چی بپزیم ؟ »

پنکرافت گفت : «درون يك نارگیل . می توانیم آنها را در یك نارگیل بپزیم، اما نخست باید آتش درست کنیم. چگونه آتش درست کنیم؟ – آها فهمیدم! شیشه ساعتت را بده به من ! من هم شیشه ساعتم را در می آورم، بعد آنها را روی هم می گذارم و کمی آب بینشان میریزم – آنوقت آفتاب برایمان آتش درست می کند.»

آتش آماده شد و آنها تخم پرنده ها را پختند .

اما اسپیلت و نب هنوز نیامده بودند. کم کم آفتاب غروب می کرد و شب می آمد. آنها در خانه را بستند و برای خواب آماده شدند. پنکرافت پرسید: «چرا اسپیلت و نب نیامدند؟ آیا هاردینگ را پیدا کرده اند؟ شاید بهتر بود ما هم دنبال آنها می رفتیم!»

هنوز حرف پنکرافت تمام نشده بود که فریادی به گوش رسید . هربرت فریاد زد: «چه بود؟ صدای فریادی شنیدم!» دوباره فریاد به گوششان رسید: « پنکرافت کجا هستی ؟ »

پنكرافت از در بیرون رفت و فریاد زد: «اینجا هستم!»

اسپیلت و نب می آمدند .

پنکرافت پرسید : « هاردینگ را پیدا کردید؟ »

اسپیلت گفت : «نه! »

پنکرافت گفت: «خانه تازه ما را ببینید! »

اسپیلت پرسید: «غذا داریم ؟ »

پنكرافت جواب داد : «بله، تخم پرنده و صدف ماهی ! »

هربرت پرسید : «تاپ کجاست ؟ »

پنکرافت گفت : «نیامده !»

بعد، آنها کنار آتش دراز کشیدند و خوابیدند .

جداکننده پست ایپابفا2

۴- هاردینگ

شب بود و چیزی به روز نمانده بود . هوا داشت روشن می شد که ضربه ای به در خورد . پنکرافت از خواب پرید و پرسید : «چی بود؟» کسی پاسخ نداد. او اسپیلت را بیدار کرد و گفت: «یک نفر می خواهد در را باز کند!» اسپیلت گفت : « یک نفر ، کی ؟ – خوب، اما کیست؟ آیا مردم دیگری هم در جزیره هستند؟ تنها یک نفر پشت در است و ما سه نفر هستیم؛ پس خطری متوجه ما نیست . در را باز کن . خطری ندارد . »

پنکرافت گفت : « من از سوراخ نگاه می کنم. » نگاه کرد و گفت : «کسی نیست . من کسی را نمی بینم . – حتماً شبح است !» صدا دوباره شنیده شد . پنکرافت در را باز کرد و تاپ به درون آمد !

تاپ به سوی نب دوید. نب بیدار شد؛ تاپ به سوی در دوید. نب گفت: « او می خواهد جای هاردینگ را به ما نشان دهد . او هاردینگ را پیدا کرده است و محل او را به ما نشان خواهد داد .»

تاپ دوید و سه مرد هم به دنبال او از کلبه بیرون رفتند .

آسمان قرمز می شد… آفتاب بالا می آمد. تاپ به سوی شمال دوید. مردها هم دنبالش بودند. آنها به کوهی رسیدند . تاپ به درون غاری در پای کوه رفت . هاردینگ در آنجا بود ! با چشمان بسته دمر افتاده بود . نب فریاد زد : «مرده!»

کتاب داستان قدیمی جزیره اسرارآمیز نوشته ژول ورن در کتابهای طلائی ایپابفا (6).jpg

پنکرافت دستی به سر و چهره هاردینگ کشید و گفت : «نه ، نمرده!» هربرت آب آورد و در حلق هاردینگ ریخت.

هاردینگ چشمهایش را باز کرد، به سه مرد خیره شد و پرسید : « بالن کجاست؟ آها یادم آمد. من به دریا پرت شدم . بعد از آب بیرون آمدم ؛ اما پس از آن دیگر چیزی به یاد ندارم!» دستش را روی علفها کشید و با شگفتی گفت : «علف! جایی که من افتاده بودم علف نداشت ! آیا دریا در این نزدیکی است؟»

پنکرافت گفت : « نه، ما بیش از سه کیلومتر از دریا دور هستیم . »

هاردینگ گفت : «اما غیر ممکن است ! وقتی که از دریا بیرون آمدم جانی در بدن نداشتم . چگونه سه کیلومتر راه رفتم؟ آیا کسی مرا اینجا آورده؟ »

اسپیلت گفت : «نه . کسی جز ما در این جزیره زندگی نمی کند . هیچ کس ترا اینجا نیاورده است !»

هاردینگ پرسید : « پس من چگونه به اینجا آمده ام ؟ »

هاردینگ از جا بلند شد . همگی به سوی دریا رفتند، وقتی که به کنار دریا رسیدند هاردینگ گفت : « من اینجا از آب بیرون آمدم . نگاه کنید، نگاه کنید ! جای پایی در ساحل به چشم می خورد. .»

هاردینگ گفت : «این جای پای من نیست ، این جای کفش است . من که کفش نداشتم ! کفشهایم در دریا از پایم افتاد ، این جای پای کیست؟ آیا یك روح مرا به اینجا آورده است؟» پنکرافت گفت : «روح که کفش پایش نمی کند!»

جداکننده پست ایپابفا2

5- روح

آفتاب بالا می آمد . مردها به کنار دریا رفتند و دست و روی خود را شستند و به خانه بازگشتند . در بین راه هاردینگ گفت: «من گرسنه ام. چیزی برای خوردن پیدا کرده اید؟ »

پنکرافت پاسخ داد: «صدف ماهی یا تخم پرنده ، کدام را دوست داری ؟ »

هاردینگ گفت : « همه اش همین است ؟»

پنکرافت پاسخ داد :« بله، همه اش همین است!»

هاردینگ گفت : «تخم پرنده هست : پس حتما پرنده هم هست! پرنده ها در جنگل اند . باید یکیشان را بپزیم و بخوریم .»

اسپیلت به میان حرف آنها پرید و گفت : «چگونه می توانیم پرنده شکار کنیم ؟ تفنگ که نداریم. اما شاید بتوانیم با سنگ یکی از آنها را بیندازیم. »

هاردینگ گفت: « شاید بتوانیم این کار را بکنیم . بيا ، امتحان می کنیم !»

آنگاه، همگی از خانه بیرون رفتند و روانه جنگل شدند . جنگل بزرگ بود و پر از پرنده های گوناگون. اما آنها نتوانستند پرنده ها را بکشند. سنگ پرت کردند، اما به پرنده ها نخورد و همه آنها را گریزاند . »

کتاب داستان قدیمی جزیره اسرارآمیز نوشته ژول ورن در کتابهای طلائی ایپابفا (7).jpg

هربرت گفت : «تاپ کجاست؟ »

تاپ آنجا نبود . به جست و جوی او رفتند و پیدایش کردند : کنار يك گوزن مرده ایستاده بود .

هاردینگ گفت : «زنده باد ، تاپ ! ببینید، تاپ این گوزن را برای ما کشته است . حالا باید آنرا کباب کنیم و بخوریم !»

گوزن را به خانه بردند و کباب کردند و سرگرم خوردن شدند . اسپیلت تکه گوشت بزرگی را به دهان برد و گفت: «اوه! گوشت این گوزن سفت است، بسیار سفت است .»

ناگهان پنكرافت فریاد زد:« آخ! دندانم شکست. دندانم شکست!» دستش را توی دهانش برد و گفت : «ببینید این هم دندانم !»

هاردینگ به دندان نگاه کرد و گفت: «این که دندان نیست ، فشنگ است! این گلوله در بدن گوزن بوده ؟ »

پنکرافت جواب داد :« بله ، این فشنگ در گوشت گوزن بوده.»

هاردینگ گفت: «این گوزن را با گلوله کشته اند؛ اما ما که تفنگ نداریم و به جز ما هم که کسی در این جزیره زندگی نمی کند … این گوزن را يك روح کشته ! مرا هم يك روح ، سه کیلومتر آورده ! اینجا جزيرة أرواح است !»

جداکننده پست ایپابفا2

۶- تیر و کمان

هاردینگ که رهبر گروه بود به دیگران گفت : «خیلی کار داریم . باید لباسهایمان را بشوییم . دیگ و بادیه برای پختن غذا درست کنیم ، غذا پیدا کنیم و پرنده شکار کنیم ، اما اسلحه نداریم !»

پنکرافت گفت: «ما که نمی توانیم تفنگ از خودمان اختراع کنیم.»

هاردینگ گفت : «نه ؛ نمی توانیم تفنگ بسازیم ، اما تیروکمان که می توانیم درست کنیم ! پنکرافت ، هربرت ، آیا شما می توانید دیگ و بادیه بسازید ؟ زمين کنار رودخانه گل خوبی دارد ؛ شما می توانید با آنها دیگ و بادیه بسازید . نب ، آیا تو لباسهارا می شویی ؟ اسپیلت و من هم تیر و کمان می سازیم !»

نب حاضر شد لباسهارا بشوید ، پنکرافت و هربرت هم به کنار رودخانه رفتند تا دیگ و بادیه بسازند . اسپیلت و هاردینگ هم دو کمان و چندین تیر درست کردند . سپس هاردینگ گفت : «حالا باید نشانه گیری با تیر و کمان را یاد بگیریم !»

پنكرافت هم در همین وقت با دیگ بزرگی که ساخته بود پیدایش شد. هاردینگ گفت: « آن درخت سفید را ببين! ما به آن تیراندازی می کنیم.»

اسپیلت کمان را برداشت و آهسته زه را کشید، باز هم کشید، بعد آن را رها کرد . تیر هوا را شکافت اما برخلاف انتظار به دیگی که در دست پنکرافت بود خورد! پنکرافت فریاد زد: «آه! دیگم راشکستی!» آن سوتر، لب رودخانه نب لباسهارا می شست .»

هاردینگ گفت : «نو نمی دانی چگونه تیراندازی کنی! من الان نشانه گیری می کنم تا تو یاد بگیری. ببین کمان را اینجور به دست می گیرند. تیر را هم اینجور باید به دست گرفت ، حالا بين ! » او تیر را رها کرد .

نب فریاد زد : «آخ ، آخ ، تير به من خورد ! » هاردینگ گفت: « ساختن تیر و کمان آسان است . اما تیراندازی با آن سخت است !»

جداکننده پست ایپابفا2

۷- مرگ در زیر آب …

هاردینگ گفت : «بیایید گردشی در جزیره بکنیم. ما خیال می کنیم که در این جزیره کسی به جز ما زندگی نمی کند اما اطمینان نداریم. يك فشنگ در بدن گوزن پیدا کردیم . چه کسی گوزن را کشته و اگر کسی در این جزیره زندگی می کند ، ما باید بدانیم که دشمن ماست یا دوست ما ؟ باید گوشه و کنارهای جزیره را بشناسیم ، شاید ناگزیر شویم مدت درازی در اینجا بمانیم .»

تیر و کمان هارا برداشتند و در جزیره سرگرم گردش و تماشا شدند. به بالای کوه سیاه رفتند . از آن بالا نقشه جزیره را کشیدند و به هر نقطه آن نامی گذاشتند .

هاردینگ گفت : «شاید در دریاچه ای که در مرکز جزیره است ماهی باشد . من که خیلی دلم ماهی می خواهد . »سپس به درخواست هاردینگ از کوه پايين آمدند و به سوی دریاچه روانه شدند .

هاردینگ از فراز صخره ای به دریاچه نگاه کرد و گفت : «شاید توی این آب ماهی باشد. ما چند ماهی می گیریم و می خوریم .»

بعد آنها از صخره پایین رفتند و خود را به دریاچه رسانیدند .

هربرت که جلوتر از همه راه می رفت هنگامی که به کنار دریاچه رسید در جست و جوی ماهی به آب خیره شد . تاپ هم با او بود .

ناگهان هربرت فریادزد: «نگاه کنید، يك ماهی، يك ماهی بزرگی!»

ماهی بزرگی سرش را از آب بیرون آورد. هاردینگ تیری به سویش انداخت : تیر به ماهی خورد . تاپ به میان آب پرید. ماهی بزرگ دهانش را باز کرد و تاپ را بلعید.

هاردینگ فریاد زد : «آه، سگم ، سگ کوچکم » آب قرمز شد. هاردینگ فریاد کشید : «ماهی تاپ را کشت!»

چندی که گذشت ناگهان تاپ صحیح و سالم از آب به بیرون پرتاب شد . او مانند توپی به هوا پرید و جلو پای هاردینگ به زمین افتاد !

نب گفت : «من دست یکنفر را دیدم ، يك دست سیاه ! »

اسپیلت گفت : «کسی که زیر آب نمی تواند زندگی کند !»

تب فریاد زد : «کار ارواح است!»

پس از مدت کوتاهی ماهی به روی آب آمد و آنها آن را به خشکی کشیدند .

هاردینگ گفت : «ببینید ! این جای تیر من است .»

اسپیلت گفت : «تیر تو ماهی را نکشته است؛ این سوراخ بزرگی را ببین، این سوراخ تیر نمی تواند باشد. چیز دیگری ماهی را کشته است.»

هاردینگ پرسید: «آيا يك انسان این کار را کرده یا يك حيوان؟ آدم که زیر آب زندگی نمی کند. حیوان هم که نمی تواند سگی را از آب بیرون بیندازد .»

نب دوباره گفت : «کار ارواح است ، ارواح جزیره !»

جداکننده پست ایپابفا2

8- خانه ای در دریاچه …

اسپیلت گفت : «چه دریاچه قشنگی است .»

هاردینگ گفت : «من جایی را که آب از آن به این دریاچه می ریزد ، می دانم ؛ اما آب دریاچه از کجا بیرون می رود ، معلوم نیست. بیایید جایی را که آب از آن بیرون می ریزد پیدا کنیم . »

در کنار دریاچه به راه افتادند، و خود را به آن سویش رسانیدند . در انتهای دریاچه يك صخره بزرگ دیدند . در جلو صخره ، چشمشان به چند درخت افتاد. هاردینگ خود را دوان دوان به آن درختها رسانید.

اسپیلت گفت : «آب نمی تواند از میان صخره بگذرد.»

هاردینگ از لابلای شاخ و برگ درختان آنهارا صدا زد وگفت : «پیدایش کردم !»

او تکه ای چوب به میان رودخانه انداخت ؛ آب چوب را به زیر صخره برد. او گفت : « بیایید اینجا ! بیاید. پشت این درختها سوراخ بزرگی در صخره وجود دارد.»

دیگران ، در پشت درختها چشمشان به سوراخ بزرگی در صخره افتاد . به میان سوراخ رفتند . آن سوراخ غار بزرگی بود که چند پله به طور مارپیچ از آن بالا می رفت . از پله ها بالا رفتند . به غار دیگری رسیدند ، دور و بر غار دوم چند سوراخ شبیه به پنجره بود که آفتاب از آنها به درون غار می تابید .

هاردینگ گفت : «ببینید ، اینجا خانه جدید ماست . اسباب و دیس و بادیه و تیر و کمان هارا به اینجا می آوریم ! در اینجا میز و صندلی و تختخواب و همه ابزار زندگی را خواهیم ساخت .»

اسپیلت گفت : «چگونه این چیز هارا بسازیم؟ ما فقط دست داریم و خودت میدانی که با دست خالی هم نمی توان درخت قطع کرد .»

تاپ عوعوکنان خود را به دیوار غار پرت کرد . هاردینگ گفت : «چه خبر شده ، تاپ؟ »

نب گفت : « به گمانم دیدم که دیوار غار تکان خورد !»

هاردینگ به دیوار نگاهی کرد ، چند ضربه به آن زدو گفت: «این دیوار نمی تواند تکان بخورد .»

جداکننده پست ایپابفا2

9- صندوقی از دریا…

هاردینگ گفت : «باید برای خانه تازه مان میز و صندلی و تخت و چیزهای دیگر بسازیم . اما هیچ اسبابی برای کار نداریم . هزار ها سال پیش بشر اسباب کار خود را از سنگ می ساخت ، ما هم باید همین کار را بکنیم .»

پنکرافت زیر درخت نشست و دوسنگ را از زمین برداشت و آنها را چندین بار به هم زد. او می خواست اسباب کار بسازد ، اما بلد نبود و نتوانست. یکی از سنگها به دستش خورد و فریاد اورا به هوا بلند کرد : « آخ ! آخ ! دستم ! این کار از من بر نمی آید. الان به دریا می روم و دستم را در آب فرو می کنم . »

پنکرافت به سوی دریا دوید. اما در آنجا با نهایت شگفتی به صندوقی برخورد که روی شنهای ساحل بود. با خودش گفت : « این صندوق از کجا آمده است ؟ آیا آب آن را آورده؟» در صندوق را باز کرد . صندوق پر از اسباب کار و تفنگی و ابزارهایی بود که آنها سخت در پی ساختنشان بودند !

همچنانکه شگفت زده و هراسان چشم از صندوق بر نمی داشت هاردینگ و اسپیلت را صدا زد و گفت : «این صندوق را آب برایمان آورده است . حتما از يك كشتی است. حالا می توانیم اسباب و ابزارخانه جدید را بسازیم!» سپس با كمك هم صندوق را برداشتند و بردند . پنکرافت جای آن را نگاه کرد و گفت : «صندوق را آب نیاورده است ، چون آبی درونش نیست و خیلی هم سنگین است . پس این صندوق از کجا آمده است؟ چه کسی آن را آورده ؟ چگونه به اینجا آمده است ؟ »

جداکننده پست ایپابفا2

۱۰- کشتی دزدان دریائی …

خانه تازه آماده شد : دو اتاق داشت . يك اتاق خواب و يك اتاق نشیمن . آنها میز و صندلی و ابزارهای خانگی دیگر هم ساختند .

هاردینگ گفت : «حالا، ما يك کشتی باید بسازیم. يك كشتی که ما را به دیارمان باز گرداند!» و بنا کردند به ساختن کشتی .

تمام روز را کار کردند. سپس در خانه ای که ساخته بودند به استراحت پرداختند .

اسپیلت گفت : «تاپ همیشه همان جا می نشیند و به دیوار خیره می شود. چرا؟ »

نب گفت : «آن قسمت همان دیواری است که تکان خورد . تاپ می پندارد که یک نفر آنجا است !»

هاردینگ گفت : « این دیوار نمی تواند تکان بخورد.»

در این میان صدایی شنیدند . صدای انفجار گلوله توپ بود . به سوی پنجره دویدند، بیرون را نگاه کردند : يك کشتی در نزدیکی جزیره بود . هاردینگ گفت : «این کشتی دیگر چیست ؟ آیا می توانیم با آن به انگلستان بازگردیم ؟ »

پنكرافت گفت : «نه ، چون این کشتی انگلیسی نیست، زیرا که پرچم سیاه دارد و کشتی دزدان دریایی است. يك دزد دریایی می شناختم که « باب هاروی» نام داشت . او بسیار ستمگر و بیرحم بود. من به کشتی خواهم رفت تا ببینم کشتی از آن کدام دزد دریایی است.»

کتاب داستان قدیمی جزیره اسرارآمیز نوشته ژول ورن در کتابهای طلائی ایپابفا (8).jpg

شب فرارسید و پنکرافت روانه ساحل شد. در آنجا لباسهایش را کند و خود را به آب زد و شناکنان خود را به کشتی رسانید و از آن بالا رفت : مردانی را دید که عده شان به سی نفر می رسید. یک نفر برای دیگران صحبت می کرد. او باب هاروی بود .

باب هاروی می گفت : «اینجا جزیره زیبایی است . ما همین جا می مانیم . گنج هایمان را در اینجا می گذاریم و همین جا برای خودمان خانه ای می سازیم !»یکی از دزدها گفت : «شاید کسانی در این جزیره زندگی کنند .»

باب گفت : « آنها را خواهیم کشت . وقتی که سپیده زد به جزیره می رویم تا ببینیم آیا کسی در آن زندگی می کند یا نه . اگر زن ، مرد یا بچه ای پیدا کردیم بیدرنگ او را می کشیم . »

یکی از آنها پنكرافت را دید و پنکرافت شتابان به میان آب پرید. آنها به او تیراندازی کردند ، اما هیچیك از تیرها به او نخورد . پنكرافت به خشکی رسید و آنچه را که رویداده بود برای دیگران بازگو کرد .

جداکننده پست ایپابفا2

۱۱- پیکار و درگیری …

هاردینگ گفت : «باید تفنگهایمان را آماده کنیم . چندین صخره در دریا هست که می توانیم به بالای آنها برویم و از آنجا به قایق هایشان تیر اندازی کنیم !»

دزدها يك قایق را از کشتی به زیر انداختند و ده نفری توی آن پریدند . قایق به صخره ها نزدیك می شد . آنها صدای صحبت دزدها را شنیدند . یکی از آنها گفت : « ما همه اهالی جزیره را می کشیم !»

کمی که گذشت هاردینگ فرمان آتش داد و همه آنها به سرنشینان قایق تیر اندازی کردند .سه نفر از دزدها کشته شدند . بقیه ، سر قایق را برگرداندند و به سوی کشتی فرار کردند .

هاردینگ فریاد زد: «درنگ نکنید! الان به ما تیراندازی خواهند کرد . به جنگل بازگردید !»

آنها با شتاب از جاهایشان بیرون آمدند و رو به جنگل دویدند. کشتی با توپهای بزرگش صخره ها را هدف قرار داد، اما دیگر دیر شده بود و همگی به جنگل رسیده بودند . مردانی که در کشتی بودند ، آنها را دیدند و توپها را به سوی جنگل نشانه گرفتند و شليك كردند .

هاردینگ گفت : « باید به خانه مان برویم !»

خودرا به غار رساندند و از پنجره آن به بیرون نگاه کردند .

چهار قایق از کشتی به آب انداخته شد و دزدها توی آن قایقها پریدند .

ناگهان انفجار بزرگی رخ داد و کشتی به هوا پرتاب و متلاشی شد. قایقها و سرنشینان آن نیز به زیر آب فرورفتند . همه دزدان دریایی کشته شده بودند . هاردینگ، اسپیلت و پنکرافت به دریا رفتند . کشتی خوردشده ، روی صخره ای در نزدیکی ساحل افتاده بود . وقتی که دریا آرام شد، آنها خود را به کشتی رساندند .

هاردینگ گفت : «ما خورده چوبهای این کشتی را بر می داریم و کشتی خودمان را با آن می سازیم.» بعد پرسید: «اما راستی کشتی به چه چیز خورد؟ چگونه کشتی به هوا پرتاب شد؟ شاید باروت کشتی آتش گرفت و کشتی را منفجر کرد . آیا اینطور بود؟»

پنکرافت چیز سیاهی را که در دست داشت تماشا می کرد. هاردینگ پرسید : «این چیست؟ »

پنکرافت گفت : «این به ما می گوید که چه چیز به کشتی خورده!»

پنکرافت گفت : «این تکه ای از یک اژدر است. يك اژدر به کشتی دزدها خورده است !»

هاردینگ پرسید : «چه چیز به کشتی خورده ؟»

اسپیلت پرسید: «خدایا! این اژدر دیگر از کجا آمده است؟ کشتی دیگری که در کار نیست ! آیا ارواح اژدر فرستاده اند ؟ »

جداکننده پست ایپابفا2

۱۲- سلطان جزیره …

زمستان شروع شد . دوستان ما هنوز سرگرم ساختن کشتی خود بودند. به سختی کار می کردند. پنکرافت چون دریا نورد بود دستور کارها را می داد . یک روز که همگی سرگرم کار بودند ، هربرت سرش را بلند کرد و گفت : « آسمان خیلی تیره است . باران می خواهد ببارد !»

پنکرافت گفت : «نه، باران نمی آید، آسمان به خاطر کوه آتشفشان تیره شده است !»

هربرت پرسید: «تاپ کجاست؟ امروز اصلاً اورا ندیده ام. می روم او را پیدا کنم . »

چندی که گذشت هربرت برگشت و فریاد زد: «زود باشید ، بیایید و دری را که در دیوار غار باز شده ببینید . این در، درِ همان جایی که تاپ به آن خیره می شد ، باز شده و تاپ هم در آنجا نیست ! »

در این هنگام صدای تاپ به گوششان رسید . هاردینگ به درون غار رفت. يك تکه کاغذ روی دیوار بود ، او آن را برای دوستانش خواند چنین نوشته شده بود :

– « دوستان من! حالم خیلی بد است . چیزی به مرگم نمانده است . خواهش می کنم نزد من بیایید.»

«نومن»

اسپیلت فریاد زد: «آه نومن! او دزد دریایی معروفی بود . اما هیچوقت نتوانستند او را دستگیر کنند .»

آنها از درگذشتند و به راه خود ادامه دادند. به غار بزرگی رسیدند که در میان آن دریاچه بزرگی دیده می شد و همچنانکه ایستاده بودند غار روشن شد. آن وقت چشمشان به يك زیردریایی افتاد .

کتاب داستان قدیمی جزیره اسرارآمیز نوشته ژول ورن در کتابهای طلائی ایپابفا (9).jpg

آنها توی زیر دریایی رفتند، و داخل اتاق آن شدند .در يك گوشه اتاق ، تختخوابی بود که پیرمردی روی آن خوابیده بود . آنها به تخت نزديك شدند ، پیرمرد شروع به صحبت کرد و گفت : «من نومن هستم. حتما اسمم را شنیده اید . من يك دزد دریایی بودم و يك زیر دریایی داشتم و با آن به غارت کشتیها می پرداختم. هنگامی که پیر شدم همه یارانم را رها کردم و به این جزیره آمدم و به تنهایی زندگی آغاز کردم. سلطان این جزیره من بودم؛ و من تنها کسی بودم که در این جزیره زندگی می کردم. وقتی که باخبر شدم شما به اینجا آمده اید کمکتان کردم ، هاردینگ را به غاری که در سه کیلومتری دریاست بردم. آن گوزن را برای این کشتم که به شما غذایی بدهم. يك دست لباس غواصی دارم که با آن به ته دریا رفتم و سگ شما را نجات دادم وماهی را کشتم. من بودم که صندوق تفنگ و اسباب را در ساحل دریا گذاشتم . من آن اژدر را به کشتی « باب هاروی» پرتاب کردم ، آن وقت نزديك در ایستادم و حرفهای شما را هم شنیدم . آه ، سگ شما اینجاست . او دیگر با من دوست شده !»

چهار مرد گفتند: «متشکریم ، متشکریم ! حالا بگویید چه کاری از دست ما برای شما ساخته است ؟ »

نومن گفت : « شما نمی توانید برای من کاری کنید . من امشب می میرم. پیش از مرگم این صندوق بزرگ طلا و جواهر را به شما می بخشم. دیگر به آنها نیازی ندارم. هنگامی که من مردم، این در را که در کف زیر دریایی است ، باز کنید . آب وارد آن می شود وغرقش می کند ، به این ترتیب جسم من هم به روحم خواهد پیوست . اکنون بروید، امشب دوباره بیایید ، هنگامی که آمدید من حتماً مرده ام.»

آنها رفتند . هاردینگ دستش را به آب زد، در دهانش گذاشت و گفت : «این آب دریاچه نیست . این آب دریاست ، اما داغ است. چرا؟» سپس دستش را روی یک دیوار صخره ای گذاشت و گفت: « این دیوار هم داغ است . کوه آتشفشان در این نزدیکی است . در پشت این صخره کوه آتشفشان قرار گرفته است. اگر این دیوار بشکند و آب وارد آتشفشان شود ، کوه منفجر خواهد شد !»

آن شب هنگامی که آنها به زیر دریایی بازگشتند، نومن مرده بود. آنها همانگونه که او وصیت کرده بود دری را که در کف زیردریایی بود، باز کردند. اندکی پس از آن، آب، زیر دریایی را فراگرفت و کم کم آن را در خود فرو برد.

جداکننده پست ایپابفا2

۱۳ – همه خواهیم سوخت…

کار ساختن کشتی به پایان رسید. آن را به آب انداختند ، سپس برای مسافرتشان آب و غذا در آن گذاشتند .

هاردینگ گفت : « همینکه روز شود سفرمان را آغاز می کنیم . امشب آخرین شبی است که در غارمان می خوابیم !»

روی تختشان دراز کشیدند و به خواب رفتند .

ساعتها گذشت . آسمان قرمز شد و آتش از دهانه کوه بیرون زد ، زمین لرزید ، خورده سنگهایی از دیوار غار افتاد . یکی از آنها به سر اسپیلت خورد و او را از خواب بیدار کرد . اسپیلت به دور و برش نگاه کرد. غار از نور قرمز رنگی روشن شده بود. او از پنجره به بیرون نگریست و دید که آتش از دهانه کوه بیرون می ریزد . هاردینگ را صدا زد: «زود باش !»

هاردینگ گفت : « بهتر نیست بی درنگی به کشتی مان برویم؟ »

اسپیلت گفت : «نه ، نه – اما کوه آتشفشان را ببین !» يك تكه از کوه جدا شده و رودی از آتش به راه افتاده بود .

رود آتش به جزیره رسید و وارد جنگل شد. جنگل آتش گرفت .

هاردینگ گفت : « وقتی که آتش به دریاچه برسد، آب دریاچه می جوشد و این غار دیگر برایمان امن نخواهد بود. ما باید به قله کوهی که در سوی دیگر است برویم. آنجا جای امنی است.»

به قله کوه رفتند و صندوق طلا و جواهر را هم با خود بردند . از بالای کوه پایین را نگاه کردند، آتش همه جا را فراگرفته بود و جزیره می سوخت.

هاردینگ گفت : «خطر بزرگی تهدیدمان می کند . هنگامی که به دیدن نومن رفتیم، متوجه شدم که آبی که از دریا وارد غار شده بسیار داغ است. صخره هم داغ بود، اگر دیوار صخره ای که به منبع آتشفشان چسبیده بشکند انفجار بزرگی روی می دهد ، تمام جزیره منفجر می شود و همه چیز تکه تکه خواهد شد. آن وقت ما هم می سوزیم و زنده زنده سرخ میشویم !»

اسپیلت گفت : « کی این حادثه رخ می دهد ؟ »

هاردینگ جواب داد : « فقط یک ساعت به مرگمان مانده است! »

پنكرافت گفت : « اوه ! کشتی ام ! کشتی زیبایم حتما خواهد سوخت ! »

هاردینگ گفت : « ما دیگر به کشتی نیازی نداریم ، دور و برت را ببین ! تمام جزیره ، درختها ، گلها و همه موجودات آن می سوزند ، تا یک ساعت دیگر ما هم می سوزیم و دیگر چیزی باقی نخواهد ماند ! »

آنها ایستادند و چشم براه مرگ ماندند . دور و بر آنها را صدای انفجار پر کرده بود؛ زمین می لرزید. کوه آتشفشان قرمز شده بود. جنگل می سوخت . هربرت دست به دعا برداشته بود . پنکرافت گفت : «برای من هم دعا کن ! »

رودخانه آتشین تندتر حرکت می کرد؛ انفجاری روی داد و کوهها تکه تکه شد ؛ جزیره در آب فرو رفت؛ دیگر چیزی باقی نماند . تنها قله کوه باقی مانده بود. این قله جزیره کوچکی بود که چهار مرد روی آن دراز کشیده بودند؛ در آن جزیره پسری با صدایی که به آسانی شنیده می شد دعا می کرد .

جداکننده پست ایپابفا2

۱۴ – نجات …

سپیده دمید و آفتاب از آن سوی دریا درخشید . دریا رفته رفته آرام می شد و سکوت و آرامش همه جا را فرا می گرفت . تنها صدایی که شنیده می شد از موجهای کوچکی بود که به صخره ها می خورد. چهار مرد و يك پسر در بالای قله دراز کشیده بودند، سگی روی صندوق نومن نشسته بود ، پنکرافت چشمهایش را باز کرد و به دریا چشم دوخت و گفت : « الان دیگر دریا برای راندن کشتی مناسب است .»

هاردینگ نشست و گفت : «از کشتی چیزی باقی نمانده است و دیگر نمی توانیم به دیارمان برگردیم !»

پنكرافت گفت : « نه ! دیگر چیزی از کشتی نمانده است. چقدر برای ساختن آن کار کردیم و رنج کشیدیم، کشتی زیبایی هم از کار درآمده بود؛ اما افسوس که سوخت و از بین رفت .»

هاردینگ گفت : « باید تا وقت مرگمان اینجا بمانیم . نه غذایی داریم و نه آبی، هیچ کس هم از اینجا نمی گذرد، اینجا روی همین صخره جان خواهیم داد ! »

پنکرافت خندید و خنده اش اسپیلت و نب را از خواب بیدار کرد .

هاردینگ گفت : «چرا می خندی ؟ چیز خنده داری که نیست !»

پنکرافت به صندوق اشاره کرد و گفت : « بینید ! ما بی اندازه طلا و جواهر داریم! ثروتمندیم… می توانیم بهترین غذاها و آشامیدنی های دنیا را بخریم. اما داریم از گرسنگی می میریم، چون اینها وقتی ارزش دارند که در برابرشان چیزی باشد، در اینجا حتى يك تكه نان و يك قطره آب هم نیست ! »

آفتاب بالاتر آمد، هوا رفته رفته گرم می شد .

هربرت فریاد زد : «آب ! آب !» بعد شروع به صحبت درباره مادر ، خانه ، همشاگردیها و دوستانش کرد . هذیان می گفت . پنکرافت، هربرت را از تابش مستقیم نور آفتاب کنار کشید. دیری نگذشت که مصیبت دیگری پیش آمد ؛ اسپیلت مانند مرده ها افتاد . تنها پنکرافت و هاردینگ مانده بودند . هاردینگ گفت: «کداممان زودتر از پا در خواهیم آمد؟ کداممان قویتر هستیم ؟ »

همچنانکه هاردینگ حرف می زد آسمان سیاه شد. بعد هاردینگ افتاد. تنها پنکرافت بود که رمقی به تن داشت. کتش را از تن در آورد و با خود گفت : «اگر يك کشتی بیاید ، به يك پرچم نیاز دارم . از این کت به جای پرچم استفاده خواهم کرد !»

تاپ هم خوابیده بود ؛ شاید هم مرده بود ! پنكرافت صندوق جواهرها را گشود و به آنها نظر انداخت و گفت: «برای بقیه زندگیمان ثروت داریم اما زندگیئی برای خرج کردن این ثروت برایمان نمانده و عمرمان به پایان رسیده است .»

سر بلند کرد؛ به نظرش آمد که يک کشتی دیده است. بعد به نظرش آمد که باب هاروی را می بیند که يك ليوان آب به سویش دراز کرده است. دستش را پیش برد تا آن را بگیرد اما ليوان ناپدید شد! بعد نومن در زیر دریایی اش، به پیش چشم او آمد. اما آیا به راستی زیردریایی بود؟

پنکرافت دوباره سر بلند کرد؛ يك کشتی دید ، کتش را بلند کرد و تكان داد. خواست فریاد بزند : «كمك! كمك! نجاتمان دهید ! » اما دهانش خشك شده بود و نمی توانست حرف بزند .

کشتی پیش می آمد. اما آیا سر نشینان کشتی او را دیده بودند ؟

کتاب داستان قدیمی جزیره اسرارآمیز نوشته ژول ورن در کتابهای طلائی ایپابفا (10).jpg

او فریاد زد … کتش را تکان داد . سرانجام کشتی ایستاد. قایقی به آب انداخته شد و به سوی او پیش آمد !

داستان ما پایان یافت . هاردینگ ، پنکرافت ، اسپیلت ، هربرت و نب به کشورشان باز گشتند و به خوبی و خوشی زندگی کردند .

اما بیچاره تاپ ! او روی صخره مرده بود !

کتاب داستان قدیمی جزیره اسرارآمیز نوشته ژول ورن در کتابهای طلائی ایپابفا (11).jpg

«پایان»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

کتاب داستان قدیمی « جزیره اسرارآمیز» نوشته ژول ورن که جلد 17 از مجموعه کتابهای طلائی است توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1353، تهيه، تايپ و تنظيم شده است.

(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *